مسجد برای من، مانعی در برابر سرما است

چهره اش در ذهنم حک شده است هر عابری که از مقابلش رد می شد را برانداز می کرد وقتی هم که خودروی نیروی انتظامی آژیرکشان از خیابان مقابلش عبور کرد آن را تا جایی که تصویرش محو شود دنبال کرد.

خبرگزاری شبستان، گروه مسجد و کانون های مساجد: یک وزنه در مقابلش گذاشته بود و با نگاهش انگار به عابران می گفت که خود را وزن کنند اما این را چرا با زبان نمی گفت؟ وقتی هم که یکی خواست بدون وزن کردن به او پول بدهد گفت "من گدا نیستم خودتون رو وزن کنید."

 

"اسمم یونس جمشیدی هست خیلی ها باهام مصاحبه کرده اند اما الان حوصله مصاحبه ندارم" این را گفت و دوباره نگاهش را به انتهای خیابان دوخت از همان سمتی که سوز سرما می آمد و او در مقابلش دستهایش را تا ته جیبهای گرمکن مندرس برده بود اما انگار که فایده ای نداشت.

 

اما وقتی کنارش در مقابل باد نشستم و گفتم در مورد مسجد می خواهم صحبت بکنم گفت "پس باشد، اینجا اون دست میدان یک مسجد است که خادمش عمو علی هر وقت که سردم می شود به آنجا می روم و او به من گاهی چای و گاهی هم لقمه ای غذا می دهد."

 

https://www.seratnews.com/files/fa/news/1397/6/12/508086_296.jpg

عکس تزیینی است

 

یونس به خاطر سختی معیشت خانواده اش مجبور شده است که کار کند و دو سالی است که دست فروشی و وزنه ای شده است با این حال می گوید که "درسم خوب است اما فکر نکن که کارم راحت است، این خیابون خیلی شلوغ است و هر جور آدمی از آن رد می شود بعضی هاشون آدم های ناجوری هستند که آدم رو اذیت می کنند ما کودکان کار هستیم که در مورد خودم می تونم بگم که اگر این مسجد کنار دستی و امام جماعت و خادمش نبودند معلوم نبود از کجا سر در می آوردم شاید از همان جاهایی که خیلی های دیگر را زنده یا مرده پیدا می کنند."

 

می پرسم خب خوبی مسجد چی هست؟ می گوید "همین که از سوز و سرما آدم رو خیلی وقت ها نجات می دهد این نکته مثبتش است اما تابستون ها کولرش کار نمی کند به همین خاطر می روم زیر درخت اون طرف خیابون که سایه دارد البته پدرم دعوایم می کند چون اون طرف مشتری هایش کم است بعضی وقت ها هم می روم و اگر بشود در مسجد نماز می خوانم بعدش هم اگر بشود اندازه 5ـ 6 دقیقه با بچه هایی که بعد از ظهر از مدرسه می آیند جلوی مسجد بازی می کنیم بعدش هم می روم مدرسه، این مسجد کوچک است و حیاط ندارد اما خوبی اش این است که می توانیم کلی برویم داخلش و آب بخوریم و دست و صورت مان را بشوییم چون عمو علی با من رفیق است و هر وقت به در لگد می زنم او می آید در را برای من و دوستانم باز می کند."

 

کم کم دارد حوصله اش سر می رود، دو سه نفر به یونس نزدیک می شوند و کمی سرش شلوغ می شود...آفتاب در حال غروب کردن است به سمت خیابان دیگری برای مصاحبه کردن می روم، یادم رفت از یونس بپرسم که چه ساعتی به خانه می رود.

 

http://img6.irna.ir/1397/13970414/82962429/n82962429-72422298.jpg

عکس تزیینی است

 

گزارشگر: محسن شریف نیا

 

 

 

 

کد خبر 746775

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha