خبرگزاری شبستان، سرویس فرهنگی- محمد پورعلم: سال 1388 بود که نمایشی با موضوع شهدای گمنام دفاع مقدس در بیست و هشتمین جشنواره تئاتر فجر در تماشاخانه ایرانشهر به نمایش درآمد و توانست 5 جایزه از 7 جایزه بخش بین الملل جشنواره را از آن خود کند.
«خنکای ختم خاطره» نمایشنامه از «حمیدرضا آذرنگ» به سفارش بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس نوشته شد. این نمایشنامه در نخستین اجرای خود با کارگردانی «نیما دهقان» روی صحنه تئاتر فجر صحنه رفت و برای آذرنگ و دهقان جایزه بهترین نمایشنامه و کارگردانی را به ارمغان آورد.
نمایش از خلال داستان یک شهید به تحلیل روان شناختی و جامعه شناختی اثرات جنگ می پردازد. نمایش داستان یوسف است؛ سربازی که جز چشم و دلش، نشانی از او باقی نمانده. فرشته ای او را از عالم برزخ آورده و حالا بنیاد شهید به دنبال خانواده او می گردد. اما تلاش مسئولان برای یافتن نام نشان او منجر به حضور متقاضیان فراوانی می شود که هریک شهید گمنامی دارند و نشانی از شهید خود در یوسف می یابند. این جستجو تا پایان نمایش ادامه می یابد و بهانه ای برای شناخت تاثیرات جنگ برای اقوام و گروه های مختلف ایرانی می شود.
نیما دهقان در نخستین اجرای این نمایشنامه رویکردی فرمال و نمادگرا پیش گرفت به طوری که صحنه نمایش در ابتدا خالی از دکور است اما با پایان هرصحنه از نمایش دیواری هایی نیمه شفاف و کوتاه به فضا اضافه می شود. تا آن جا که در پایان نمایش فضا به یک ماز شبیه می شود. در واقع منوچهر شجاع طراح صحنه «خنکای ختم خاطره» تنها با بهره گیری از این دیواره ها و نور توانسته بیان تصویری برای موقعیتی ایجاد کند که آذرنگ در نمایشنامه توصیف می کند. شجاع برای این نمایش جایزه بهترین طراحی صحنه تئاتر فجر را دریافت کرد.
اجرای آن سال «خنکای ختم خاطره» علاوه بر درخشش در جشنواره فجر با استقبال مخاطبان و منتقدان روبرو شد.
حالا و پس از سال ها، «حمیدرضا آذرنگ» با نمایشنامه اش بار دیگر بازگشت و این بار خود کارگردانی اثر را برعهده گرفت. اجرای تازه «خنکای ختم خاطره» از 24 آذر ماه امسال در سالن سمندریان تماشاخانه ایرانشهر به روی صحنه رفت و اجرای آن تا جشنواره بینالمللی تئاتر فجر نیز ادامه یافت.
این نمایش در حالی شب گذشته سوم اسفندماه آخرین اجرای خود را در روز پایانی جشنواره به روی صحنه برد که ازدحام جمعیت کار را برای عوامل نمایش دشوار کرده بود. این نمایش در که قرار بود در دو نوبت روی صحنه برود در نوبت اول با تماشاگرانی روبرو شد که بلیط داشتند اما از تماشای نمایش بازماندند. این تماشاگران به همراه تماشاگران نوبت دوم وارد سالن شدند که همین امر اجرای نمایش را به تاخیر انداخت.
علاوه بر متن تاثیرگذار، شاید بتوان حضور «فاطمه معتمدآریا» به عنوان بازیگر را از عوامل مهم توجه ویژه مخاطبان تئاتر به این نمایش دانست. آخرین حضور تئاتری معتمدآریا به نمایش «ننه دلاور و فرزندان او» زهرا صبری بازمی گشت.
آذرنگ نیز که کارگردانی نمایش را برعهده داشت خود به عنوان بازیگر در «خنکای ختم خاطره» حضور یافت تا جذابیت های نمایش برای مخاطبان دوچندان شود.
«خنکای ختم خاطره» آذرنگ که در بخش بین الملل سی و هفتمین تئاتر فجر به نمایش درآمد توانسته در چند رشته این دوره از جشنواره نامزد شود. هیأت داوران بخش «مسابقهی تئاتر بینالملل» جشنواره سی و هفتم متشکل از مسعود رایگان، فرهاد مهندسپور، هاکان جولاندر، اوزن یولا و مایک کُلک، «محمدجواد طالبی» را برای موسیقی، «الهام شعبانی» را برای طراحی لباس، فاطمه معتمدآریا و پریا وزیری برای بازی در نمایش و حمیدرضا آذرنگ برای نگارش نمایشنامه نامزد کرده است.
خواندن گوشه ای از نمایشنامه «خنکای ختم خاطره» برای آشنایی با فضای آن خالی از لطف نیست.
پرده پنجم
(مرد یک در مقابل مرد ارمنی نشسته است)
مرد یک: یوسف!
مرد ارمنی: وارطان!
مرد یک: نخیر یوسف!
مرد ارمنی: یوسف نه، وارطان!
مرد یک: ای بابا، من میگم یوسف شما حرف خودت رو میزنی؟!
مرد ارمنی: پسر من بوده، چرا باید تو بگی؟!
مرد یک: چون تو لیست ما یوسف ثبت شده.
مرد ارمنی: لیست شما مهمتره یا من که پدرشم؟!
مرد یک: یعنی پس یوسف پسر شما نبوده؟!
مرد ارمنی: بوده ولی وارطان بوده.
مرد یک: خیلی خب، همین دیگه یعنی شما پسری به اسم یوسف نداشتین؟!
مرد ارمنی: چرا یوسف داشتیم ولی اسمش وارطان بود
مرد یک: آقاجان
مرد ارمنی: پدر جان!
مرد یک: بعله؟!
مرد ارمنی: بگو پدرجان.
مرد یک: یعنی چی؟!
مرد ارمنی: چطور به همه پدرای قبلی گفتین پدرجان، به ما که میرسه میشه آقاجان؟!
مرد یک: (با خنده تمسخرآمیز) خیلی خب پدرجان
مرد ارمنی: نه، صدقه نده، از ته دلت بگو.
مرد یک: ای بابا! عجب گیری افتادیمها!
مرد ارمنی: عصبانی نشو! خب دوست دارم به منم مثل اونا بگین پدرجان. میخوام ببینم کم میشه از شخصیتات؟!
مرد یک: نخیر پدرجان! خوبه؟!
مرد ارمنی: نمیدونم، اگه مثل بقیه گفتی خوبه، من که توی دل تو نیستم.
مرد یک: آره پدرجان عین بقیه گفتم، میخوای قسم بخورم/!
مرد ارمنی: حرف راست که قسم نداره، نه، قبولت دارم.
مرد یک: خیلی خب، خدا رو شکر.
مرد ارمنی: برای چی خدا رو شکر میکنی؟! گفتم من قبولت دارم نگفتم که خدا قبولت داره.
مرد یک: ای بابا!
مرد ارمنی: عصبانی نشو، اگه بندهاش قبول داشته باشه خودشم قبول داره.
مرد یک: (سکوت کرده و تنها خیره مرد میشود.)
مرد ارمنی: به چی فکر میکنی؟!
مرد یک: هیچی پدرجان، فکر نمیکنم
مرد ارمنی: چرا آدم وقتی حرف نمیزنه یعنی داره فکر میکنه
مرد یک: نخیر بنده به هیچی فکر نمیکردم. منتظر بودم فرمایشات حضرتعالی تموم بشه، بعد من حرف بزنم.
مرد ارمنی: شما حرفت رو بزن ولی منتظر نباش که حرفای من تموم بشه.
مرد یک: یعنی چی؟! یعنی من پاشم برم.
مرد ارمنی: تفسیر نکن حرف منو. من همچین حرفی زدم؟!
مرد یک: نخیر، اجازه میدید من چارکلام صحبت کنم؟!
مرد ارمنی: بفرما، مگه من در دهنتو گرفتم؟!
مرد یک: لاالهالاالله!
مرد ارمنی: همه جا همین قدر کمحوصلهای یا فقط برای ما اینجوریه؟!
مرد یک: نه آقاجان.
مرد ارمنی: غریبه نشو، بگو پدرجان.
مرد یک: ای خدا..
مرد ارمنی: پای خدا رو چرا میکشی وسط؟! دو تا مردیم، داریم با هم حرف میزنیم.
مرد یک: پدرجان اجازه میدی کارم رو بکنم یا پاشم برم؟!
مرد ارمنی: اگه کارت اینقدر بیاهمیت بوده که به همین راحتی پاشی بری اصلا چرا اومدی؟!
مرد یک: آمدم که اومدم، حتما هم کاری داشتم، مهم هم نبوده ولی هزار تا کار دیگه هست که باید انجام بدم. اگه نذاری حرف بزنم پا میشم میرم سراغ بقیه.
مرد ارمنی: از کجا معلوم که بقیه از من سالمتر باشن؟!
مرد یک: (عصبانی برمیخیزد) با اجازه پدرجان.
مرد ارمنی: برای اومدن اجازه میگیرن، رفتن که اجازه نمیخواد. میخوای بری برو.
مرد یک: میرمآ.
مرد ارمنی: دوست داری جلوت رو بگیرم، بگم نرو؟!
مردم یک: (میرود) خداحافظ.
مرد ارمنی: به سلامت
مرد یک: (برمیگردد با غضب در نگاه مرد خیره میشود.)
مرد ارمنی: نه، خوشم اومد. همین که برگشتی نگام کردی خوشم اومد. خیلیا همین نگاهم نکردن و رفتن.
مرد یک: (مستأصل میشود).
مرد ارمنی: میخوای بری برو ولی فقط یه سؤالم رو جواب بده بعد برو....
مرد یک: (در مقابلش میایستد)
مرد ارمنی: اجازه هست بگم؟!
مرد یک: بفرمایید.
مرد ارمنی: آهان، یکیش همین! چرا شما همیشه فکر میکنین بدون اجازه میتونین با هر کس کار داشته باشین و اون بدبختم حتما باید کارتون رو راه بندازه؟! چرا هر وقت شما دلتون بخواد کار دارین با ما؟! چرا فکر میکنید شما همیشه باید کار داشته باشید که همدیگه رو ببینیم؟! اصلا چرا فقط هر وقت کار دارید میآیید اینجا؟!
مرد یک: برای اینکه ما هزار تا کار دیگه هم داریم که باید انجام بدیم، بیکار که نیستیم.
مرد ارمنی: خب خدا رو شکر که بچهام این همه کار براتون جور کرده، همینو خواستم بگم.
مرد یک: که چی؟!
مرد ارمنی: که اسم اونجا نشون میده که کی باید برای کی کار کنه.
مرد یک: یعنی چی؟!
مرد ارمنی: یعنی از اینکه وظیفهتونو انجام میدین، منت سر کسی نذارین.
مرد یک: کی منت سر شما گذاشته؟!
مرد ارمنی: پس چرا قهر کردی پا شدی بری؟! اگه کار داری وایستا انجامش بده.
مرد یک: آخه شما مگه میذاری؟!
مرد ارمنی: کارته، باید یه کاری کنی که بذارم، چرا فکر میکنی حتما همون موقع که کار داری باید انجام بشه؟! تراشکاری که نیست، ما هم آهن نیستیم، آدمیم، شاید من امروز حال نداشته باشم جواب تو رو بدم، باید بری دیگه سراغم نیای؟! پس کارت چی میشه؟!
مرد یک: خیلی خب، اینو از همون اول میگفتین، حالشو نداری میرم یه روز دیگه میآم.
مرد ارمنی: اگه یه روز دیگه اومدی و من نبودم چی/! اگه مرده بودم چی؟! گفتم که آدمیزادیم، آهن نیستیم که امروز بذاریش کنار بگی فردا میآم میتراشمش!
مرد یک: (کلافه) حالا میگی من چیکار باید بکنم پدرجان؟!
مرد ارمنی: هیچی، کارت رو انجام بده.
مرد یک: شما اجازه میدین؟!
مرد ارمنی: بفرما، خوش اومدی.
مرد یک: (میآید و سر جایش مینشیند) خیلی خب پدرجان، من اومدم چند تا سؤال ازتون بپرسم.
مرد ارمنی: اول حالم رو بپرس.
مرد یک: (با لبخند) ببخشید، حالتون خوبه پدرجان؟!
مرد ارمنی: نه، خوب نیستم.
مرد یک: ای بابا، دیگه چرا؟!
مرد ارمنی: دیگه؟! مگه تو قبلا هم حال منو پرسیده بودی؟!
مرد یک: نه، منظورم اینه که چرا حالتون خوب نیست؟!
مرد ارمنی: حوصلهاش رو داری بگم؟!
مرد یک: (وامانده) بعله، بفرمایید.
مرد ارمنی: خیلی نامردید!
مرد یک: بعله؟
مرد ارمنی: گفتم خیلی نامردید.
مرد یک: دستت درد نکنه پدرجان.
مرد ارمنی: سرت درد نکنه، تا حالا به کسی نگفته بودم، نگه داشتم تا بیایید به خودتون بگم.
مرد یک: آخه چرا؟!
مرد ارمنی: شهید با شهید فرق میکنه؟!
مرد یک: چطور مگه؟!
مرد ارمنی: همین، فقط بگو فرق میکنه یا نه؟!
مرد یک: نخیر، هیچ فرقی نمیکنه، شهید شهیده دیگه!
مرد ارمنی: باریکلا! ولی قبولی داری که آدم با آدم فرق میکنه؟
مرد یک: بعله خب، آدم با آدم فرق میکنه.
مرد ارمنی: یکی خجالتیه، یکی پررو، یکی حراف، یکی ساکت، یکی صبور، یکی بیتحمل، یکی عصبیه، یکی خوشاخلاق، یکی مرد، یکی نامرد، یکی بد، یکی خوب، درسته؟!
مرد یک: بعله، درسته.
مرد ارمنی: ولی خوب خوبه، فرقیام نمیکنه اسمش چی باشه، درسته؟!
مرد یک: درسته
مرد ارمنی: پس چرا فرق میکنه؟!
مرد یک: چی فرق میکنه پدرجان؟!
مرد ارمنی: ببین! من وارمیک خاچاطوریانم، پدر وارطان خاچاطوریان قبل از انقلاب کافه منکرانی داشتم، زهرماری میفروختم.
مرد یک: چی؟!
مرد ارمنی: خودت رو نزن به اون راه، شما که تا اسم ارمنی میآد یاد آبانگور میافتین، آبشنگولی...
مرد یک: استغفرالله!
مرد ارمنی: من میفروختم، تو چرا توبه میکنی؟!
مرد یک: ای خدا...
مرد ارمنی: باز پای خدا رو وسط نکش، گفتم قبل از انقلاب، اون موقع که منکراتی نبود، شغل بود. شغل خوبی نبود، غلط بود، قبول، اینم نه که از تو ترسیده باشم که میگم، نه، یقین کردم، خودم بستمش، قبل از اینکه ببندنش، توبه کردم، همین که شما میگید اون نه به خاطر پست و سمت! چون خودم خواستم وگرنه که همین حالا هم تو آلبوم عکسم عکس خیلی از مشتریام هست که اون موقع صندلی اول کافه من میشستن، حالا هر جا میرن صف اولن! کاری ندارم، منظورم این بود که اگه می خواستم بخاطر دنیا عوض شم دنیام رو عوض نمی کردم، با همون چهار تا عکس زندگیمو عوض میکردم، نخواستم. نه بد برای خودم، نه برای همسایه، قصد گلایه از کسی رو هم ندارم، هر کسی هم نون عقیده اش رو میخوره. به من چه؟! من همین کلی بدبختی کشیدم تا رنگ و بوی اسم و رسمام عوض بشه، منتی هم سر کسی ندارم، گفتم که خودم خواستم، ملتفتی؟!
مرد یک: (کلافه) بعله آقاجان.
مرد ارمنی: غریبه نشو، بازم بگو پدرجان، اون مال قبل از انقلاب بود، بعد از انقلاب تو خیلیا انقلاب شد. بگو.
مرد یک: بعله پدرجان.
مرد ارمنی: آهان! بی حوصله هم نباش، خدا میدونه چقدر انتظار کشیدیم تا یکیتون نه فقط برای کار که فقط بیاین و بپرسین حالتون چطوره، همین! اینقدر با حسرت از پشتبوم نشستیم و اومدن و رفتنتون توی این خونه همسایه رو دیدیم و هی گفتیم فردا هم میان پیش ما و نشد.
مرد یک: همسایه چرا؟!
مرد ارمنی: برای همین پرسیدم مگه شهید با شهید فرق داره.
مرد یک: آهان، اونا هم خانواده شهیدن؟!
مرد ارمنی: آره، ولی مثل اینکه اونا خیلی خانواده شهیدن؛ یعنی از ما خانواده شهیدترن.
مرد یک: چه فرقی میکنه پدرجان؟!
مرد ارمنی: نه، غلط فکر نکن! زیرآب اونا رو نمیخوام بزنم، گفتم که آدم با آدم فرق داره. من همین که پدر شهیدم حال میکنم ولی دلم میسوزه.
مرد یک: چرا پدرجان؟
مرد ارمنی: من که نمیخواستم هر ماه روغن، گوشت و برنج برام بیارین، وام بدین یا خونمو عوض کنین. معامله که نکردم بودم که توقع داشته باشم، پسرم رفته، برای اعتقادش رفته، اگه میخواستم باهاش کاسبی کنم که نمیذاشتم بره؛ میموند تراشکاریاش رو میکرد حالا وضعمون خیلی بهتر از اینا بود، ناراضی هم نیستم، گفتم که از همین که پدر شهیدم، حال میکنم.
مرد یک: خب پس دردت چیه پدرجان؟!
مرد ارمنی: خیلی نامردین، همین!
مرد یک: یعنی چی؟! نمیفهمم؟!
مرد ارمنی: شهید که دیگه ارمنی و مسلمون نداره، خیلی نامردین.
مرد یک: ای بابا!
(عصبانی میشود و میخواهد برود که با فریاد مرد میماند)
مرد ارمنی: آره، این بار گفتم که عصبانی بشی! مرد مؤمن، مادر وارطان از همون موقعی که پسرش رفت و نیومد منگ شد، چی میگین؟! اعصابش از کار افتاد. عین یک تیکه گوشت، بیست و پنج سال نوکریش رو کردم، منتی هم سرش ندارم، عشقم بود، عاشقشم، وظیفهام بود ولی خیلی نامردین که تو این 25 سال بیست و پنج هزار بار تو خونه همسایه اومدین و رفتین ولی دو قدم اینورتر نیومدین که بپرسین حالش چطوره؟ میدونی چقدر رو پشت بوم وامیایستادم، تو دلم التماستونو میکردم که یه تکپا هم اینجا بیاین تا دلش باز شه و پیداتون نشد؟! آدم با آدم فرق داره نامردا! من روم نمیشه بیام بگم، من خجالت میکشیدم، شما هم نباید میاومدین؟! (از مرد یک رو برمیگرداند)
(مرد یک سرش را از خجالت زیر میاندازد)
مرد ارمنی: عیب نداره، سرت رو پایین ننداز، بیست و پنج سال حالم گرفته بود گفتم یه بار هم من حالتونو بگیرم، حالا تو بگو، حرفت رو بزن ببخش کارت رو عقب انداختم...
مرد یک: عیب نداره پدرجان، من اومده بودم چند تا سؤال در مورد ...
مرد ارمنی: یوسف؟!
مرد یک: وارطان
مرد ارمنی: فرق نمیکنه، شهید شهیده دیگه، تو شناسنامه اسمش یوسف بود، اونم چون مادرش میخواست، از همون شبی که به دنیا اومد خواب دید که گمش کرده، هر چی گفتم خوابه زن، گفت نه، این یوسف یه روزی گم میشه، منم از لجش بهش میگفتم وارطان.
مرد یک: عیب نداره، فرقی نداره پدرجان، من فقط میخواستم بگید چه شکلی بود؟!
مرد ارمنی: اوناها، اون عکسش، رو دیوار.
مرد یک: (به محل اشاره مرد مینگرد، متحیر میشود) یا ابوالفضل!
مرد ارمنی: شهید شده؟!
مرد یک: زنده است.
مرد ارمنی: نه، شهید شده، اگه زنده است وارطان نیست، یه وقت نیارینش اینجا، من حال میکنم پدر شهید باشم.
مرد یک: زنده است پدر من!
مرد ارمنی: یه بار دیگه بگو.
مرد یک: زنده است.
مرد ارمنی: نه، نه، اون دومیش رو بگو، گفتی چی من؟!
مرد یک: (آهسته میگوید) پدر من!
مرد ارمنی: بلند بگو، بگو بی انصاف، من غیر از وارطان بچه دیگهای نداشتم؛ بیست و پنج سال حسرتش به دلم بود که یکی بیاد تو این خونه و با صدای بلند به من بگه پدر من، حالا که اومدی خجالت نکش، بلند بگو.
مرد یک: (با بغض) پدر من.
مرد ارمنی: آها! حال میکنی؟! شهید خوبیش اینه، فاصلهها رو کم میکنه، من حال میکنم پدر شهید باشم، اگه زنده است وارطان نیست، نیارینش! برو، پاشو برو، پاشو برو بگو بچه ما نیست، بگو نیارش، من حال میکنم پدر شهید باشم، برو...
مرد یک: خداحافظ پدر من.
(نور میرود)
نظر شما