خبرگزاری شبستان_ اهواز: در دوران دفاع مقدس تعداد بسیاری از مردم برای دفاع از میهن اسلامی و حفظ جان و ناموس خود به مقابله با دشمن بعثی پرداختند. تعدادی از این رزمندگان نامشان همواره در زبان ها جاری است و همه آنها را می شناسند ولی تعدادی نیز علیرغم سختی هایی که در دوران جنگ و اسارت کشیده اند، کمتر نامی از آنها به میان آمده است. یکی از این رزمندگان جانباز و آزاده دوران مقدس «یاور پوردیان» است که از ابتدای جنگ در جبهه های حق علیه باطل حضور داشته و در سال 61 به اسارت دشمن بعثی درآمده و بیش از هشت سال را در زندان های مخوف عراقی ها سپری کرده است. در ذیل مشروح گفتوگوی خبرنگار خبرگزاری شبستان در اهواز را با ایشان می خوانیم.
«یاور پوردیان» از آزادگان شهرستان دزفول است و در حال حاضر 57 سال دارد و از بسیجیانی است که در سال 1359 با شروع جنگ تحمیلی به جبهه رفت و در عملیات های مختلفی شرکت کرد.
می گوید: 26 تیر سال 61 به اسارت دشمن بعثی درآمدم و سال 69، 2 سال بعد از جنگ تحمیلی آزاد شدیم و همراه با تعداد زیادی از اسرا به میهن اسلامی بازگشتیم. دقیقا هشت سال و یک ماه و یک روز در اسارت بودم. پس از آزادی و بازگشت به کشور در سال 70 ازدواج کردم و حاصل این ازدواج 2 پسر و یک دختر است و خدا را شاکر نعمت هایی هستم که به من داده است.
آغاز اسارت و شکنجه های دشمن بعثی
پوردیان، به چگونگی اسارت خود اشاره می کند و می افزاید: از سال 59 تا 61 در شهرهایی چون شوش و بستان فعالیت داشتم و در عملیات های مختلفی چون فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و ... شرکت کردم و دراین عملیات ها چند بار مجروح شدم. در تیر سال 61 در عملیات بیت المقدس از ناحیه دست و دو پا مجروح شدم و موج هم گرفته بودم. قرار بود سه ماه در بیمارستان تهران بستری باشم ولی چند روز بعد از بیمارستان فرار کردم و به جبهه برگشتم.
پس از بازگشت به جبهه از طرف تیپ ولی عصر (عج) در عملیات رمضان به منطقه اعزام شدم. این اولین عملیات برون مرزی بود که در منطقه بصره انجام شد، تا قبل از آن در خاک ایران می جنگیدیم. در عملیات های قبلی از یک ماه قبل برای شناسایی محل می رفتیم ولی در این عملیات فرصت شناسایی محل پیش نیامد.
راه را اشتباه رفتیم و به جای کانال پرورش ماهی از بصره سردرآوردیم، تقریبا ساعت 5 صبح رسیدیم، منطقه دشت بود و رمل، 300 نفر بودیم که پشت یک خاکریز پناه گرفتیم، نظر ما این بود که دراین منطقه بمانیم ولی فرمانده گردان نظرش بر جلو رفتن بود که با پیشروی به جلو به محاصره دشمن درآمدیم.
راه فراری نبود چند نفر از رزمندگان شهید، عده ای مجروح و تعداد زیادی هم اسیر شدند، قبل ما برادران ارتشی در آن منطقه زیاد شهید شده بودند. من و چند نفر دیگر خود را در میان شهدا پنهان کردیم، یک ساعت بعد که عملیات تمام شد عراقی ها به سمت ایران رفتند.
انقدر گرد و خاک زیاد بود که جلوی خود را نمی دیدیم، تمام چشم و دهانمان پر شده بود از خاک، مسافت چهار کیلومتری را در عرض 2 ساعت سینه خیز جلو رفتیم، تشنگی شدید داشتیم، دست های یکدیگر را گرفته بودیم تا گم نشویم. یک سنگر عراقی پیدا کردیم و در آن پناه گرفتیم، 11 نفر بودیم، نیم ساعتی در سنگر ماندیم ولی نمی دانستیم زنده می مانیم یا خیر.
قصد داشتیم تا شب در آن سنگر بمانیم و سپس از روی توپخانه، ایران را پیدا کنیم ولی تانک های عراقی که در منطقه گشت می زدند ما را پیدا کردند. ابتدا همه ما را ردیف کردند تا با تانک از روی ما رد شوند که یکی از عراقی ها که کرد عراق بود اجازه این کار را نداد.
ما را عقب تانک بستند، حرارت اگزوز انقدر زیاد بود که پوست از بدن جدا می کرد. بی هوش شدیم و وقتی بیدار شدیم دیدم ما را یک باتلاق انداختند، آب باتلاق در گلوی ما رفته بود و احساس خفگی می کردیم و تمام چشم هایمان پر از گِل بود.
یک عراقی به دور از بقیه عراقی ها برای ما پماد آورد و به چشم هایمان زد و گِل ها را از چشم ما خارج کرد و سپس به ما شربت داد تا باتلاق از گلوی ما دربیاید، 15 دقیقه ای طول کشید تا توانستیم آب بنوشیم. به ما می گفت نگران نباشید جنگ تمام می شود و شما دوباره به کشور خود بازمی گردید. بعدها فهمیدیم که این عراقی شیعه بوده. صدام از شیعه ها در خط مقدم استفاده می کرد تا شیعه، شیعه را بکشد.
بعد از حدود 2 ساعت، ما را به قسمت اطلاعات بردند. بیشتر کسانی که همراه ما بودند حدود 17 سال سن داشتند که با آنها کار خاصی نداشتند ولی من و یکی دیگر از رزمندگان به نام «حبیب پیری» با حدود 21 سال سن، از بقیه بزرگتر بودیم که از ما بازجویی کردند. در بازجویی ها هیچ اطلاعاتی ندادیم و خود را بی سواد و چوپان معرفی کردیم آنها هم باور کردند ولی بعدها متوجه شدیم دفتر اطلاعات گردان به دست عراقی ها افتاده و مشخصات ما هم در آن بود و فهمیدند که ما فرمانده بودیم.
ما را به اتاق شکنجه بردند و سه روز شکنجه شدیم، می خواستند اطلاعات از ایران به آنها بدهیم ولی تسلیم نشدیم. به حبیب پیری هر دفعه بین 5 تا 15 دقیقه شوک الکتریکی به وصل می کردند طوری که از دهان و گوش و بینی او خون بیرون می زد، می گفتند باید به امام (ره) توهین کنی ولی یک توهین از دهانش بیرون نیامد. تمام اطلاعاتی که دادیم دروغ و اشتباه بود.
پس از آن ما را به اردوگاهی در بغداد پیش مابقی اسرای بصره بردند. در آنجا 1500 نفر در یک آسایشگاه بودند، جا کم بود به طوری که یک عده باید می ایستادند و یک عده می خوابیدند و سپس جابجا می شدند. 15 روز در آنجا بودیم و پس از آن ما را به اردوگاهی دیگر بردند.
سه ماه در سلول بودیم، یک روز در میان 500 ضربه کابل به کف پاهای ما می زدند به طوری که گوشت تنمان به دیوار می چسبید. هر دو یا سه روز یکبار به ما تکه ای نان می دادند، در این سه ماه خبر از هیچ کجا نداشتیم و رنگ آسمان و زمین را ندیدیم حتی حمام هم نکردیم.
آشنایی با حاج آقا ابوترابی
بعد از سه ماه از سلول به میان بقیه اسرا منتقل شدیم، اون شب غذای 2 هزار نفر را برای ما 18 نفر آوردن یه تشت ماهی بود یادم می آید فردای آن روز 22 بهمن 61 بود. هفت ماه را در آن اردوگاه سپری کردیم، اردوگاهی که «حاج آقا ابوترابی» در آنجا حضور داشت.
پس از چندی همه را نوبتی پیش حاج آقا ابوترابی بردند و با هم گفت و گو کردیم. با دیدن ایشان تمام دردهایم از یادم رفت. نه من که هر کسی با حاج آقا ابوترابی ملاقات می کرد از صلیب سرخ، بعثی ها، اسرا، تندروها و ... شیفته ایشان می شدند. تمام فکر و ذکر من این بود که با حاج اقا ابوترابی در یک آسایشگاه باشم چرا که با دیدن و حرف زدن ایشان آرامش می گرفتم.
هفت ماه در این اردوگاه بودیم و بعد 49 نفر از ما را از جمله حاج آقا ابوترابی را جدا کردند و به اردوگاهی دیگر بردند. ابتدا به رمادی و سپس به موصل منتقل شدیم. در آنجا با حاج آقا ابوترابی در یک آسایشگاه افتادیم و من از این بابت خیلی خوشحال شدم. همیشه با ابوترابی درددل می کردم و ایشان مرا راهنمایی می کرد.
حفظ کردن قرآن در دوران اسارت
سر درد و پا درد در دوران اسارت خیلی به من فشار وارد می کرد. یک روز حاج آقا ابوترابی به من گفت باید در این اردوگاه خود را سرگرم کنی، گفتم چکار کنم، گفت زبان انگلیسی بخوان. مدتی گذشت ولی دلم می خواست کار دیگری انجام دهم از این رو به سراغ ابوترابی رفتم و به من گفت قرآن حفظ کن. ابتدا فکر نمی کردم بشود قرآن را حفظ کرد. در روز اول 16 سوره کوتاه از جزء 30 را حفظ کردم.
به حاج آقا ابوترابی گفتم من قرآن حفظ می کنم اما سه شرط دارم. اولین شرط این بود که پس از بازگشت به ایران مرا پیش امام (ره) ببرند، شرط دوم این بود که هفته ای 2 جلسه حداقل یک ساعت برای من صحبت کند و سومین شرط دادن قول شفاعت من نزد خداوند بود چرا که من خدا را مثل ابوترابی نمی شناختم و نمی دیدم.
سه شرط ابوترابی برای شفاعت
ابوترابی گفت من جان خود را برای کسی می دهم که قرآن را حفظ کند. پیش امام (ره) هم خواهیم رفت و جلسات هفتگی هم می گذاریم ولی شفاعت من سه شرط دارد، اولین شرط اینکه تا زنده ای دست از قرآن بر نداری، دومین شرط اینکه کوچکترین آزاری به هیچ انسانی نرسانی و شرط سوم این بود از کوچکترین خدمت به انسان ها دریغ نکنی.
شرط ها را پذیرفتم و علیرغم مشکلات زیادی که در آنجا وجود داشت توانستم قرآن را حفظ کنم و تاکنون سعی کردم به آن شروطی که حاج آقا ابوترابی برای شفاعت من گذاشته بود، عمل کنم. قرآن در همه زمینه ها به خصوص در دوران اسارت بسیار به من کمک کرده و سختی های دوران اسارات را با قرآن تحمل کردم.
انقلاب را حفظ کنیم
پوردیانی می گوید: این انقلاب به راحتی به دست نیامده و کسانی که فکر می کنند این انقلاب تا چند وقت دیگر فرو می پاشد اشتباه می کنند چرا که برای آن خون های زیادی ریخته شده و به این راحتی ها از بین نمی رود.
وی توجه به قرآن و ولایت را امری ضروری می داند و تاکید می کند: جامعه ای که ولایت نداشت قرآن هم در آن تاثیری ندارد و بر عکس جامعه ای که ولایت داشت ولی به قرآن اهمیت داده نشود هم به مشکل می خورد.
وی ادامه می دهد: ما دم از دین می زنیم، نماز می خوانیم، روزه می گیریم ولی غیبت هم می کنیم، با این کار خدا را هم قبول نداریم. کسی که تهمت می زند، بدبین است، آبرو می برد و غیبت می کند خدا را هم قبول ندارد؛ بزرگترین درد جامعه این است که سرگردان است. ما باید خدا را از دیدگاه قرآن ببینیم نه از دیدگاه خودمان.
ضرورت توجه به قرآن
این آزاده دوران دفاع مقدس می افزاید: حفظ قرآن با فهم قرآن دو چیز است و فاصله زیادی دارند، معیار فهم قرآن تقواست و ما این را نمی دانیم. اگر ما بدانیم قرآن چه عظمتی دارد همه چیز خود را از جان و مال، زن و فرزند و پدر و مادر برای آن می دهیم ولی متاسفانه قرآن مهجور است.
وی با اشاره به اینکه درد ما این است که از قرآن دوریم و همین دوری از قرآن موجب سقوط ما در دنیا و آخرت می شود، تصریح می کند: انسان طغیانگر است چون خود را غنی می داند و وقتی احساس نیاز نکرد به گناه روی می آورد، گناه، انسان را از قرآن دور می کند ولی هر چه به قرآن نزدیکتر باشیم بیشتر تشنه می شویم؛ قرآن تنفس روح است از این رو باید به آن اهمیت داده شود.
نظر شما