به گزارش خبرگزاری شبستان، در پشت جلد این اثر آمده است: “دونالد ری پولاک” نویسندۀ جسور و توانایی که در دهۀ پنجم زندگی اش قلم به دست گرفت و به گفتۀ بسیاری از منتقدین ادبی، یک شبه ره صد ساله پیموده است.
روایت قوی، زبان پخته، شخصیت پردازی رنگارنگ و باور پذیر، داستان هایی بکر با دیدی نو به همراهِ چاشنی طنزی قوی که بر تمام آثارش حکمفرماست، از کتاب های او آثاری خواندنی ساخته است.
پولاک که در روایتگری زندگی پسرهای جوان بسیار قوی ظاهر شده است، در این رمان نیز داستان ماجراجویی سه پسر فقیر را روایت می کند که با مرگ پدر سختگیرشان در دنیا تنها می شوند. آشنایی با یک کتاب و همذات پنداری با قهرمان داستان و رویای پولدار شدن، پای آن ها را به ماجرایی باز می کند که سرنوشتشان را دستخوش تغییر می کند.
پولاک با قلمی ظریف و گیرا ما را به تک تکِ شخصیت های رمان علاقهمند می کند و ما همراه این سه برادر تا ناکجاآبادِ ذهن نویسنده سفر می کنیم. . . سفر به آمریکایی که در هیچ کتاب و قصه ای چنین چهره ای از آن مشاهده نکرده ایم.
در بخشی از ابتدای این اثر می خوانیم: «سال 1917 بود و یکی از آن تابستان های نفرت انگیز داشت بساطش را در مرز جورجیا و آلاباما جمع می کرد. پرل جِوِت پیش از طلوع آفتاب پسرانش را با صدایی نخراشیده که بیشتر به صدای حیوان می مانست تا انسان بیدار کرد. هر سه پسر بی صدا از جایشان بلند شدند و مشغول پوشیدن لباس های کثیفشان شدند که هنوز از عرق کار دیروز نمناک بود. یک موش ژولیده و زخم و زیلی به سرعت از لولۀ بخاری بالا رفت و کمی خاک و شن ریخت توی میله های سرد بخاری. مهتاب از شکافهای در و دیوارهای چوبی افتاده بود روی زمین خاکی و قرمز خانه. سقف خانه آن قدر کوتاه بود که نزدیک بود سر جوانها بخورد به سقف. همگی برای صبحانه جمع شدند دور میز وسط خانه و پرل به هر کدام از آنها یک تکه نان بیمزه داد که شب پیش با آرد و چربیهای مانده پخته بود. دیگر تا شب چیزی برای خوردن نبود. شب هر کدام، تکهای از خوک مریضی را که بهار سر بریده بودند به همراه مخلوطی از پورۀ سیب زمینی و سبزی های وحشی می خوردند که با دستی که هرگز شسته نشده بود از قابلمه ای که آب به خود ندیده بود، توی بشقاب های نازک لبپَر ریخته می شد. به جز بارانهای گه گاه، هر روز عین هم بود.
پرل گفت: «دیشب دوباره دوتا از اون کاکاسیاه ها رو دیدم.» و از تنها پنجرۀ آنجا به بیرون خیره شد. «همون جا، درست زیر اون درخت لاله جلسه گرفته بودند و داشتند سرودهای خودشون رو می خوندند. خیلی هم محکم و پر انرژی.» به گفتۀ صاحب ملک، میجر تادیوس تاردویلر مستاجرهای قبلی کلبه، یک خانوادۀ بزرگ دورگۀ لوییزیانایی بودند. همۀ آنها چند سال پیش از تب مرده بودند و آن پشت، توی علف های هرز و نزدیک خوکدانی جدید، خاک شده بودند. صاحبخانه به دلیل ترس از وجود بیماری در خانۀ دورگه ها، نتوانسته بود کسی را مُجاب کند آنجا را کرایه کند. تا اینکه پاییز گذشته، پیرمرد و پسرهایش گرسنه و جویای کار به آنجا آمدند. این اواخر پرل همه جا ارواح آنها را دیده بود. دیروز صبح پنجتای آنها را دیده بود. لاغر و نحیف بودند و داشتند به او نیشخند می زدند. پیرمرد دهانش باز مانده بود و جلوی شلوارش به خاطر نشتی مثانه اش از چکه های ادرار زرد شده بود. آن قدر ترسیده بود که فکر کرد الان است که به آنها ملحق شود. پیرمرد نان خشکش را گاز زد و گفت: «شما هم صداشون رو شنیدید؟»
«سفرۀ آسمانی» اثر«رونالد ری پولاک» با ترجمه «معصومه عسکری» را انتشارات نگاه چاپ و روانه بازار کتاب کرده است.
نظر شما