خبرگزاری شبستان-کرمان
«آه ای قافله سالار جوانمرد حسین
آه ای ماه تماشایی شبگرد حسین
آب را ریختی و فصل شکوفایی بود
خاک بر سر شدن آب تماشایی بود
مشک را بردی و صد زخم کبود آوردی
و دو بازو که نه، انگار دو رود آوردی
کودکانِ حرم آن روز همه دانستند
خیمه ها، سوختۀ آتشِ آهت بودند»
وفاداری و ولایت مداری را در حد کمال نشان همه داد؛ نه با حرف و شعار که با عمل؛ عمل در صحنه سخت نبرد؛ نبردی نابرابر؛ برابرِ لشکری ظاهرالصلاح که تیشه به ریشه ها می زد؛ ریشه آرمان های اصیل اسلامی و انسانی؛ همه این وصف ها برای ما که قرن ها از آن فاصله داریم چیزی شبیه قصه ها است. وقتی خودت را می بینی که نمی توانی از کمترین و ناچیزترین خواسته ات گاهی حتی برای خودت بگذری حالا دیگر گفتن و شنیدن از جانبازی آن هم درباره شخصیتی چون حضرت ابوالفضل علیه السلام هرگز برای امثال ما قابل درک نیست.
تقدیر چنین بود تا بعد از گذشت قرن ها از حادثه بی مانند عاشورای سال ۶۱ هجری، در دوران انقلاب اسلامی صحنه ای الگوگرفته از آن بازسازی شود و انسان هایی تأسی جسته به امامان خود پا در میدان نبرد بگذارند و این بار نیز نبردی نابرابر و باز هم مسلمان در برابر مسلمان و پشتیبانی کفر از آغازگر جنگ.
و اینچنین شد که سوم شعبان المعظم سالروز ولادت باسعادت حضرت سیدالشهداعلیه السلام بزرگ پاسدار آرمان های اسلامی به روز پاسدار و سالروز ولادت باسعادت بردار باوفایش حضرت ابوالفضل العباس علیه السلان به روز جانباز نام گرفت تا یادمان باشد که پاسداری و جانبازی ریشه در چه دارد و قدردان کسانی باشیم که پا در این راه گذاشتند.
۳۵ سال است که دیگر بر پا نایستاده اما همچنان استوار و محکم در راه است؛ اعتقاد محکمی دارد آنجا که از در پاسخ به این سئوال که اگر زمان به عقب برگردد آیا باز هم همین راه را انتخاب می کند؟ این{وضعیت}در تصمیم ما خللی ایجاد نمی کند و با علم امروز{شرایطی که در آن قرار دارد} باز هم قبول می کنم و محکم و بهتر انجام می دهم.
ادامه می دهد: گاهی از شدت درد جیغ می کشم و به همسرم می گویم چند تا پتو روی من بیندازد کسی صدای مرا نشنود اما ما پرورش یافته مدرسه امام حسین علیه السلام هستیم؛ شاگردی که آنجا درس خوانده پشیمان می شود؟!
غلامرضا ضیاءالدینی؛ متولد سال ۴۷ در کرمان است؛ ۱۵ سال بیشتر نداشت که پا به میدان جبهه گذاشت آن هم بعد از اصرار فراوان و به قول خودش کلی در گوش مادر خواند تا رضایت او را گرفت؛ مادر هم حق داشت مراقب و نسبت به او حساس باشد چون ۵ فرزند قبل از او همه از دنیا رفته بودند.
آن طور که خودش روایت می کند: در شرایطی که خیلی ها برای رفتن تردید داشتند و می گفتند امام(ره)تکلیف که نکرده{ به استناد حکم واجب کفایی} اما از طریق مهندسی رزمی جهاد سازندگی وارد جبهه شدم مگر می شود کشور زیر سایه اشغال باشد و نرفت؟ در سال ۶۳ در حالیکه آماده برای عملیات بدر می شدیم روز سه شنبه ای در ۱۶ بهمن در جزیره مجنون مجروح شدم و اینگونه شد که گوش مرا گرفتند و از جبهه بیرون کردند. ما احساس وظیفه کردیم رفتیم و سعادت نداشتیم ادامه پیدا کند.
ادامه می دهد: در ضلغ غربی جزیره مجنون آب پمپاژ می کردیم. جایی را شناسایی کردیم برای گذاشتن موتور پمپ، روز قبل لوله کار گذاشته بودیم و یک بیل مکانیکی از پایین نیزارها آوردیم و باید لایروبی می کردیم؛ پاهایم را روی پاکت بیل مکانیکی گذاشتم آخر کار پام سر خورد و در گل و لای افتادم.... ساعت ۲ و ۲۰ دقیقه توپخانه ما شلیک کرد و آنها-دشمن-منطقه را زیر آتش گرفت زیرا دکل های بلندی داشتند که با دوربین ما را می دیدند، همان جا ترکش خوردم.
ضیاءالدینی می گوید: کسی که در چنین راهی می رود قبلش با خودش فکرهایش را کرده، من هم درست روز قبل از مجروح شدن به این فکر می کردم اینها که ترکش می خورند و معلول می شوند چه حسی دارند؟ اما می دیدیم اگر یکجا شهید بشوی بهتر از این وضع است؛ آن لحظه من فقط آسمان را می دیدم و هیچ حسی نداشتم فکر می کردم یک چیز سنگین روی من افتاده، از نخاع آسیب دیدم.
راننده ای که مرا منتقل می کرد از بس از دست اندازها می رفت، مدام به سقف و کف ماشین می خوردم تا به اورژانس خط رسیدیم. وقتی رسیدیم اهواز جا برای بستری شدن نبود در نهایت به بیمارستان گلستان رسیدیم. آنجا هم در حالت اغما بودم و نمی توانستم خوب نفس بکشم و تا آمدم این حس را بیان کنم کسی گفت دکتر این دارد به هوش می آید.
آمبولانسی که مرا از بیمارستان به فرودگاه جهت اعزام به بیمارستانی در مشهد می برد، سر چهارراه در مسیر فرودگاه تصادف کرد و کف آمبولانس افتادم و وضع دوباره بدتر شد. تا کنون ۴۲ بار اتاق عمل رفتم. اواخر سال ۹۶ زخمی روی بدنم ایجاد شد و در فروردین ۹۷ عفونی شد و سه ماه تهران بستری شدم. بماند که در این سالها یک بار پام کلاً پخت و من متوجه نشدم. از سال گذشته که پام شکست دیگر از روی تخت پایین نیامدم.
حکایت فراز و فرودهای زندگی غلامرضا بیش از آن است که در این مجال بگنجد، همیش از دلسوزی های آزاردهنده فراری بوده، سال ۷۱ با دخترِ دخترخاله مادرش ازدواج می کند و حاصل این ازدواج پسر و دختری دوقلو می شود. پسرش هم با وجود این همه سختی که پدر می کشد اما هوای دفاع از حرم در سر دارد.
از بودجه هایی که به جای رسیدگی به جانبازان خرج سیاست بازی شد و از غفلت هایی که نسبت به جانبازان شبیه خودش می شود، ناراحت است اما با این وجود هرگز به دنبال سهم خواهی نیست حتی حالا که روزی ۳۰ آمپول مسکن می زند تا کمی از آلامش تسکین پیدا کند و اگر هم حرفی می زند، می خواهد مشکلات جامعه را به مسئولان گوشزد کند، هر کسی در زندگی اش مشکلاتی دارد و می گوید شما حرف بزنید و خطاب به مسئولین که به مردم بیشتر توجه شود.
طاهره بادامچی
نظر شما