به گزارش خبرگزاری شبستان، ابراهیم متقی، عضو هیئت علمی دانشگاه تهران طی یادداشتی که در اختیار "پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی" قرار داده است به بررسی ناکارآمدی و شکستهای آمریکا در مقابل انقلاب اسلامی ایران در ادوار تاریخ میپردازد. مشروح یادداشت ابراهیم متقی را در زیر میخوانید:
آمريكا در زمره بازيگراني است كه تاكنون انقلاب اسلامي و جمهوري اسلامي ايران را به رسميت نشناخته است. بيانيه وزارت امورخارجه آمريكا بعد از پيروزي انقلاب اسلامي بهگونهاي تنظيم شد كه شناسايي ايران براساس واقعيتهاي ساختاري بيان شده است. مقامهاي وزارت امورخارجه آمريكا به اين موضوع اشاره داشتند كه شناسايي توسط ايالات متحده براساس «ماهيت دولت» انجام ميگيرد. از آنجايي كه ساخت دولت در ايران حفظ شده، بنابراين آمريكا انقلاب اسلامي ايران را بهصورت «دوفاكتو» مورد شناسايي قرار داد. چنين رويكردي زمينه شكلگيري چالشهاي سياسي و ساختاري آمريكا در برابر ايران را بهوجود آورد. در نگرش مقامها و تحليلگران آمريكايي بهويژه همانگونهاي كه «هوارد وياردا» بيان میدارد، مبتني بر نشانههايي از «قوممداري آمريكايي» بوده است. قوممداري آمريكايي محور اصلي بسياري از چالشهاي آمريكا در برابر ايران بوده كه مشكلات و محدوديتهاي راهبردي جديدي را عليه جمهوري اسلامي بهوجود آورده است. چنين چالشهايي عموماً با الگوهاي واكنشي ايران روبهرو شده و مانع از تحقق تمامي اهداف آمريكا براي بياثرسازي قابليت و قدرت راهبردي ايران میشود.
1. قوممداري آمريكا در رفتار سياسي و سياست خارجي
نشانههاي قوممداري آمريكا نهتنها در ارتباط با ايران بلكه در رابطه با ساير كشورهاي منطقهاي و قدرتهاي بزرگ نمادهايي از چالش ژئوپليتيكي را شكل داده است. الگوي كنش مبتني بر قوممداري آمريكا منجر به شكلگيري سياست تهاجمي و مداخلهگرايانه ايالات متحده شده است. طبيعي است كه ايران در زمره كشورهايي محسوب ميشود كه مخالفت خود را با الگوهاي مبتني بر مداخله ايالات متحده بيان داشته و از سازوكارهاي مبتني بر مقاومت و مقابله در برابر قوممداري آمريكا بهره گرفته است.
براساس الگوي رفتاري ايران، فرآيند قوممداري ايالات متحده نشانههايي از رويارويي منطقهاي در حوزه منافع راهبردي دو كشور را اجتنابناپذير ساخته است. تفاوتهاي ادراكي عموماً تضادهاي سياسي را ايجاد ميكند. گراهام فولر در مطالعات خود به اين جمعبندي ميرسد كه: «آمريكا مسحور پديده انقلاب اسلامي و امام خميني(ره) است. از ديدگاه رهبران آمريكا، الگوهاي رفتاري ايران مبتني بر نشانههاي غيرمتعارف از كنش سياسي در برابر آمريكا بوده كه نگرانيهاي عميق آن كشور در برابر ايران را منعكس ساخته است. داوري آمريكاييها درباره ماهيت رفتار ايران عميقاً تحت تأثير چهره انقلابي و راديكال ايران بوده كه آمريكا را با ادبيات انتقادي توصيف كرده و درجاتي از شيطانيت را به آن نسبت داده است.»
«هوارد وياردا» در اين ارتباط بيان ميدارد كه: «نوعي فقدان بنيادين تفاهم نسبت به جهان سوم و كشورهاي انقلابي در سياست خارجي امريكا به نمايش گذاشته شده است. چنين عدم تفاهمي را بايد ريشه بسياري از مشكلات سياست خارجي آمريكا در مناطقي همانند خاورميانه دانست. آمريكا از درك ويژگيهاي اجتماعي و ساختاري جهان سوم ناتوان بوده و بهجاي پذيرش واقعيتهاي محيطي عموماً جهان سوم را براساس عينك خودمداري و قوممداري آمريكايي تحليل ميكند. اين چنين رويكردي عامل اصلي بسياري از چالشهاي آمريكا در برخورد با ايران بوده است.»يكي از نشانههاي قوممداري آمريكايي را ميتوان رويارويي با انقلاب ايران دانست. انقلابهای سیاسی و تغییر در ساختار حکومتی، زمینه تغییرپذیری در سیاست خارجی را به وجود میآورد. انقلاب ايران اولين مرحله برگشتپذیري را در سياست خارجي به وجود آورد. در اين دوران، مؤلفههاي ژئوپلتيكي، فرهنگ و تاريخ سياسي ايران ثابت بودهاند. ساختار نظام بينالملل نيز در شرايط نسبتاً ثابتي قرار داشت؛ اما به دليل تغيير در ساختار و نخبگان سياسي ايران، شكل جديدي از تنشزدايي و موازنهگرايي ظهور يافت. دو مفهوم تنشزدايي و موازنهگرايي را ميتوان بهعنوان نشانههاي اصلي سياست خارجي ايران در دوران سازندگي دانست.
2. ناكارآمدي امريكا در فرسايش قدرت تاكتيكي و عملياتي ايران
يكي از چالشهاي اصلي آمريكا در برابر ايران موضوع قدرت ملي بوده است. در رهيافت رئاليستي هرگاه كشوري قدرت ملي خود را ارتقاء دهد، موقعيت بهتر و مؤثرتري در سياست بينالملل كسب ميكند. قوممداري آمريكايي همواره در زمره موضوعاتي بوده است كه محدوديتهايي همانند تحريم اقتصادي و الگوهاي مبتني بر مهار و محدودسازي ايران را در دستور كار قرار داده است. بهرهگيري از چنين سازوكارهايي را ميتوان بهعنوان بخشي از سياست عمومي ايالات متحده در برخورد با ايران دانست كه هيچگاه به نتيجه مطلوب و مورد نظر كارگزاران سياست خارجي آمريكا نرسيده است. الگوي رفتاري امريكا در مقابله با ايران ماهيت پيچيده و درهم تنيده دارد. در تمامي اسناد امنيت ملي آمريكا اين موضوع مورد تأكيد قرار گرفته كه ايران در زمره تهديدات منطقهاي و بينالمللي آمريكا و متحدانش محسوب ميشود. ميزان تهديدات و تحريمهاي اعمالشده آمريكا عليه ايران در مقايسه با هر كشوري بيشتر و فراگيرتر بوده است.
هدف اصلي آمريكا را ميتوان در ارتباط با «فرسايش قدرت تاكتيكي و عملياتي ايران» دانست. تحقق اين هدف براساس سازوكارهاي متنوعي از سوي كارگزاران سياست خارجي و نهادهاي سياسي ايالات متحده انجام گرفته است. روندهاي سياست خارجي ايران و آمريكا در سالهاي بعد از پيروزي انقلاب اسلامي با نشانههايي از رقابت، تعارض، همكاري و برگشتپذيري همراه بوده است. برگشتپذیري در سياست خارجي بازتاب شرايط سياسي، فضاي اجتماعي و ادراكات عمومیجامعه ايران به شمار ميرود. نشانههاي برگشتپذیري در دوران مختلفي وجود داشته است. چنين روندي را ميتوان در حوزه اجتماعي و فرهنگ رفتاري ايران نيز مورد توجه قرار داد. به طور كلي روندهاي برگشتپذیر در سياست خارجي كشورهايي شكل ميگيرد كه با ناآراميهاي داخلي روبهرو بوده و يا اين كه در محيطهاي سياسي آنان جلوههايي از بحران پيوسته وجود دارد. چنين روندي، از نيمه دهه شصت ميلادي ايجاد شد. در اين شرايط، رژيم ايران سياست خارجياي را در پيش گرفت كه هدفش تبديل ايران به يك قدرت فرادست استراتژيك در آسياي غربي بود. تلاش براي رسيدن به اين هدف به تشويق ايالات متحده بوده كه دگرگونيهاي داخلي كشور، سركوبي مخالفان داخلي و فراهم شدن منابع اقتصادي ضروري آن را ممكن ساخته بود.
ايران بيگمان، بارزترين نمونه از آن چيزي است كه دكترين نيكسون درصدد تحقق آن در حوزه امنيت منطقهاي خليجفارس بود. اين فرآيند با تغييرات انقلابي اواخر دهه 1970 دگرگون شد. به طور كلي، تغيير در جهتگيري سياست خارجي ايران كه نشانه برگشتپذیري ميباشد را ميتوان براساس مؤلفههاي تاريخي و تجارب سياسي تحليل کرد. روندهاي سياست خارجي ايران از ابتداي دهه دگرگون شد. علّت اصلي آن را ميتوان افراطگرايي در سياست خارجي و همچنين دگرگوني در اولويتهاي سياست بينالملل دانست. به قدرت رسيدن آيزنهاور و تغيير در جهتگيري و استراتژي امنيت ملي آمريكا منجر به انجام و اجراي كودتاي جولاي 1953 عليه قدرت مصدق شد. كودتاي نظامي آمريكا عليه ايران بهمثابه ناكارآمدي سياست عمومي آن كشور براي تغيير مسالمتآميز محسوب ميشود. ايالات متحده از آن زمان بهبعد در افكار عمومي جامعه ايراني بهمنزله تهديد تلقي ميشود. برگزاري روز 16 آذر بهعنوان روز دانشجو نماد مقاومت جوانان و دانشجويان ايراني در برابر سياستهاي تهاجمي آمريكا بود كه بهمناسبت ورود نيكسون به تهران در ماههاي بعد از كودتاي مرداد 1332 انجام گرفت و حكومت نظامي در برابر كنش اعتراضي جوانان دانشجوي ايراني به اقدام خشونتآميز مبادرت ورزید. بنابراين كودتاي 28 مرداد اولين نماد رويارويي ايران و آمريكا در افكار عمومي جامعه و ساخت دولت در جمهوري اسلامي ايران است.
انجام چنين اقدامي، زمينههاي بالقوه تغيير در نقش سياسي ايران را فراهم كرد. اين امر در دهه 1340 ادامه يافت. اين دكترين را ميتوان به صورت نظريهاي توصيف كرد كه بنا بر آن كشورهاي سرمايهداري تعیین شدهاي در جهانسوم، در حالي كه به طور عمده بر منابع و امكانات خود تكيه دارند، بايد نقش كنشگر سياسي و نظامی بازي كنند و از اين راه به توزيع مجدّد و ثبات سرمايهداري كه پس از جنگ جهاني دوم تقريباً به تنهايي بر دوش ايالات متحده آمريكا بوده است، كمك كنند. بحران ويتنام را ميتوان عامل سازماندهي آموزه نيكسون دانست. بنابراين، جهتگيري سياست خارجي ايران از وضعيت «توازن منطقهاي» خارج شده و زمينه براي ايفاي نقش «موازنه دهنده منطقهاي ايران» فراهم شد. در چنين روندي سياست خارجي ايران پيرو آموزه نيكسون شد.
انقلاب اسلامي ايران آموزه نيكسون را نهتنها در ايران بلكه در منطقه با ناكارآمدي روبهرو ساخت. آموزه نيكسون مبتني بر كنترل غيرمستقيم منطقه از طريق جنگهاي نيابتي بوده است. جنگهاي نيابتي در سياست منطقهاي آمريكا چالشهايي را در مراحل تاريخي بعدي ايجاد ميكند. به اين ترتيب، روندهاي سياسي راديكال و جهتگيري مقاومت در برابر نظام سلطه جايگزين همكاريهاي راهبردي با غرب شد. در اين ارتباط ميتوان جلوههايي از تغييرات شديد گفتماني را ملاحظه کرد. اين تغييرات را ميتوان عامل دگرگوني در جهتگيري، نقش ملي و كاركرد سياست خارجي ايران دانست. در چنين شرايطي، هيچ گونه تنشزدايي وجود نداشته و جلوههايي از مرزبندي در حوزه منطقهاي و بينالمللي درسياست خارجي ايران تشكيل شد.**
جيمز بيل علت اصلي ناپايداري در فرآيند روابط خارجي ايران و آمريكا را ناشي از درك نادرست ساختار بوروكراتيك كشورها ميداند. بيل در مطالعات اسنادي خود به اين جمعبندي رسيد كه اگر كارگزاران و نظريهپردازان در وضعيت «ادراك نادرست» قرار گيرند، در آن شرايط نشانههايي از تداوم بحران در روابط كشورها ايجاد ميشود. گراهام فولر نيز بر نشانههاي فرهنگي و تاريخي در ادراك اغراقشده فرهنگ ايراني در ارتباط با موضوعات منطقهاي و بينالمللي تأكيد دارد. مبناي بنيادين تحليل توماس پيكرينگ درباره تضادهاي راهبردي ايران و آمريكا را ميتوان در ارتباط با فعاليتهاي هستهاي ايران دانست. در حاليكه اولين گامهاي ايران براي غنيسازي اورانيوم مربوط به سالهاي دهه 1990 بوده، اما تفاوتهاي ادراكي رهبران دو كشور داراي پيشينه تاريخي است.
حسين موسويان در كتاب «ايران و آمريكا؛ گذشته شكستخورده و مسير آشتي» تلاش دارد تا نشان دهد كه مبناي اصلي تضادهاي ايران و آمريكا را ادراك رهبران سياسي در ارتباط با موضوعات راهبردي بوده است. فرد هاليدي رهيافت «مرزبندي راهبردي و جايگاه منطقهاي ايران» را عامل اصلي تضادهاي شكل گرفته تلقي ميكرد. هاليدي در مطالعات خود به اين جمعبندي رسيد كه به هر ميزان نقشآفريني ايران در راستاي اهداف استراتژيك آمريكا افزايش مييافت، زمينه براي مرزبندي بيشتر در روابط منطقهاي ايران فراهم ميشد. در اين دوران نياز آمريكا به همكاري با هم پيمانان منطقهاي ارتقا پيدا کرد. از اواسط دهه 1970 نگراني عمده سياست خارجي ايران درباره اوضاع و احوال آسياي غربي بوده و براي توسعه قدرت استراتژيك خود به سمت جنوب در خليجفارس، به سمت غرب در كشورهاي عربي و به سمت شرق و جنوب شرقي در افغانستان، پاكستان و اقيانوس هند ايفاي نقش میکرد.ايران سياستهاي خود را به دو دليل توجيه ميكرد: از يك سو درصدد بود تا امنيت ملي خود را در برابر تهديدات منطقهاي و بينالمللي گسترش دهد. از طرف ديگر، زمينههاي لازم براي محدودسازي بازيگران عرب و نيروهاي راديكان در سياست منطقهاي را به وجود آورد. به طور كلي، ايران تلاش داشته است تا موقعيت خود را تثبيت کند. براي تحقق اين اهداف ايران ميبايست: «نخست، از امنيت ملي خود پاسداري کند؛ دوم، به دليل آن كه تنها كشوري بود كه ميتوانست مسئوليت حفظ ثبات كشورهاي موجود را برعهده گيرد.»
3. تعامل سازنده و اجتناب از سنگربندي راهبردي
يكي از اهداف اساسي جهان غرب در سالهاي دهه 1370 را بايد سازماندهي شكل جديدي از سنگربندي براي كاهش قدرت راهبردي ايران دانست. واكنش ايران به چنين رويكردي مبتني بر نشانههايي از عملگرايي بوده است. عملگرايي از اين جهت اهميت دارد كه ميتواند زمينههاي ارتقاء قدرت و قابليتهاي ابزاري ايران را در فرآيند كنش ديپلماتيك و سازوكارهاي همكاريجويانه شكل دهد. ويژگي اصلي سياست منطقهاي و بينالمللي ايران در دوران تعامل سازنده را ميتوان براساس نشانههايي از عملگرايي راهبردي تبيين كرد. در اين دوران مؤلفههاي سياست خارجي ايران، شكل عينيتري از «تعامل سازنده» و همكاريجويانه را با ساير دولتها تعقيب میکرد. در اين روند، دولت ايران از اعتماد به نفس و جسارت بيشتري برخوردار شد. ايران در اين دوران از راهبرد «قانون آهنين سياست جغرافيايي» كه مبتني بر ضرورتهاي امنيتي است، استفاده کرد.
در فرآيند تعاملگرايي و تنشزدايي راهبردي عناصر پايدار در سياست خارجي ايران، بيش از گذشته نمايان شدند. عملگرايي سياست خارجي ايران در دوران بعد از به قدرت رسيدن مديراني كه مجري برنامههاي توسعه اقتصادي بودند، رشد بيشتري يافت. ظرفیتسازی را میتوان اولین گام برای ارتقاء موقعیت سیاسی، اقتصادی و استراتژیک کشورها دانست. این امر نشان میدهد که هیچ بازیگری نمیتواند در فضای منطقهای و بینالمللی بدون توجه به مولفههای ساختاری به ایفای نقش مبادرت ورزد. از سوی دیگر، هرگونه ارتقاء موقعیت سیاسی کشورها را میتوان زمینهساز جلوههایی از همکاری چندجانبه دانست. تجربه سیاست خارجی ایران نشان میدهد که ظرفیت اقتصادی کشور در دورانهای تنشزدایی از رشد بیشتری برخوردار شده است. ظرفیتسازی به مفهوم بهرهگیری از شرایطی است که زمینه تولید اقتصادی و اجتماعی صلحآمیز در فضای منطقهای را به وجود میآورد. ظرفیتسازی در حوزه اقتصادی و استراتژیک نیازمند بهرهگیری از شاخصها و الگوهای سازنده در حوزه سیاست خارجی است.
طبعا سند چشمانداز توسعه و برنامههای اقتصادی ایران میتوانند زمینههای لازم برای تحقق چنین اهدافی را فراهم آورد. از آنجايي كه در اين سند، اهداف عمومی رفتار امنیت ملی ايران مورد تاكيد قرار گرفته است، از اين رو، سازمانهاي اجرايي و نهادهاي عمومیحكومت بايد بتوانند از طريق اصلاحات ساختاري، زمينههاي لازم براي ظرفيتسازي ملّي را فراهم آورند. ظرفيتسازي در سطوح مختلفی شکل میگیرد. اولین ضرورت ظرفیتسازی را میتوان ارتقاء قابلیت عمومی کشور در حوزههای فرهنگی، اقتصادی و استراتژیک دانست. تمامی مولفههای یاد شده، بخشی از ضرورتهای سیاست خارجی تنشزدا محسوب میشود. برای تحقق چنین اهدافی لازم است تا اقداماتی از جمله ايجاد زيربناهاي لازم براي توانبخشي مناسبات خارجي و تحركات بينالمللي ایجاد شود. انجام این امر، در راستای تحقق اهداف تنشزدایی سیاست خارجی بيش از هر كار مستلزم تعديل ساختاري و كاهش ديوانسالاري دولتي و دگرگوني وظايف حاكميتي و فراهمسازي زمينههاي همدلي و چشمانداز مشترك است.
4. ناكارآمدي آمريكا در مديريت بحرانهاي منطقهاي
یكي از شاخصهاي اصلي تعاملهاي رقابتي ايران و ايالات متحده را ميتوان مربوط به بحرانهاي منطقهاي دانست. آمريكا تلاش دارد تا شكل خاصي از معادله قدرت را ايجاد کند كه بهموجب آن ايران در وضعيت مهار و كنترل قرار گيرد. براي كنترل ايران از سازوكارهايي همانند حمايت از گروههاي هويتي، ارتقاء قدرت نظامي و راهبردي كشورهاي رقيب منطقهاي و محدودسازي بينالمللي استفاده كرده است. بحران سوريه را ميتوان در زمره موضوعاتي دانست كه ايالات متحده درصدد براندازي حكومت بشار اسد بود اما ايران از سازوكارهاي مربوط به حمايت از حكومت سوريه استفاده كرد. برخي از تحليلگران مسائل ايران در دوران روحاني به اين جمعبندي رسيدند كه برجام ميتواند زمينه لازم براي كنترل تهديدات و تفاوتهاي ادراكي ايران و آمريكا در منطقه را فراهم سازد. در حالي كه ايران و ايالات متحده تفسير كاملاً متفاوتي از موضوعات منطقهاي دارند.
در نگرش آمريكا، قدرتسازي ايران محور اصلي برهم خوردن موازنه منطقهاي است. در حالي كه ايران هرگونه قدرتسازي را براي تحقق اهدافي ازجمله امنيت، موازنه و ثبات منطقهاي به انجام ميرساند. نقشيابي ايران در شرق مديترانه بهعنوان اصليترين انگاره تهديد در روابط ايران و آمريكا محسوب ميشود. آمريكا همواره تلاش داشته است تا موقعيت ايران را در شرق مديترانه كاهش دهد. چنين روندي بهمفهوم آن است كه رقابت بين بازيگران صرفاً در شرايطي ميتواند به نتيجه مطلوبي منجر شود كه معادله قدرت حفظ شود. ايالات متحده درصدد كاهش قدرت ايران، جبهه مقاومت و نيروهاي سياسي است كه زمينه همبستگي راهبردي در مقابله با رژیم صهیونیستی را بهوجود ميآورد. ايران بهگونهاي علني حمايت مؤثر خود از جبهه مقاومت براي مقابله با الگوهاي تهاجمي رژیم صهیونیستی را اعلام داشته است. در روند جنگ 33 روزه ايران توانست از جبهه مقاومت در مقابله با اسرائيل حمايت بهعمل آورد. چنين فرآيندي را ميتوان بهعنوان بخشي از سياست عمومي ايران براي ناكارآمدسازي الگوهاي رفتاري آمريكا و اسرائيل در غرب آسيا و شرق مديترانه دانست.
الگوهاي متفاوت ايران و آمريكا در ارتباط با روند بيداري اسلامي در زمره عوامل اصلي بحرانساز محسوب ميشود. اگرچه ايالات متحده از سياست تهاجمي براي تغيير در انگاره سياسي ايران بهره گرفته، اما ايران توانست موقعيت خود را در فضاي منطقهاي و در حمايت از جبهه مقاومت ارتقاء دهد. برخي از نظريهپردازان ليبرال به اين موضوع اشاره دارند كه ايران و آمريكا در منطقه داراي اهداف و دشمنان نسبتاً مشتركي هستند. بنابراين زمينه همكاري آنان در محيط منطقهاي وجود دارد. اين گروه از نظريهپردازان مسائل راهبردي ايران و آمريكا تلاش دارند تا نشان دهند كه ايران و آمريكا هر دو ميتوانند در مقابله با تروريسم مشاركت نمايند. اين گروه از نظريهپردازان به اين موضوع اشاره دارند كه بعد از پايان جدالهاي ايران و آمريكا درباره موضوع هستهاي، گام جديدي در فضاي ديپلماسي و امنيت گشوده خواهد شد. اين گروه از نظريهپردازان، موضوعاتي همانند حقوق بشر، تروريسم، سلاحهاي كشتار جمعي، دولت و مقاومت فلسطين، امنيت خليجفارس و اسرائيل در زمره موضوعاتي است كه دغدغه جديد ديپلماسي ايران و آمريكا را شكل خواهد داد. هر يك از موضوعات يادشده تفاوتهاي انگارهاي و سياسي ايران و آمريكا را منعكس ميسازد. ايران و ايالات متحده در دوره هر يك از مفاهيم و موضوعات يادشده داراي انگارههاي مختلفي از تحليل سياسي و الگوي رفتاري هستند. در چنين شرايطي هرگونه كنش سياسي ايران معطوف به سازوكارهاي مقابله با الگوهايي است كه آمريكا براي كنترل محيط منطقهاي تبيين ميكند.
نتيجهگيري
ايالات متحده داراي رويكرد مبتني بر هژموني منطقهاي و بينالمللي است. ايران در زمره بازيگراني است كه مخالفت خود را با الگوي رفتاري ايالات متحده در محيط منطقهاي و بينالمللي نشان داده است. مقابله آمريكا با ايران براساس سازوكارهاي محدودسازي، جنگهاي نيابتي، تحريم اقتصادي و الگوهايي است كه كنش سياسي محدودكننده را در ارتباط با ايران بهوجود ميآورد. هرگونه كنش نظامي و امنيتي آمريكا در محيط منطقهاي عموماً با مقابله و مقاومت ايران همراه شده است. سازماندهي جنگهاي نيابتي همانند حمايت از صدامحسين در دوران دفاع مقدس و حمايت از داعش در دوران بيداري اسلامي در زمره موضوعاتي است كه با مقاومت ايران روبهرو شد.
به اين ترتيب، فرآيند گسترش بحران و تهديد عليه ايران نتوانست زمينه ايجاد چالشهاي جديدتري را عليه ايران بهوجود آورد. چنين فرآيندي مشكلات امنيتي بيشتري را براي ايالات متحده در محيط منطقهاي بهوجود آورده است. هرگونه بحرانسازي را ميتوان بهعنوان بخشي از سازوكارهاي منطقهاي آمريكا در مقابله و رويارويي با ايران دانست. در حالي كه ايران توانست فرآيند مقابله با چنين تهديداتي را كنترل و محدود سازد. مقابله مؤثر ايران با داعش را ميتوان در زمره سازوكارهايي دانست كه بر موازنه منطقهاي تأثير بهجا ميگذارد. نوع نگرش ايران به تروريسم، تهديدات منطقهاي و الگوهاي مقابله با تهديدات بهگونهاي شكل گرفته كه هرگونه بازسازي روابط مسالمتآميز و همكاريجويانه را با چالشهايي روبهرو خواهد ساخت. الگوي رفتاري آمريكا نمادي از استحاله قدرت تاكتيكي، عملياتي و راهبردي ايران در محيط منطقهاي است. بنابراين هرگاه ايران از سازوكارهاي مربوط به قدرتسازي، مقاومت و شناخت تهديدات استفاده کند، طبيعي است كه به نتايج و مطلوبيتهاي بيشتري براي كنترل سازوكارهاي تهاجمي آمريكا در محيط منطقهاي نايل ميشود.
نظر شما