خبرگزاری شبستان//کرمان
این روزها که به بهانه هفته دفاع مقدس بیشتر در حال و هوای خوش با شهدا بودن قرار گرفته ام، هر چه بیشتر از شهدا می خوانم ابهاماتم بیشتر میشه، با خودم میگم یعنی در همین زمان ما حدود 20 سال پیش آدمایی ظهور کردند که این همه کرامات داشتن؟
نمی دونم آنها در کدام مدرسه و پای درس کدام استاد زانو زدند که چنین شیفته و دلداده محبوب شدند، روح با عظمت شهدا کجا و روح تعلق گرفته به مادیت ما کجا؟
خلاصه اینکه هر چه از آنان می خوانم تفاوت های آنان را با خودم بیشتر احساس می کنم، زبان قاصر از توصیف حالات آنان و قلم ناتوان از به تحریر کشیدن بزرگی ارواح مطهری است که از همان ابتدا هم برای ماندن در زمین خلق نشده بودند.
آنچه در پی می آید مطالبی است که پایگاه اطلاع رسانی کانون خبرنگاران دفاع مقدس و پایداری استان کرمان-خشاب-منتشر کرده است:
شرط ازدواج
وقتی که به خواستگاری رفت، به دختر مورد نظر گفت: شاید یکی دو ماه بعد من شهید بشم....یعنی .....اگه لایقش باشم، شما باید آماده باشین.
من جبهه رو ول نمی کنم، اگه اومدم زن بگیرم برای اینه که خدا اینطور خواسته، خدا وقتی حضرت آدم رو خلق کرد، زنش حوّا رو هم خلق کرد، لابد با هم کامل می شدن.
من معتقدم زندگی باید بدون تجمل باشه.
و تهمینه ضمن پذیرش شرایط علی گفت: باید قول بدین روز قیامت از من شفاعت کنین.
از خاطرات زندگی سردار شهید علی حاجبی
××××
سردار شهید علی آقا ماهانی ضمن بیان خاطراتی برای سردار شهید علی آقا حاجبی چنین می گوید: مهم اینه که آدم بتونه کاری بکنه که تموم جسمش روح بشه.
وقتی این طور شد، روح سبکه؛ پرواز می کنه، میره، نمی مونه، شهید میشه، توی این جبهه بعضی ها یه قسمت بدنشون تبدیل به روح میشه، دستشون و یا پاشون، بعضی ها هم آمادگی دارن اما خدا اونا رو نگه میداره برای بعد.زمین باید پُر از حجت باشه، زندگی برای اینا سخته، زنده موندن سخته، ولی باید تحمل کرد، باید بردبار بود، توی زندگی میشه خیلی چیزا یاد گرفت، چیزایی که به درد اون دنیا می خوره.
هر چی ما می گیم، او می دید
قبل از این که تو بیای پیش ما، یه نفر بود به اسم علی مهاجر، نمی دونم اسمش رو شنیدی یا نه؟ هر چی که ما می گیم، او می دید، همه ی بچه ها بهش ارادت داشتن، مرشد همه بود.اما یه اخلاقی داشت که من اون موقع درکش نمی کردم، این که خیلی به خودش می رسید.
یه روز در میون هر طور شده حموم می کرد، موهاش همیشه مرتب بود، ریشش محال بود از یه بند انگشت بلندتر بشه، من فکر می کردم چطور یه آدمی که دنیا براش هیچ ارزشی نداره، آنقدر به خودش می رسه؟!
یه روز بهش گفتم، گفت: مگه نشنیدی که بدن آدم مثل زمینی می مونه که خدا توش تخم روح می کاره، باید به این زمین احترام گذاشت، باید تمیز و سالم نگهش داشت،بعدها خیلی به حرفش فکر کردم.
دیدم راست میگه، شوخی نیست، این بدن امانت خداست. یادش بخیر، وقتی شهید شد،بدنش مثل همیشه تمیز و تازه بود،یه گلوله ی سیمینوف درست خورده بود وسط ابروهاش، مثل یه خال هندی.
یه بار هم خدا حرف منو گوش کرد
بچه که بودم با بابام گاهی می رفتم مشتاقیه، اونجا آدمایی رو می دیدم که مثنوی می خوندن و دم می گرفتن، پرسیدم اینا کی ان؟ گفتن درویش، عارف، من هم از اون موقع به این کلمه ها فکر کردم به نتیجه ای رسیدم که خیلی از عرفا رسیده بودن و اون این که عرفان یعنی درست زندگی کردن، زندگی هم وقتی درسته که برای خدا باشه، آدم کار بکنه برای خدا، زن بگیره برای خدا؛ بچه دار بشه برای خدا، همه چیز برای خدا.
درست حکایت همون آدمی که دید یه بچه از پشت بوم افتاد و گفت خدایا نگهش دار، بچه بین زمین و آسمون موند و اون گرفت و گذاشتش زمین.
وقتی ازش پرسیدن چطور به اینجا رسیدی؟ گفت: من یه عمر حرف خدا رو گوش کردم حالا یه بار هم خدا حرف منو گوش کرد. این، هم یه آدم معمولیه، هم یه عارف با کرامت.
پایان پیام/
نظر شما