خبرگزاری شبستان مشهد | خانم نرگس عسکری، یکی از نویسندگان مسجدی و عضو از جامعه بزرگ کانون های فرهنگی هنری مساجد مشهد است و نگارنده داستان های کوتاه با موضوعات روز جامعه. در داستان کوتاهی که برای خبرگزاری شبستان ارسال کرده اند و برای اولین بار منتشر می شود، به مساله مادران شجاع غزه پرداخته اند که داغ سنگین عزیزانشان هم نتوانسته کمر آنها را خمیده و از مسیر آزادی خواهی منصرف شان کند.
من یک مادرم
داشتم دخترم را راهی خانه بخت میکردم، آخر هر مادری دوست دارد دخترش را به خانه بخت بفرستد.
چه قدر این خانه کوچک بود.
دخترم را که نگاه کردم چه قدر در لباس سفید عروسی میدرخشید. یاد دیروز افتادم که داشتم موهای حناییش را میبافتم چون در مدرسه جشن مقاومت داشتند و امروز همه جمع شده بودند تا برای خودش جشن بگیرند.
اطرافم را نگاه کردم مهمانهای زیادی آمده بودند تا دخترم را بدرقه کنند.
حامد به کنارم آمد و گفت: "مادر من خودم عطیه را میبرم "
نگاهی به حامد میکنم و میگویم: " هر مادری دوست دارد خودش دخترش را راهی خانه بختش کند. "
دستش را پس میزنم.
در همین حین صدای ابوحامد را از پشت سرم شنیدم.
_ بگذار کمکت کنم حبیبی.
نه ابو حامد، خودم او را به دنیا اوردم خودم بزرگش کردم و خودم همراهیش میکنم.
به درون خانه عطیه میروم چه قدر سرد است. باید مرتبش کنم. سنگریزههای آن را با دستان یخزدهام برداشتم و به بیرون پرت کردم. خاک ها را با کف دستم صاف میکردم. فشار زیادی روی قلبم بود و هر آن انتظار داشتم اتفاقی برای خودم بیفتد. ابوحامد هم با من به درون خانه عطیه آمد.
حامد جنازه را روی دستهای پدرش گذاشت و ابوحامد با آرامی جنازه را داخل قبر گذاشت. «خدایا، دخترکم را به تو سپردم. تو دیدی چطور بزرگش کردم، بدون پدر. پدری که همش در جنگ علیه این صهیون بود. امانتت را بگیر و دل من رو آروم کن.»
صورتش را باز کردم؛ نورانی و آرام در خوابی عمیق. و با لبخند نگاهش میکردم. صورتم را به صورتش چسباندم و گفتم: «مادر، دیدار به قیامت.»
قلبم از شدت درد میتپید و دست و پایم میلرزید. چگونه میتوانستم تحمل کنم که جگر گوشهام، در این خانه بماند و من بروم. «خدایا، خودت به من تحمل بده.»
جمعیت اطرافم را نگاه میکردم و در این فکر بودم که اینجاست من باید نقشم را به عنوان یک مادر قوی نشان بدم.
ابوحامد به زور من را از قبر بیرون کشید و روی دخترکم خاک ریختند. خاکی سرد. «خدایا، تحملم را بیشتر کن تا جلوی این دوربینها فقط صلابت من ثبت شه.»
مراسم تمام شد و من با دستانی لرزان و پاهایی ناتوان به خانه برگشتم. اما پر از داغی که شاید هیچ وقت سرد نشود. «عطیه جان، من یک مادرم. داغ نبودنت رو چطور تحمل کنم؟»
وارد خانه شدم، خانهای که فقط از آن یک اتاق مانده بود. گوشه اتاق را که نگاه کردم، کتابهای عطیه را دیدم. سال دوم دبیرستان. مگر چند وقت از زندگیاش گذشته بود که باید مدرسه را بمباران میکردند؟
صدای ابوحامد مرا از خیالاتم درآورد: «حبیبتی، حالت خوبه؟ تو رو خدا اشک بریز. نذار این داغ روی دلت سنگینی کنه.»
انگار فقط منتظر این حرف بودم. سرم را روی شانهاش گذاشتم و زار زدم. از مظلومیت دخترم و تمام دختران سرزمینم. از مظلومیت مردمی که برای نگه داشتن کشورشان ایستادهاند.
وقتی خوب گریه کردم، سرم را از روی شانه ابوحامد برداشتم و گفتم: «ابوحامد، امروز تکهای از خودم رو دفن کردم، اما تا جایی که جان داریم، باید برای شکست این دشمن ملعون قدم برداریم. من و تمام زنان این سرزمین پشت شما هستیم، پس بجنگید و انتقام تمام کودکان و دختران و زنان سرزمینم را بگیرید.»
ابوحامد در حالی که به چشمان غمزده اما استوار من نگاه میکرد، گفت: «زینببانو، قول میدم استوارتر از قبل بجنگم.»
لباسهایش را پوشید و با لبخندی آرام به من نگاه کرد و گفت: «من رفتم.»
من هم با لبخندی که به لب داشتم، اما از درون آشفته، به او گفتم: «مطمئن باش، بیشتر از قبل مقاومت میکنیم.»
همین طور که قدم های ابوحامد را نگاه میکردم در دلم گفتم :"عطیه تو رفتی ولی مقاومت ما همچنان ادامه داره. به این خاک شهادت میدم ما ایستاده ایم برای تو و برای همه دخترانمون..."
نظر شما