خبرگزایر شبستان//کرمان
جمعی از اعضای اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس کرمان در آبان سال گذشته و حدود دو ماه قبل از رحلت پدر بزرگوار شهید رضا دادبین که خود، از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود، به دیدار وی رفته و پای خاطرات و ناگفته های ایشان نشستند که بخشی از این خاطرات را سایت جامع دفاع مقدس کرمان منتشر کرده است.
خاطره مورد اشاره از این قرار است که پدر شهید می گوید: یک موقعی ما می رفتیم توی ستاد معراج کارهای شهدا را می کردیم. البته شهدا غسل ندارند، اما آنهایی که مجروح و به بیمارستان منتقل و سپس شهید می شدند،این ها را غسل داده و کفن می کردیم.
شهیدی هم که درجبهه بدنش لت و پاره شده، توی خاک و خون غلطیده بود، لازم بود یک خورده بهش برسیم که خانواده اش وقتی می آیند خیلی خیلی جانسوز نباشه.
مثلا فرض کنید شهیدی داشتیم به نام ایزدی، سر نداشت لازم بود یک باندی، پنبه ای به شکل مثلاً یک گلوله ای که حالا سر هست، درست شود و حجمی به عنوان سر آماده شود و بعد موقع دیدار خانواده ی شهید، دست شهید را می آوردیم روی کفنش و خانواده می آمدند دست شهید را می بوسیدند و می رفتند.
این کار را می کردیم تا خانواده ها کمتر بسوزند.در هنگامه کربلای 4 و 5 معرکه ای برپا بود. شیخ بیگ (بعدها شهید شد)و مرحوم ضیاء عزیزی هم در این کاربه من کمک می دادند.این دو نبودند و من تنها شده بودم.کار سختی بود.
یک روز صبح می دونستم شیخ بیگ آمده، رفتم ستاد معراج شهدا، از شکاف در نگاه کردم، دیدم خیلی صندوق های شهید گذاشتند روی هم، می خواستم بروم داخل.
یک زنگی بود، زنگ شتری، خیلی صدای بلندی داشت. دست گذاشتم روی این زنگ، هر چی زنگ زدم هیچ کس در را باز نکرد. این را می دونید که ستاد معراج، کنار گنبد جبلیه است. یک تکه آجری از روی زمین برداشتم و به در کوبیدم. دیدیم هیچ کس جواب نمی دهد.
دوباره زنگ زدم، جواب ندادند. چند تا کلید به دستم بود زدم به در، دیدم هیچ کس جواب نداد. از در فاصله گرفتم حدود یک متر از در آمدم عقب تر، حالا همین جور توی فکر بودم چکار کنم؟ چه جوری بروم داخل؟ درب ستاد معراج شهدا در گاراژی بزرگی بود که با زنجیر دانه درشتی قفل شده بود.
یک وقت دیدیم صدای باز شدن قفل را. خدا را گواه می گیرم که اصلاً هیچ کس نبود ومن اغراق نمی کنم، صدای پیچیدن کلید داخل قفل به گوشم رسید و حتی صدایی که نشان می دهد قفل باز شده. بعد نصف زنجیر آزاد شد و به در خورد.
مثل این که بازی می کند خورد به در؛ بعد دانه دانه زنجیر از توی قلاب در بیرون آمد. دانه دانه صدایش می آمد نه با سرعت. خیلی با طمانینه دانه دانه رفت از توی قلاب بیرون.در این حال لنگه در باز شد به اندازه یک آدمی برود داخل، به اندازه نیم متر بیشتر، لنگه در باز شد و ثابت ماند؛ خلاصه ما نفهمیدم در چگونه باز شد.
من فوری رفتم از این کسی که در را باز کرده تشکر کنم، ولی کسی را ندیدم . خدایا توی می دانی هیچ کس در محوطه نبود. از کنار ما تا شهدا، فاصله 20 متر بود. اگر کسی هم بود باید در این فاصله دیده می شد. رسیدم به جایی که شهیدان بودند.
شیخ بیگ با یک سرباز آنجا بود. و با تعرض به سربازش گفت: حالا حاج آقا دادبین از خودمان هستند،مگر من نگفتم در روی کسی باز نکنید.. سرباز گفت: آقا شیخ بیگ! من این جا که پیش شما هستم من که در را باز نکردم و خود شیخ بیگ نیز شاهد این اتفاق عجیب بود.
پایان پیام/
نظر شما