شهیدی که خواب شهادتش را دیده بود/ تو نگهبان حرمی باید در حرم باشی!

خبرگزاری شبستان: علمداری و پرچمداری هیات مصلی آنچنان در دل و جان محمدحسین می نشیند که هنوز به ۱۵ سالگی نرسیده او را عاشقانه راهی جبهه می کند. پسری که در کودکی مادر با وضو و دعا و صلوات به او شیر داده است، باید هم اینگونه باشد.

خبرگزاری شبستان- خراسان جنوبی؛ «خیلی خوشحال شدیم از اینکه بعد سال ها، امروز می‌بینم، شما برای زنده نگه داشتن نام و یاد فرزندم اینجا هستید» این را آقای میخوش بعد از یک احوالپرسی گرم و پدرانه به ما گفت.

 

دیدار با خانواده شهید محمدحسین میخوش از شهدای 8 سال دفاع مقدس بهانه ای شد تا بیشتر در مورد این شهید 15 ساله بدانیم، همانی که به گفته پدر در نوجوانی عشق به شهادت چنان در او نشسته بود که برای رفتن به جبهه گریه می کرد.

 

وارد منزل که شدیم، پدر و مادر هر دو به استقبال‌مان آمدند، شاید برایشان خاطرات روزهایی که محمدحسین برای رفتن به جبهه خود را آماده می کرد و یا آن روز که خبر شهادتش را آوردند همه دوباره در ذهن شان مرور می شد، پدر از کودکی پسری گفت که هنگام شب تولدش یک گوهر شب چراغ در باغچه منزلشان را برای چند دقیقه ای نورانی می کند اما دلیل آن را آن موقع نمی دانستند.

 

محمدحسین از همان کودکی عاشق نماز بود، این را پدر شهید می گوید و می افزاید: آن روزها منزل ما در محله خیرآباد بیرجند بود، برای نماز به مسجد مصلی می رفتیم و آنجا نماز را به امامت حجت الاسلام والمسلمین حاج شیح جواد عارفی که از بزرگان آن روزها بود، به جماعت اقامه می کردیم.

 

امام(ره) گفت یک فرزند شما از اسلام است!

محمد حسین در آن روزها عضو پایگاه شهید رحیمی مصلی بیرجند بود، عشق و علاقه به جهاد و شهادت از همان نوجوانی در خون او موج می زند، مادر ماه‌ها قبل اعزام فرزندش به جبهه خواب شهادتش را می بیند. او می گوید: یک شب امام(ره) را در خواب دیدم و ایشان به من گفتند که یک فرزند شما از اسلام است و مابقی مال خودتان. من هشت فرزند داشتم، محمد حسین در شب جمعه ای بدنیا آمد و در آن شب ستاره ای از آسمان داخل منزل ما افتاد که همه آن را دیدند.

 

علمداری و پرچمداری هیات مصلی آنچنان در دل و جان محمدحسین می نشیند که هنوز به 15 سالگی نرسیده او را عاشقانه راهی جبهه می کند. پسری که در کودکی مادر با وضو و دعا و صلوات به او شیر داده است، باید هم اینگونه باشد.

 

 

مادر شهید میخوش از روزهایی می گفت که فرزندش هر روز بیشتر قد می کشید و رشیدتر می شد، آن روزها که مرام پهلوانی محمد حسین اجازه نمی دهد پسر همسایه در روز عید نوروز به خاطر نداشتن لباس عید گریه کند و او لباس عید خود را به پسر همسایه می دهد.

 

او ادامه داد: فرزندم بسیار خوش اخلاق و مودب و یک فرشته به تمام معنا بود، به همسایه ها کمک می کرد و برای بچه های بی بضاعت لباس می خرید.

 

مادرم در فراغم گریه نکنی!

همین که مصاحبه وارد لحظات رفتن محمدحسین به جبهه می شود، بغض گلوی مادر را می گیرد و قطره های اشک از چشمانش جاری می شود، اشک دلتنگی و دوری از پسری که در 15 سالگی از پدر و مادر می خواهد که برای رفتن او گریه نکنند.

 

مادر می گوید: خود محمدحسین قبل اینکه به جبهه بروی خواب شهادتش را دیده بود؛ او شب قبل اینکه به جبهه برود خواب دید که یک آقایی آمد و پاکتی را به او داد و گفت که «تو نگهبان حرمی باید در حرم باشی»، روز بعد سرش را اصلاح کرد و رفت.

 

به گفته پدر شهید آن روزها میدان امام بیرجند محل اعزام به جبهه بود، محمدحسین بدلیل پایین بودن سن، از اعزام او به جبهه خودداری می کنند، اما آنقدر جلوی اتوبوس گریه می کند تا اینکه سوار می شود و می رود.

 

 

مرتبه اول که می رود، بعد مدتی برای دیدار خانواده می گردد، انگار محمدحسین از شهادتش خبر دارد، او از مادر می خواهد که مبادا در فراغ او گریه کنند، اما رفتن این بار با دفعات قبل تفاوت دارد، بعد از دیدن خویشان و اقوام او دوباره خودش راهی جبهه می شود، چند روزی نمی گذرد که خبر می اورند محمد حسین جانباز شده است.

 

مادر و خانواده چشم انتظار آمدن محمد هستند، چند روزی از عید نوروز 64 نگذشته که چند نفر به منزل آقای میخوش می ایند و ابتدا خبر جانبازی محمدحسین را می دهند، خاطرات آن لحظات هنور در ذهن مادر هست، او می گوید: بعد از شنیدن خبر جانبازی، من خیلی بی‌قرار فرزندم بودم، هر روز عصرها می امدم سر کوچه منزل و اشک می ریختم و گریه می کردم؛ تا اینکه یک شب یک خانمی را در خواب دیدم که به من گفت «من فاطمه هستم، فرزند تو را می آورند اما تو او را نخواهی شناخت، 5 تیر به او زدند و وقتی او را اوردند از سمت دست راست او خون بالا خواهد آمد.»

 

محمد حسین میخوش در اولین روز از فروردین 64 در جزیره مجنون، کنار شط دجله هنگام وضو گرفتن آسمانی می شود و به خواسته قلبی اش می رسد، پیکر شهید را که می آورند همان طور که مادر گفته بود از بس مادر اشک ریخته چشمانش طاقت دیدن دیدن پیکر فرزند را ندارد و همان طور که خواب دیده بود او پیکر فرزندش را نمی تواند ببیند.

 

 

 

 

کد خبر 648464

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha