به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان، «حمید رضا نظری»، نویسنده و کارگردان تئاتر است که سالهاست در حوزه ادبیات داستانی و نمایشی می نویسد. از نوشته های وی می توان به داستان ها و نمایش هایی چون غزال زیبای من، راز یک انسان، مهر و کین، سفر عاشقانه من و پروانه، دری به روی دوست، مرگ یک نویسنده و سکوت یک نگاه اشاره کرد. نظری یادداشتی با نگاهی ادبی و هنرمندانه به ویروس کرونا در اختیار خبرگزاری شبستان قرار داده است که بدین شرح است:
اینک در فصل رویش شکوفههای چشم نواز و در روزها و شبهای بهاری که مادران مهربان سرزمینم به خاطر نگرانی از شیوع ویروس کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین« لالایی» را میخوانند، خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم به نمایش در میآید و مرا با خود به گذشته و سالهای دور میبرد؛ زمانی که با بوسههای گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار میشدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشتهای میدیدم که بهشت زیر پای اوست و خداوند زیبایی ها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد.
گاهی اوقات و در ساعاتی از شبانه روز، خود را به خواب میزدم تا شاید فرشته مهربان باز هم به آرامی به سراغم بیاید و با لالاییها و بوسههای لذتبخش و مادرانه اش نوازشم کند و بر شادیهای کودکانه ام بیفزاید و...
مادر سالمند و ناتوان من، در زادگاه و شهری دور از محل کار و زندگی ام، سال هاست که در بستر بیماری افتاده و مدت هاست که چشمهای منتظرش را به در اتاق دوخته تا به دیدارش بروم و سر بر بالینش بگذارم و گُل لبخند بر لبانش بنشانم. من به لالایی خواندنهای دلنواز و آرامش بخش و قصهها و غصههای مادر و دیدن لحظات دلنشین و ملکوتی اش بر سجاده سبز و همیشه پهن خدا، عادت کرده و دلم میخواهد هرچه زودتر خود را به او برسانم و آن نازنینِ جاوید را در آغوش بگیرم و بوسهای از چهره مهربانش بستانم، اما به دلیل خطرات این ویروس وحشتناک و ناشناخته و مرگ دهها هزار انسان در سراسر جهان، در حال حاضر نمیتوانم به سفر بروم و همین موضوع، دلم را بیش از پیش به درد میآورد و خیالم را آشفته میکند.
مادرِ صبور و همیشه آرام و خندانم، دیگر نمیتواند از جایش بلند شود و بزرگترین آرزویش این است که تنها برای یک بار از رختخواب همیشگی اش برخیزد و روی پاهای از کار افتاده اش بایستد و خود را به حیاط کوچک خانه برساند و شکوفههای بهاری را نظاره کند، اما پیری و هجوم انواع بیماری، مانع برآورده شدن این شادی ساده و چنین آرزوی کوچکی شده است.
برادر فداکار من، با از خود گذشتگی تمام، حافظ و یاور مادر شده تا او باور کند که هنوز زنده است و زندگی همچنان جریان دارد. از برادرم میخواهم که با استفاده از تکنولوژی موجود، من و مادر را به هم برساند تا بتوانیم پس از مدتها یکدیگر را ببینیم و دیداری تازه کنیم. برادرم گوشی تلفن همراه خود را مقابل صورت خواب آلود مادر میگیرد و من با دیدن این همه معصومیت و مظلومیت، اشک در گوشه چشمانم لانه میکند و صدای گریه و ناله ام به گوش میرسد:
آه، خدایا! این کوه عظیم لطف و آرامش و مهربانی و تکیه گاه استوار و مطمئن همه دوران زندگی ام، چرا اینک چنین بیمار و ناتوان شده و تنها چهرهای نحیف و شکسته و درد کشیده از او باقی مانده است؟!...
پس از چند لحظه مادر چشم هایش را میگشاید و ناباورانه به من نگاه میکند، سپس لبخندی بر لبانش نقش میبندد و اشک اشتیاق برگونه هایش جاری میشود. درحالی که سعی میکنم خود را خوشحال نشان دهم او را صدا میزنم، اما پاسخم را نمیدهد. برای چندمین بار صدایش میزنم، اما باز هم پاسخی نمیشنوم. شاید رنجیده است و نمیخواهد با من همکلام شود... من به خاطر گرفتاری و مشغله و مشکلات فراوان زندگی، مدتی است که نتوانسته ام به دیدنش بروم و جویای حالش شوم؛ شاید همین بی توجهی و بی وفایی، او را دلگیر و آزرده خاطرکرده است. دوست دارم و آرزو میکنم که مادر سکوت را بشکند و برای تسکین دلِ دردمندم و به یاد کودکی هایم، برایم «لالایی» بخواند و...
در انتظار لحظهای که مادر باز هم به مهر، نگاهش را به سویم برگرداند و به حرف بیاید و سخنی بگوید، به مدت طولانی و در سکوت کامل به صورت گریان او خیره میشوم تا این که بالاخره ملتمسانه به چشم هایم نگاه میکند و تنها یک کلمه بر زبان میآورد:«بیا! »
این یک کلمه، به تنهایی همه وجودم را به آتش میکشد و از فرط دلتنگی و شرمندگی، به یکباره روح و جسمم را به لرزه درمی آورد و چشمانم را تیره و تار میسازد؛ بلافاصله عرق سردی روی پیشانی ام مینشیند و تب و لرزی ناشناخته به سرعت سراسر وجودم را در بر میگیرد و بغض سنگینی راه گلویم را میفشارد و دچار تنگی نفس میشوم؛ احساس میکنم که برای نفس کشیدن و زنده ماندن، به هوای بیشتری نیاز دارم؛ سرم گیج میرود و گلویم به شکلی آزاردهنده به خارش در میآید و دردی عجیب در قفسه سینه ام میپیچد و چند بار پشت سرهم و به شدت سرفه میکنم؛ سرفههایی خشک و خفه کننده که قلبم را به تلاطم در میآورد:
ای وای! یعنی من هم به ویروس کرونا مبتلا شده و اینک باید هراسان و وحشت زده شوم؟ مگر میشود که همه این علائم به یکباره و در زمانی کوتاه به سراغ کسی بیاید و او را به خط پایان زندگی برساند؟!...
فکر میکنم که این نشانهها همیشه به دلیل بیماری نیست و میتواند حکایت بی مهری و بی وفایی انسانِ گُمگشته و سرگردان در عصر انفجار اطلاعات و سرعت پیشرفت تکنولوژی و تلاش شتابزده و گاه بیهوده برای رسیدن به موقعیتی بهتر باشد که بهترینی، چون مادر را به دست فراموشی میسپارد و...
شاید من نیز اینک از شوق و لذتِ داشتههای به واقع نداشته و نداشتههای به ظاهر داشته و به خود بالیدنهای نابجا و نافرجام، از عزیزترین عزیزانم غافل و از حقیقت زندگی دور مانده ام؛ شاید مادر با سکوت طولانی خود و سپس بیان هزاران کلمه پنهان در تنها یک کلمه، میخواهد مرا از خواب غفلت بیدار کند و...در این ایام که مردم مهربان در قرنطینه خانگی به سر میبرند، مادر انتظار دارد که به زادگاهم و به نزد او بروم، اما با وجود این ویروس شوم و شرایط نگران کننده، من به کجا و چگونه بروم؟!...
شاید به خاطر شوق بیش از حد دیدار من، برای مادر سخت است و هنوز نمیتواند باورکند که در این موقعیت حساس، نباید از شهر خارج و به او نزدیک شوم.
من از فداکاری و از خود گذشتگی و نیز تعداد کارکنان خدمات رسان مبتلا به ویروس و آمار جانباختگان در شهرداری، اتوبوسرانی، تاکسیرانی، مترو و نیروهای خودجوش مردمی و پرسنل نظامی و انتظامی و فرهنگی و...
خبر دارم و میدانم که پزشکان، پرستاران، نیروهای امدادی و سایر از جان گذشتگان شریف و شایسته ایران زمین، با تمام وجود تلاش میکنند تا من و ما، با رعایت کامل بهداشت و با توکل به یزدان پاک و یکتا خالق نازنین، به سلامت از چنگال این ویروس خطرناک بگریزیم و... من و مادر به کمک گوشی همراه همچنان به یکدیگر نگاه میکنیم و در سکوت با هم حرف میزنیم... چند لحظه بعد، او با چشمهای خندان و منتظر، لب هایش را غنچه و از راه دور، مرا به بوسهای گرم و مهربان دعوت میکند. او میخواهد مثل دوران کودکی و همه روزها و سالهای گذشته، عشق و محبت پاک مادرانه اش را نثارم کند و من نیز میخواهم لبخندزنان و هر چه سریع تر، بوسه اش را با بوسهای پاسخ دهم، اما بغض مانده در گلویش به یکباره فریاد میشود و دریایی از اشک، تمام پهنای صورتش را میپوشاند و بلافاصله گوشی را از دست برادرم میگیرد و با عصبانیت آن را به گوشهای از اتاق پرتاب میکند... برای مادر سخت و غم انگیز است و عادت ندارد که بوسه خود و مرا از صفحه کوچک گوشی همراه و در چنین حالتی ببیند؛ او میخواهد همچون گذشته و در واقعیت و از نزدیک، فرزند دلبندش را که دیگر بزرگ شده، در آغوش بگیرد و عاشقانه او را ببوید و ببوسد و صدای ضربان قلبش را به وضوح بشنود؛ دوست دارد همچنان بر سجاده سبز خدا نماز شکر بخواند و در کنار جگرگوشه اش و تا غروب آفتابِ زندگی، از روزهای باقی مانده عمرش لذت ببرد؛ تلاش میکند تا حتی خاری به پاهای پسرش نرود و به وقت درد و ناملایمات زندگی، مرهمی بر زخمهای او باشد؛ عشق شیرین مادر به عزیزش، باز هم در وجودش زبانه میکشد تا بدون هیچ فاصلهای و از نزدیک با فرزندِ همیشه کودک و کوچکش، درد دل کند و از قصهها و غصهها و تلخیها و شیرینیهای ایام از دست رفته و خاطراتش با او سخن بگوید و...
اکنون من در سلامت کامل جسمانی و بی هیچ نشانهای از بیماری، در اتاق خانه ام نشسته و در خلوت خود برای مادرم اشک میریزم؛ برای کسی که سحرگاه چند روز قبل و دور از من، به دلیل کهولت سن و پس از تحمل سالها بیماری و درد، چشمهای مهربان و منتظرش را بست و برای همیشه آرام گرفت و در صبح نیمه شعبان، پیکر پاکش به خاک سپرده شد.
در این زمانه که دغدغه هجوم سریع ویروس و مرگ انسان ها، خواب را از چشم هایم ربوده است، آرزو میکنم کهای کاش فقط یک بار دیگر صورت نازنین مادر را از نزدیک ببینم و سر بر شانههای مهربانش بگذارم تا او با بوسهها و لالاییهای دلنوازش، مرا به آرامش برساند، اما افسوس که...
اینک در فصل رویش شکوفههای چشم نواز و در روزها و شبهای بهاری که مادران مهربان سرزمینم به خاطر نگرانی از شیوع ویروس کرونا و برای آرامش کودکان هراسان خود، شعر و آهنگ دلنشین«لالایی» را میخوانند،خاطرات شیرین دوران کودکی در مقابل دیدگانم به نمایش در میآید و مرا با خود به گذشته و سالهای دور میبرد؛ زمانی که با بوسههای گرم و پرمحبت مادرم از خواب بیدار میشدم و در کنار خود، دنیایی از عشق و مهربانی را در صورت جوان و زیبای فرشتهای میدیدم که بهشت زیر پای اوست و خداوند زیبایی ها، برای همیشه و تا ابدیت دوستش دارد. گاهی اوقات و در ساعاتی از شبانه روز، خود را به خواب میزدم تا شاید فرشته مهربان باز هم به آرامی به سراغم بیاید و با لالاییها و بوسههای لذتبخش و مادرانه اش نوازشم کند و بر شادیهای کودکانه ام بیفزاید و... نمیدانم چرا این روزها دلم برای بوسهای تنگ میشود...
نظر شما