به گزارش خبرنگار گروه اندیشه خبرگزاری شبستان، همایش «روز جهانی فلسفه» عصر روز گذشته (دوشنبه، 28 آبان) با حضور جمعی از دوستداران و اصحاب اندیشه بر گزار شد.
بنابر این گزارش، در این همایش حجت الاسلام «محسن الویری»با موضوع «تأملی در باره نظام حِکمی تمدنساز تأملی در باره نظام حِکمی تمدنساز» سخنرانی کرد.
عضو هیات علمی دانشگاه باقرالعلوم(ع) طی سخنانی اظهار کرد: با وجود بدیهی بودنِ ابتنای تمدن ها بر یک نظام فکری، در باره ویژگی ها و بایستگی های این نظام فکری ابهام های زیادی وجود دارد. مروری تاریخی بر تمدن های جهان نشان می دهد که هیچ یک از این تمدن های قدیم و جدید بر نظام های فلسفی شناخته شده مبتنی نبوده اند، در نتیجه ریشه های فکری آنها را باید در چگونگی فهم و برداشت پدیدآورندگان آن تمدن به ویژه توده مردم از برخی مفاهیم بنیادین که شاید بتوان آن را حکمت مردمی نامید، جستجو کرد.
وی تصریح کرد: بر این اساس و با پیش فرض مدیریت پذیر بودنِ تمدن، نظام های حِکمی کنونی مانند حکمت متعالیه هم تنها در صورتی توان نقش آفرینی در تمدن نوین اسلامی را دارند که از فضای نخبگانی بیرون آیند و خود را با لایه های مختلف نظام اجتماعی و به ویژه زیست توده مردم پیوند زنند و از یک نظام فکری به یک پدیده فرهنگی تبدیل شوند.
وی ادامه داد: ضرورت ابتنای توسعه یافتگی در مقیاس خُرد و تمدن در مقیاسی بزرگتر بر یک نظام اندیشه ای، امری انکارناپذیر و مورد پذیرش همگان است اما چنین وفاقی درباره ویژگی های یک نظام اندیشه ای توسعه آفرین و تمدن ساز وجود ندارد، بنابراین درباره آن باید بیشتر اندیشید و سخن گفت.
الویری گفت: یکی از مهمترین پرسش ها درباره نظام اندیشه ای تمدن ساز همین است که به راستی کدام نظام اندیشه ای که چه بسا با تعابیری دیگر مانند دستگاه عقلانیت، تفکر، بنیاد اندیشه ای، نظام حِکمی و نظام فلسفی و جز آن هم از آن یاد شود، توان تمدن سازی دارد؟ این تنوع تعابیر از آن روست که تاکید شود سخن تنها در فلسفه نیست، بلکه هر دستگاه عقلی و هر عقلانیتی را در بر می گیرد و فلسفه نیز چه یک دستگاه تفکر ویژه یونیان باشد و چه عنوانی فراگیر برای دستگاه های تفکر در دیگر سرزمین ها در قلمرو این بحث جای می گیرد.
وی تاکید کرد: امروزه به فراوانی از ضرورت و یا حتی فرایند مبتنی بر ساختن تمدن نوین اسلامی بر حکمت متعالیه سخن گفته می شود، این هم اندیشی هم که «حکمت و تمدن در ایران اسلامی» نام دارد، حامل این پیام است که فیلسوفان و فلسفه ورزان تمایل یافته اند به موضوع تمدن بپردازند. اما آیا این امر به راستی شدنی است؟ آیا می توان یک نظام حکمی را این گونه که این روزها گفته و شنیده می شود مبنا قرار داد و گام به گام بر پایه آن، اجزا و ارکان و نظام های شکل دهنده یک تمدن را سامان داد؟ تجربه تاریخی در این باره چه می گوید؟ آیا تمدن های پیشین که بی تردید بن مایه های فکری داشتند و ناگزیر بر پایه های معرفتی هستی شناختی، شناخت شناختی، انسان شناختی و ... استوار بودند، به رساتی ریشه در یکی از دستگاه های فکری شناخته شده داشتند؟
این محقق در بخش دیگری از مباحث خود در مورد تمدن غرب و نظام فلسفی سازنده آن، اظهار کرد: بحث درباره تمدن غرب را می توان با این پرسش آغاز کرد که این تمدن بر کدام دستگاه فلسفی تکیه داشت؟ از آرای کدام فیلسوف می توان به عنوان پایه های تمدن غرب یاد کرد: از مفاهیمی چون انسان محوری، خردبسندگی، خداگریزی، آسمان ستیزی، آفریدن جایی برای فعلیت یافتن توانایی های خردمحور انسان و اهمیت یافتن تجربه شخصی به عنوان مبنای تمدن غرب یاد می شود. گاه نیز عقل انتزاعی یونانی به عنوان مبنای تمدن تجربی و حسی تمدن غرب شمرده شده است. اما آیا می توان گفت آرای فیلسوفان در باره این مفاهیم تمدن غرب را تشکیل داده است؟
الویری افزود: تورق منابع مربوط به تمدن غرب و نیز منابع مربوط به تاریخ فلسفه غرب نشان می دهد که در ذهن و باور بیشتر تدوین کنندگان این منابع،فیلسوفان مکتب های خردباور (راسیونالیسمRationalist) یا تجربهگرا (آمپریسیسم Empiricism) با همه تنوع فکری که دارند پایه گذار تمدن مغرب زمینند. اگر قرار باشد سیاهه ای به ترتیب تاریخ وفات، از این فیلسوفان فراهم آید، نام این افراد در آن به چشم خواهد خورد: فرانسیس بیکن به دلیل به اسارتِ تجربه کشاندن معرفت و تخت پادشاهی سپردن به مشاهده به عنوان تنها روش شناخت حقیقت و ترویج باور به ضرورت سلطه بر طبیعت، که اغلب او رابه عنوان پدر فکری تمدن غرب معرفی کرده اند. رنه دکارت که عده ای شک مشهور دکارتی را نقطه تحول معرفتی تمدن غرب شمرده اند. باروخ اسپینوزا که او را از مهمترین پایه گذاران عصر روشنگری دانسته اند. توماس هابز، جان لاک، گوتفرید لایبنیتس، جرج بارکلی و دیوید هیوم.
وی اظهار کرد: همه این فیلسوفان متعلق به قرن های هفدهم و هجدهم میلادی هستند. اگر دستگاه های فلسفی پی ریخته از سوی این فیلسوفان، بنیان فلسفی تمدن غرب باشد و دست کم نیاز به پنجاه سال فاصله زمانی بین پیدایش و گسترش یک نظام فلسفی و قوام یافتن یک تمدن باشد، آیا واقعا می توان گفت تمدن غرب از اواخر قرن هفدهم و در آغاز قرن هجدهم و یا پس از آن زاده شد؟ اگر این گزاره را بپذیریم که علم هم در نیمه قرن نوزدهم بود که به صورت کامل زیر سلطه تجربه گرایی و حس گراییSensualism قرار گرفت، آیا می توان با دیدگاه هایی که بنیان تمدن غرب را تجربه گرایی و حس گرایی میدانند همنوایی داشت و پیدایش تمدن غرب را در قرن نوزدهم دانست؟
این پژوهشگر گفت: در این صورت به کسانی که ریشه پیدایش تمدن غرب را به انبوه ترجمه آثار علمی مسلمانان در قرن های یازدهم و دوازدهم گره می زنند چه پاسخی می توان داد؟ آنها را که نقطه آغاز امر مدرن را به عنوان نقطه آغاز تمدن غرب به قرن سیزدهم برمی گردانند چگونه می توان واداشت که از این باور خود دست بردارند؟ آیا می توان نقش صنعت چاپ را در پیدایش تمدن غرب نادیده گرفت؟ مگر گوتنبرگ مخترع ماشین چاپ و احیا کننده صنعت چاپ که 400 سال پیش از او در چین و 200 سال قبل از او در کره مورد استفاده بود در قرن پانزدهم (سال 1468 م.) از دنیا نرفته است؟ آیا می توان ادعا کرد احیای صنعت چاپ و عمومی شدن آن نتیجه افکار فیلسوفان قرن هفدهم بوده است؟ تأسیس کارخانه کاغذسازی در سال 1494م. در انگلستان به دنبال احیای صنعت چاپ را متأثر از کدام یک از این دستگاه های فکری پیش گفته می توان شمرد؟
الویری افزود: البته این پرسش ها را می توان ادامه داد: فیلسوفانی که نام برده شد، نویددهندگان عصر روشنگری هستند یا طلایهدار تمدن غرب؟ آنها خود برآمده از تمدن غرب هستند یا سامان دهنده اولیه آن؟ آنها پرورنده تمدن غرب بودند یا پرورده آن؟ حتی اگر بتوان اجزای تمدن غرب را به تأثیرپذیری از افرادی خاص نسبت داد، مثلا تجربه محوری علم را به «بیکن» و نظام سیاسی و ساختار اجتماعی را به نظریه پردازانی چون «توماس هابز» و ژان ژاک روسو آیا در باره اساس تمدن غرب به مثابه یک کل یکپارچه می توان چنین کرد؟
وی ادامه داد: حتی اگر بن مایه معرفتی تمدن جدید غرب را برگرفته از فلسفه یونان بدانیم که به نظر می رسد تقریری واقع بینانه تر از دیگر نظریه هاست، می توان پرسید نسبت تمدن جدید غرب با دستگاه های فکری و فلسفی شناخته شده یونان قدیم مانند دستگاه فکری افلاطون و دستگاه فکری ارسطو چیست؟ روشن است که تفکر یونان باستان یک منظومه یکپارچه نیست، بلکه از دستگاه های فلسفی گوناگونی تشکیل شده است. تمدن غرب مبتنی بر کدام یک از آنهاست؟ حتی اگر از یک دستگاه فکری مانند دستگاه فکری ارسطو نام ببریم، آیا می توان رد پای همه آرای ارسطو را در تمدن غرب نشان داد؟
این محقق افزود: پاسخ این پرسش ها وقتی دشوارتر می شود که حتی در باره این که اومانیسم بن مایه تمدن غرب است تردید روا داشته و برای این تمدن ریشه های دینی هم جستجو شود. این تردید چندان دور از ذهن نیست، نظریه «ماکس وبر» در باره ریشه داشتن روح سرمایهداری غرب در اخلاق پروتستانتیسم و نظریه افرادی چون «اسوالد اشپنگلر»، «آرنولد توین بی» و «ساموئل هانتینتگون» در باره دینی بودن همه تمدن ها و یاجایگاه بلند دین در تمدن ها مانع صدور حکم جزمی به جوهره انسان محورانه تمدن غرب است.
وی ادامه داد: گزارههای تاریخی دال بر جدا نبودن تفکر فلسفی از تفکر دینی در غرب تا پیش از دوره روشنگری و جایگاه محوری مذهب در بسیاری از تحولات غرب در سدههای پانزدهم و شانزدهم میلادی و رد پای خدا در اندیشه فلسفی فیلسوفانی مثل «جان لاک» و «گوتفرید لایب نیتس» که «مَری اونز» در کتاب «تکوین جهان مدرن» به آنها اشاره کرده است، بر این تردید می افزاید و بگذریم که حتی برخی بر این باورند که رنه دکارت و توماس هابز و جان لاک، همان آرزوی وضوح بخشیدن و پرتو افکندن بر آموزش موجود را داشتند که لوتر و کالون به آن دامن زده بودند.
الویری با بیان اینکه تمدن غرب بی تردید بر یک بنیان اندیشهای استوار بود، تصریح کرد: اما به نظر می رسد نمی توان آن را مبتنی بر یک نظام فلسفی معین دانست.
وی با اشاره به تمدن اسلامی و نظام حکمی سازنده آن گفت: همین پرسش ها را در باره تمدن اسلامی می توان مطرح ساخت. شکوفایی تمدن اسلامی را نه تنها در قرن های سوم و چهارم هجری که حتی از نیمه قرن دوم هجری می توان مشاهده کرد. عهد پرآوازه هارون الرشید مربوط به نیمه دوم قرن دوم هجری است ولی نمی توان شکوه جهان اسلام در عهد خلافت «هشام بن عبدالملک» در اوایل قرن دوم هجری و حتی قبل از آن را هم نادیده گرفت.
الویری تصریح کرد: اما دستگاه حِکمی شناخته شده مشاء که با نام افرادی همچون «ابواسحاق کندی» و «ابونصر فارابی» و به ویژه ابن سینا گره خورده است، مربوط به سدههای سوم و چهارم است و باز با در نظر گرفتن حداقل پنجاه سال فاصله زمانی بین تکوین یک نظام اندیشهای و قوام یافتن یک جامعه بر اساس آن، آیا میتوان پیدایش تمدن اسلامی را مبتنی بر دستگاه فلسفی مشاء در آغاز قرن چهارم دانست؟
وی ادامه داد: نظام حکمی اشراقی هم که با نام شیخ شهاب الدین سهرودی گره خورده است به روشنی مربوط به دوران ایستایی یا سستی تمدن پیشین اسلامی است و بعید است کسی از ابتنای تمدن پیشین اسلامی بر آن سخن بگوید.
الویری گفت: دیگر دستگاه های عقلانیت مانند عقلانیت صوفیه یا حکمت یمانی (منسوب به محمدباقر حسینی میرداماد یا حکمت متعالیه (منسوب به ملاصدرا) هم به عنوان پایه و اساس تمدن پیشین اسلام محلی از اعراب ندارند که بخواهیم به آن اشاره کنیم. پس در باره نظام اندیشهای بنمایه تمدن پیشین اسلامی چه می توان گفت؟
وی افزود: مرحوم عباس زریاب خوئی در مقالهای با عنوان «علل شکوفایی تمدن اسلامی در قرون اولیه» که در صفحات 25 تا 30 مجموعه مقالات اولین کنفرانس بینالمللی فرهنگ و تمدن اسلامی در سال 1372 منتشر شده است، در توضیح دور بودن فیلسوفان و حتی متکلمان از متن جامعه اسلامی، به زیبایی به مقایسه جایگاه فیلسوفان و متکلمان از یک سو و فقها و محدثان از سوی دیگر پرداخته است و بیان میدارد که دانشمند در قرون نخستین اسلامی در زبان فارسی به فقها اطلاق می شد نه به حکما؛ مردم قبور و مشاهد فقها و اهل حدیث را زیارت می کردند نه قبور متکلمان و منجمان را.
عضو هیات علمی دانشگاه باقرالعلوم(ع) تصریح کرد: مقایسه واکنش سرد مردم به کشته شدن متکلمان و فیلسوفان به هیچ روی با واکنش پرحرارت آنها نسبت به فقها و محدثان قابل مقایسه نیست. به باور مرحوم زریاب در دوران پایانی تمدن پیشین اسلامی ودر زمان صفویه هم، آنها که مقبولیت عمومی داشتند محقق کرکی و مقدس اردبیلی بودند نه ملاصدرا و امثال او. حاصل سخن آن که تمدن اسلامی بی تردید بر یک بنیان اندیشهای استوار بود اما به نظر می رسد نمی توان آن را مبتنی بر یک نظام حکمی شناخته شده دانست.
وی اظهار کرد: این نکته در باره تمدن های باستان هم صدق می کند، یعنی در ابتنای آنها بر یک نظام اندیشهای تردیدی نیست، ولی در عهد آن تمدن ها، اصولا دستگاه های فلسفی و نظام های حکمی مدونی وجود نداشته است که پیدایش تمدن های باستان را بخواهیم به آنها نسبت دهیم.
الویری گفت: چنین به نظر می رسد پایه های فکری یک تمدن، یک نظام فکری نامدون و مورد پذیرش توده مردم است که الزاماً با دستگاه های فکری شناخته شده یکسانی ندارد. این نظام فکری ممکن است زمینی یا آسمانی، مدون یا غیرمدون، دارای یک مبدأ مشخص و یا فاقد آن باشد. فاصله حکمت مردمی با نظام های فلسفی همان فاصله توده مردم با فیلسوفان است و چنین بر می آید که نظام حکمی تمدنساز، یک نظام حکمی مردمی و مورد اقبال توده مردم است.
این پژوهشگر افزود: پایه های فکری تمدن غرب که درهمکردی از فلسفه یونان قدیم و آموزه های مسیحیت و جریان های کوچک و بزرگ ضدکلیسا و گرایش های خداگریزانه انسان مدار بود پیش از آن که از سوی فیسوفان مدون شود از سوی مردم برگزیده شد و همانند علمِ مردم آن گونه که «کلیفورد کانر» در کتاب «تاریخ علم مردم» به زیبایی ترسیم کرده است، زودتر از نخبگان زمینه بسیاری از تحولات را فراهم آورد.
الویری اظهار کرد: در مغرب زمین چندین دهه و بلکه چندین قرن پیش از شکل گیری نظام های فلسفی، یک نظام فکری مردمی سرنوشت بسیاری از موضوعات مهم جامعه را رقم زد و توده مردم در حالی که شاید حتی یک سطر از آثار فیلسوفان را نخوانده بودند بر اساس تجربه زیسته خود، تحولات مورد انتظار خود را در جامعه دنبال می کردند.
وی تاکید کرد: در تمدن اسلامی هم آن چه مبنا بود نظام های اندیشه ای مدون نبود بلکه متن قرآن و آموزه های نبوی بود؛ یک متن به نام قرآن که متنی فلسفی نبود و یک فرد به نام پیامبر(ص) که فیلسوف نبود. دین و از جمله اسلام را نمی توان یک نظام فلسفی یا دستگاه حکمی محض شمرد. درست است که وجه عملی آموزه های اسلامی (اخلاق و احکام) بر وجه نظری (کلام) تکیه دارد، اما حتی آموزه های نظری اسلامی هم در دستگاه های مختلف فکری مانند اشعری و اعتزالی سامان یافته و نمی توان یکی از آنها را به عنوان مبنای انحصاری تمدن اسلامی در نظر گرفت.
الویری اظهار کرد: دین اسلام مبنای تمدن پیشین اسلامی بود اما نمی توان این نقش را به صورت انحصاری بر دوش یکی از قرائت ها از دین اسلام نهاد. فاصله دین و فلسفه همان فاصله پیامبران و فیلسوفان است، سرشت کنش پیامبرانه سمت و سوی مردمی دارد بر خلاف روش فیلسوفان که گاه به قابل فهم نبودن سخن خود از سوی مردم مباهات میکنند. اسلام با دستگاه های فکری فلسفی تفاوت دارد، هر چند فیلسوفان کنشگر این دستگاه های فلسفی مسلمانانی باورمند باشند.
وی با بیان اینکه در دیگر تمدن های کهن و جدید هم این موضوع عینا صدق می کند، افزود: باورهای فکری جامعه ساز و تمدن ساز در هر جامعه ای درکی کلی و نامتعین از مهمترین موضوعات مورد علاقه انسان است که شاید شکل گیری آن به تدریج در صدها سال صورت گرفته باشد. حکمت مردمی، حتی اگر منشأ مشخص و مدونی مانند قرآن داشته باشد، تنها پس از شکل گیری است که قابل شناخت است.
استاد دانشگاه باقرالعلوم(ع) ابراز کرد: یک نظام اندیشه ای تنها پس از تبدیل شدن فکر به فرهنگ (فرهنگ به مثابه روح جامعه) و رنگ و بوی فرهنگ گرفتن در شکل گیری تمدن ایفای نقش می کند. مراد از حکمت مردمی همین اندیشه فرهنگی شده و نظام فکری پذیرفته شده و یا پدید آمده از سوی مردم است. حکمت مردمی آن نظام حکمی و فلسفی است که اگر کسی ظواهر و مظاهر یک تمدن را در یک مهندسی معکوس بکاود و گام به گام به سوی بن مایه های فکری آن پیش رود به آن می رسد.
وی با اشاره به تمدن نوین اسلامی و نظام حکمی سازنده آن اظهار کرد: حال با توجه به تجربیاتی که ذکر شد، کوشش و یا ابراز تمایل برای بنیان نهادن تمدن نوین اسلامی بر یک نظام حکمی مانند حکمت متعالیه تا چه اندازه می تواند واقع بینانه یا خیال پردازانه باش به ویژه آن که تمدن نوین اسلامی گرچه در مرحله نوزادی است اما مدتی است که زاده شده و فاصله آن تا مرحله شکفتگی منافاتی با مولود بودن آن ندارد.
الویری افزود: به عبارت دیگر، هر فیلسوف و هر باورمند یک دستگاه فلسفی و نظام حکمی که اکنون به فکر مشارکت در فرایند تمدن نوین اسلامی افتاده است باید توجه داشته باشد که قصد دارد در میانه راه به این قافله بپیوندد و بنا بر این بهتر آن است که پرسش را اینگونه اصلاح کنیم که با توجه به تجربیاتی که ذکر شد، منتقل ساختن مولودی به نام تمدن نوین اسلامی در میانه راه به یک نظام حکمی مانند حکمت متعالیه به چه معنی است و تا چه اندازه امکان پذیر است؟
وی در بخش دیگری از مباحث در مورد مدیریتپذیری تمدن اظهار کرد: دخالت در فرایند یک تمدن و کوشش برای جهت دادن به آن بر اساس یک نظام فکری و فلسفی معین بر پیش فرض مدیریت پذیری تمدن استوار است. ابهام ها و تشکیک هایی در این زمینه وجود دارد.
الویری تصریح کرد: اما با این وجود که هیچ یک از تمدن های بزرگ مانند تمدن پیشین اسلامی و تمدن غرب به مثابه یک طرح یا پروژه نبودهاند که فرد یا افرادی آن را مدیریت کنند بلکه در یک فرایند و پروسه فاقد مرکز مدیریت هماهنگ کننده به سامان رسیدهاند،الزاما تمدن های جدید در حال شکل گیری چنین نیستند و می توان از مدیریت پذیری آنها سخن گفت چراکه بشر امروز به خودآگاهی تمدنی رسیده است و می تواند نسبت به موقعیت و وضعیت تمدنی خویش بیاندیشد و برای آینده تمدنی خود برنامه هایی را اجرا کند. آگاهی از خود، به عنوان بخشی از ذهنیت مدرن مورد پذیرش همگان است و خودآگاهی تمدنی هم میتواند یکی از سطوح آن به شمار رود.
وی گفت: البته در باره خرده تمدن سوسیالیستیِ اتحاد جماهیر شوروی باید اندکی با احتیاط سخن گفت. چه بسا بتوان با مسامحه، مبتنی ساختن این خرده تمدن بر تعالیم «کارل مارکس» و «فردریک انگلس» از سوی «گئورک پلخانف» و «ولادیمیر لنین» و «لئون تروتسکی» و «ژوزف استالین» را پذیرفت. این امر بدان سبب است که در مارکسیسم متأثر از اندیشه موسوم به تز یازدهم مارکس (تزهایی در باره فوئر باخ) فلسفه تفسیرکننده به فلسفه تغییردهنده تحول یافت، اما تجربه مارکسیسم نیز به همین دلیل که نتوانست و اصولا نمی توانست با توده مردم همراه شود و این فکر به فرهنگ بدل شود عمری بس کوتاه داشت و حداکثر یک خرده تمدن پدید آورد.
الویری اظهار کرد: بشر امروز حداقل از اواخر قرن هجدهم به این سو به درک تمدنی از خود رسیده است و موضوع تمدن به فهرست مسائل مورد اهتمام او افزوده شده است. گمان عبور غربی ها از مفهوم و مسأله تمدن با واقعیت سازگار نیست و این پندار که دیگر موضوع تمدن مسأله غرب نیست، با توجه به انگاره پایان تاریخ فوکویاما و نظریه برخورد تمدن های هانتینتگتون و چگونگی مواجهه با پیشنهاد ایرانی گفتگوی تمدن ها سازگاری ندارد. عبور جامعهشناسان از بحث تمدن به مثابه کنار گذاشته شدن این بحث نیست.
وی ادامه داد: تجربه تاریخی حکایت گر شکل گیری تمدن ها بر پایه یک دستگاه فکری نامدون به نام حکمت مردمی و تأخر پیدایش دستگاه های فکری مدون نسبت به تمدن هاست. در بهترین حالت فیلسوفان نفس نفس زنان و یا خرامان خرامان دیر به صحنه رسیده اند و البته چه بسا پس از رسیدن به صحنه در ایجاد یک خودآگاهی نخبگانی و یا عمومی نسبت به آنچه دیده اند نقش داشتهاند و بدین سان با وجود هستِ متأخر خود، از نظر معرفتی از دیگران پیشی گرفته و تقدم یافته اند.
الویری با بیان اینکه نظام اندیشه ای تمدن ساز هیچگاه همان چیزی نبوده که فیلسوفان در نوشته های خود آن را نگاشته اند، افزود: اکنون نیز کسانی که در میانه راه شکل گیری تمدن نوین اسلامی، سودای پرشور مبتنی ساختن آن بر یک نظام حِکمی مانند حکمت متعالیه را دارند، سزاست به این تجربه تاریخی توجه داشته باشند که مدیریت یک تمدن همچون مدیریت یک واحد آموزشی یا یک بنگاه اقتصادی نیست که بتوان اهداف و خط مشی ها و اصول آن را مدون کرد و سپس بر اساس آن برنامه ریزی کرد و اجرای برنامه ها را در دستور کار قرار داد. برای تمدن سازی این افکار تا به یک فرهنگ عمومی یا همان فرهنگ به مثابه روح جامعه تبدیل نشوند راه به جایی نخواهند برد.
این محقق گفت: باور به تأثیر حکمت متعالیه در پیدایش انقلاب اسلامی اگر پذیرفتنی باشد همسو با مدعای آن چیزی است که در اینجا اشاره کردم، بنابر این، چه یک نظام اندیشه ای تنها چهار قرن پس از پیدایش توانسته است موجد یک حرکت اجتماعی باشد و اکنون حتی با پیش فرض مدیریت پذیر بودن تمدن نمی توان به گونه ای سخن گفت که این گمان پیدا شود که گویی می توان ظرف چند ماه و چند سال یک جامعه متمدن بر اساس حکمت متعالیه ساخت. کسانی که چنین می اندیشند زمان تمدنی را که با سده و هزاره سر و کار دارد به زمان فیزیکی که اغلب با سال و ماه و هفته و کمتر از آن مأنوس است تقلیل داده اند.
عضو هیات علمی دانشگاه باقرالعلوم(ع) تصریح کرد: وجه دیگر این گونه مبنا درست کردن برای تمدن نوین اسلامی دعوت به فلسفی اندیشیدن و حکمی اندیشیدن در برابر همه مشکلات و یا لااقل مقدم شمردن آن بر کاربردی اندیشیدن مثلا مواجهه فقهی با دنیای جدید است که با توضیحی که با آنچه که عنوان کردم به نظر می رسد می توان آن را هم زیر سوال برد.
وی در پایان خاطرنشان کرد: تمدن ها بیش از آن که به صورت نظری یعنی مبتنی بر نظام های اندیشهای که متمایز از دین هستند بخواهند مشکلات خود را حل کنند با نگاه کاربردی راه پیشرفت خود را گشوده اند در نتیجه فروتنانه باید اعلام کرد فیلسوفان اگر تمایل پیدا کردهاند در مدیریت تمدن نوین اسلامی نقش ایفا کنند، سزاوار است مقداری بیشتر تاریخ بخوانند.
نظر شما