آبروداری مردان کوچک برای کسب لقمه حلال

مردان کوچک که در جامعه زیاد شده اند، آنان را می توان درخیابان، اتوبوس، مترو و پیاده روها دید. آنان نیمی از روز را به مدرسه می روند، نیمی دیگر را کاسبی می کنند.

به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری شبستان، مردان کوچک که در جامعه زیاد شده اند، آنان را می توان درخیابان، اتوبوس، مترو و پیاده روها دید. یکی دستفروشی می کند، دیگری با  ترازویش انسان ها را وزن می کند. آن یکی گل می فروشد، یکی دیگر شیشه ها ماشین ها را تمیز می کند.

ساعت 7.30 دقیقه صبح را نشان می دهد. کوله پشتی از جنس لی برشانه دارد، یک سبد قرمز پُر از نان فتیر هم در دست گرفته است. تا نان ها را به مسافران ایستاده و نشسته در واگن های مترو بفروشد.

بلند فریاد می زند «سه تا دو هزارتومان، مادرم پخته است، نشاسته هم ندارد». مشتری دارد، مسافرانی که بدون صبحانه از خانه بیرون زده اند، مشتری فتیرهایش می شوند. یکی ۱۰ هزار تومانی می دهد، او پول های ۲ هزارتومانی مچاله شده ای از جیبش در می آورد و مابقی مشتری را می دهد.

یکی از مسافران هم از روی دلسوزی از او فتیر می خرد و به مسافر کناری می گوید:دلم برای این کودکان می سوزد. ما مجبوریم سرکار برویم اینها دیگر نباید مجبور باشند کار کنند. با اینکه صبحانه خورده ام اما دلم می سوزد دوست دارم با خرید از او کمکی کرده باشم.

 

محمد یکی از این مردان کوچک است. کوچک مردی که مشکلات زندگی خانواده اش او را مجبور کرده است تا صبح ها همانند مردان و زنان شاغل از خانه بیرون می زند تا بتواند، کسب در آمدی کند و گره ای از مشکلات خانواده اش بگشاید.

 

او به خبرنگار شبستان می گوید:کلاس پنجم ابتدایی هستم. صبح ها کار می کنم، ظهر ها به مدرسه می روم.

 

محمد بابیان اینکه هیچ کدام از همکلاسی هایش نمی دانند او کار می کند، ادامه می دهد: حتی خانواده مادری هم نمی دانند، من کار می کنم.

 

او بیان می کند: پدرم بنا است، هنگامی که با موتور از ولنجک به سمت خانه امان در مولوی می آمده است، با نیسان تصادف می کند و خانه نشین می شود.

 

محمد ادامه می دهد: چند هفته ای است که مادرم نان درست می کند و من برای فروش به مترو می آورم. امیدوارم پدرم حالش بهتر شود.

 

او با صراحت می گوید: درس هایم خوب است، اما به دلیل کار کردن خیلی نمی رسم بخوانم اما مادرم آرزو دارد، پزشک شوم، امیدواریم او را به آرزویش برسانم.

 

روایتی دیگر از کودکان کار

اسم او امید است، او هم  شرایطی همانند محمد دارد. پدرش از کار افتاده و مادرش خانه دار است.

 

امید چهارم ابتدایی است، در پیاده رو ترازویی گذاشته و کاسبی می کند. هیچ کدام از هم کلاسی هایش نمی دانند که او هم صبح ها به مدرسه می آید و ظهرها سرکار.

 

او به خبرنگار شبستان می گوید: معلمم یک روز در خیابان مرا دید خیلی خجالت کشیدم، اما به هیچ یک از هم کلاسی هایم نگفت کار می کنم. گاهی که در درس هایم عقب می مانم به من کمک می کند.

 

اسم او سینا است، در خیابان گل فروشی می کند به خبرنگار شبستان می گوید: من کار نمی کنم. برادرهایم درسرچهاراه ها گل می فروشند، برای من جالب است و برای کمک به آن ها می آیم.

 

او ادامه دهد: پنجشنبه ها مدارس تعطیل است و کلا در سر چهاراه ها گل می فروشم. هنگامی که درس هایم سبک باشید میایم و به برادرهایم کمک می کنند وهر چه کار می کنم پولش به خودم می رسد و خرج تحصیلم را می دهم.

 مردان کوچک با سن پایین می خواهند آبروداری کنند، کار می کنند تا کرامت پدر و مادرهایشان حفظ شود  تا آنان برای چرخ زندگی دستشان را پیش هر غریبه ای باز نکنند.

 

کد خبر 732485

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha