به گزارش خبرنگار شبستان، قیصر امین پور مدرس و شاعر ایرانی که توانسته بود ویژگیهای سبکی و بلاغی شعر کلاسیک و شعر نیمایی را با شعرهایش تلفیق کند. امین پور در منظومه ظهر دهم که آنرا در سال 1365 چاپ کرد، ظهر عاشورا، غوغای کربلا و تنهایی عشق را جوهر سروده هایش قرار داد. قیصر در میان اشعار مذهبی خود نگاهی جدی و البته عاشقانه به مقوله عاشورا و قیام حسینی داشته است که برخی از آنها سرودههای شاخص و کم نظیرند. در میان آثار شادروان دکتر امین پور مثنوی " نی نامه " اختصاص به سوگ سالار شهیدان امام حسین (ع) دارد.
یکی از اشعار امین پور در مورد امام حسین(ع) بدین شرح است:
خوشا از دل نم اشکی فشاندن
به آبی آتش دل را نشاندن
خوشا زان عشقبازان ياد کردن
زبان را زخمه فرياد کردن
خوشا از نی خوشا از سر سرودن
خوشا نی نامه ای ديگر سرودن
نوای نی نوايی آتشين است
بگو از سر بگيرد، دلنشين است
نوای نی نوای بی نوايی است
هوای ناله هايش، نينوايی است
نوای نی دوای هر دل تنگ
شفای خواب گُل، بيماری سنگ
قلم،تصوير جانکاهی است از نی
علم،تمثيل کوتاهی است از نی
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سر او را به خط نی رقم زد
دل نی ناله ها دارد از آن روز
از آن روز است نی را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در انديشه نی
که اينسان شد پريشان بيشه نی؟
سری سر مست شور و بی قراری
چو مجنون در هوای نی سواری
پر از عشق نيستان سينه او
غم غربت،غم ديرينه او
غم نی بند بند پيکر اوست
هوای آن نيستان در سر اوست
دلش را با غريبی، آشنايی است
به هم اعضای او وصل از جدايی است
سرش برنی، تنش در قعر گودال
ادب را گه الف گرديد، گه دال
ره نی پيچ و خم بسيار دارد
نوايش زير و بم بسيار دارد
سری برنيزه ای منزل به منزل
به همراهش هزاران کاروان دل
چگونه پا ز گل بردارد اشتر
که با خود باری از سر دارد اشتر؟
گران باری به محمل بود بر نی
نه از سر،باری از دل بود بر نی
چو از جان پيش پای عشق سر داد
سرش بر نی ، نوای عشق سر داد
به روی نيزه و شيرين زبانی
عجب نبود ز نی شکر فشانی
اگر نی پرده ای ديگر بخواند
نيستان را به آتش می کشاند
سزد گر چشمها در خون نشينند
چو دريا را به روی نيزه بينند
شگفتا بی سرو سامانی عشق
به روی نيزه سرگردانی عشق
ز دست عشق در عالم هياهوست
تمام فتنه ها زير سر اوست
این شاعر در یکی از دو بیتی های خود در مورد حضرت سید الشهدا(ع) سروده است:
قلم از غم دلی بی تاب دارد
که این تصویر از خون قاب دارد
گلوی تشنهی خون خدا را
لب تیغی دریغا آب دارد
قیصر در چارپاره ای که تصویرگر خاطرات کودکیاش در روزهای تاسوعا و عاشورای حسینی است، اینگونه سروده است:
یاد شربتهای شیرین و خنک
توی ظهر داغ عاشورا به خیر
یاد آش نذری همسایهها
روضهها و نوحه خوانیها به خیر
قیصر همچنین منظومه ای با عنوان «ظهر روز دهم» دارد که روایتی از واقعه عاشورا برای کودکان است:
روز عاشوراست
کربلا غوغاست
کربلا آن روز غوغا بود
عشق، تنها بود!
آتش سوز و عطش بر دشت میبارید
در هجوم بادهای سرخ
بوتههای خار میلرزید
از عَرَق پیشانی خورشید، تَر میشد
دم به دم بر ریگهای داغ
سایهها کوتاهتر میشد
سایهها را اندک اندک
ریگ های تشنه مینوشید
زیر سوز آتش خورشید
آهن و فولاد میجوشید
دشت، غرق خنجر و دشنه
کودکان، در خیمهها تشنه
آسمان غمگین، زمین خونین
هر طرف افتاده در میدان:
اسبهای زخمی و بیزین
نیزه و زوبین
شورِ محشر بود
نوبتِ یک یار دیگر بود
خطی از مرز افق تا دشت میآمد
خط سرخی در میان هر دو لشکر بود
آن طرف، انبوه دشمن
غرق در فولاد و آهن بود
این طرف، منظومۀ خورشید ِ روشن بود
این طرف، هفتاد سیّاره
بر مدارِ روشن منظومه میچرخید
دشمنان، بسیار
دوستان، اندک
این طرف، کم بود و تنها بود
این طرف، کم بود، اما عشق با ما بود
شور ِ محشر بود
نوبت ِ یک یار دیگر بود
باز میدان از خودش پرسید:
« نوبتِ جولانِ اسبِ کیست؟»
دشت، ساکت بود
از میان آسمان خیمه های دوست
ناگهان رعدی گران برخاست
این صدای اوست!
این صدای آشنای اوست!
این صدا از ماست!
این صدای زادۀ زهراست:
« هست آیا یاوری ما را ؟»
باد با خود این صدا را برد
و صدای او به سقف آسمانها خورد
باز هم برگشت:
« هست آیا یاوری ما را ؟»
انعکاس این صدا تا دورترها رفت
تا دلِ فردا و آنسوتر ز فردا رفت
دشت، ساکت گشت
ناگهان هنگامه شد در دشت
باز هم سیّارهای دیگر
از مدارِ روشنِ منظومه بیرون جست
کودکی از خیمه بیرون جست
کودکی شورِ خدا در سر
با صدایی گرم و روشن
گفت: « اینک من،
یاوری دیگر! »
آسمان، مات و زمین، حیران
چشمها از یکدگر پرسان:
« کودک و میدان؟! »
کار ِ کودک خنده و بازی است!
در دلِ این کودک اما شوق جانبازی است!
از گلوی خستۀ خورشید
باز در دشت آن صدای آشنا پیچید
گفت: « تو فرزند ِ آن مردی که لَختی پیش
خون او در قلب میدان ریخت !
هدیه از سوی شما کافی است! »
کودک ما گفت:
« پای من در جست و جوی جای پای اوست!
راه را باید به پایان برد! »
پچ پچی در آسمان پیچید:
کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!
این زبانِ آتشین از کیست؟
او چه سودایی به سر دارد؟ »
و صدای آشنا پرسید:
« آی کودک! مادرت آیا خبر دارد؟ »
کودک ما گرم پاسخ داد:
« مادرم با دستهای خود
بر کمر، شمشیر پیکار ِ مرا بسته است! »
از زبانش آتشی در سینهها افتاد
چشمها، آیینههایی در میان آب
عکسِ یک کودک
مثل تصویری شکسته
در دلِ آیینهها افتاد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
خون ز چشمان زمین جوشید
چشمهای آسمان را هم
اشک همچون پردهای پوشید
من پس از آن لحظهها، تنها
کودکی دیدم
در میان گرد و خاک دشت
هر طرف میگشت
میخروشید و رَجَز میخواند:
« این منم، تیرِ شهابی روشن و شب سوز!
بر سپاه تیرگی پیروز!
سرورم خورشید، خورشید ِ جهان افروز!
برق تیغِ آبدارِ من
آتشی در خرمنِ دشمن! »
خواند و آنگه سوی دشمن راند
هر یک از مردان به میدان بلا میرفت
در رَجَزها چیزی از نام و نشان میگفت
چیزی از ایل و تبار و دودمان میگفت
او خودش را ذرّهای میدید از خورشید
او خودش را در وجود آن صدای آشنا میدید
او خدا را در طنینِ آن صدا میدید!
گفت و همچون شیرمردان رفت
و زمین و آسمان دیدند:
کودکی تنها به میدان رفت
تاکنون در هر کجا پیران،
کودکان را درس میدادند
اینک این کودک،
در دل میدان به پیران درس میآموخت
چشمهایش را به آنسوی سپاهِ تیرگی میدوخت
سینهاش از تشنگی میسوخت
چشم او هر سو که میچرخید
در نگاهش جنگلی از نیزه میرویید
کودکی لب تشنه سوی دشمنان میرفت
با خودش تیغی ز برقِ آسمان میبُرد
کودکی تنها که تیغش بر زمین میخورد
کودکی تنها که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
در زمین کربلا با گامهای کودکانه
دانۀ مردانگی میکاشت
گر چه کوچک بود؛ شمشیر بلندی داشت!
کودک ما در میان صحنه تنها بود
آسمان، غرق تماشا بود
ابرها را آسمان از پیش ِ چشمِ خویش پس میزد
و زمین از خستگی در زیرِ پای او نفس میزد
آسمان بر طبل میکوبید
کودکی تنها به سوی دشمنان میراند
میخروشید و رَجَز میخواند
دستۀ شمشیر را در دست میچرخاند
در دل گرد و غبار دشت میچرخید
برق تیغش پارۀ خورشید!
شیهۀ اسبان به اوج آسمان میرفت
و چکاچاکِ بلند تیغها در دشت میپیچید
کودک ما، با دلِ صد مرد
تیغ را ناگه فرود آورد!
و سواران را ز روی زین
بر زمین انداخت
لرزهای در قلبهای آهنین انداخت...
من نمیدانم چه شد دیگر
بس که میدان خاک بر سر زد
بعد از آن چیزی نمیدیدم
در میان گرد و خاک دشت
مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد
پردۀ هفت آسمان افتاد
دشت، پر خون شد
عرش، گلگون شد
عشق، زد فریاد
آفتاب، از بامِ خود افتاد
شیونی در خیمهها پیچید
بعد از آن، تنها خدا میدید
بعد از آن، تنها خدا میدید...
**
قصۀ آن کودک پیروز
سالها سینه به سینه گشته تا امروز
بوی خون او هنوز از بادها میآید
داستانش تا ابد در یاد میماند
داستان کودکی تنها
که شمشیر بلندش کربلا را شخم میزد!
خون او امروز در رگهای گل جاری است
خون او در نبض بیداری است
خون او در آسمان پیداست
خون او در سرخی رنگین کمان پیداست
این زمان، او را
در میان لالههای سرخ باید جُست
از میان خون پاک او در آن میدان
باغی از گُل رُست
روز عاشوراست
باغ گل، لب تشنه و تنهاست
عشق اما همچنان با ماست
نظر شما