به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، حمیدرضا مظهری صفات در ۱۵ مهر سال 1340 در خانواده ای مذهبی در کرمان متولد شد؛ پس از طی دوران کودکی به مدرسه راه یافت تحصیلاتش را تا چهارم دبیرستان ادامه سپس دست از تحصیل کشید و داوطلبانه به جبهه رفت سرانجام در۲۲ فروردین سال 62 در منطقه شرهانی به درجه رفیع شهادت نایل آمد. برادر دیگر این شهید بزرگوار به نام علیرضا در سال 67 به شهادت رسید.
همرزم شهید:
حميد مسئول يك محور در منطقه غرب بود. اين مسئوليت را شهيد يوسف الهي به او داده بود. خيلي شجاع و دقيق بود. در يكي از شب ها زديم به دل دشمن و رفتيم براي شناسايي. حدود سه ساعت پياده روي كرديم تا به رودخانه اي رسيديم. دو طرفمان سنگرهاي دشمن بعثي بود. دشمن در همه جا مين منور كه به يك سيم نازك وصل بود نصب كرده بودند. آن شب شهيد حسين يوسف الهي هم همراه ما بود. حسين فوري دستش را روي سيم گذاشت و به ما گفت پايتان را آن طرف بگذاريد. همراه ما يك راهبلد و يك تخريب چي هم بود كه حسين به او فرمان داد كه برو ببين چقدر مين كاشته شده. هنوز مدت زمان كمي نگذشته بود كه صداي انفجار مهيبي همراه با نور آمد. راه بلد كه بسيار ترسيده بود خواست برگردد كه حميد دستش را گرفت و نشاند روي زمين و گفت: «ساكت باش، هيچكس صدا ندهد تا اوضاع به حالت عادي برگردد.» در اين عمليات تخريب چي كه سيم مين را نديده بود بعد از انفجار مين، پايش مجروح و تركش مي خورد و تركش مين به زير گلوي شهيد يوسف الهي برخورد و آن را مجروح کرد. با اين حال حميد باز هم اصرار به ادامه انجام عمليات داشت.
مادر شهيد:
حميد فرزند سوم خانواده بود. همه كارهايش را دقيق و به موقع انجام مي داد. حميد را براي يادگيري قرآن به مكتب خانه فرستادم. در دوران تحصيل براي آنكه فشار مالي خانواده كمتر شود، كتاب ميفروخت و با همان پول كتاب درسي سال جديد را مي خريد. هميشه يك دست لباس مي پوشيد و با آنكه يك دست لباس اضافه هم داشت آن را كمتر استفاده مي كرد و مي گفت لازم ندارم. هميشه به من و پدرش در كارها كمك مي كرد، اهل مطالعه بود، خصوصاً كتاب هاي مذهبي و كتب شهيد دستغيب؛ حميد 4 سال بيشتر نيست كه به مشهد مقدس براي زيارت رفتيم، كت و شلوار سفيد بر تن داشت كه وارد حرم شديم. از در صحن سقاخانه حضرت كه وارد شديم فوري دستش را روي سينه گذاشت و به حالت ادب و احترام به طرف گنبد سلام داد. حميد مدت 2 سال در جبهه خدمت کرد و در كلاس 12 تحصيل مي كرد كه به فيض شهادت نائل آمد.
علي هر چه حميد را صدا مي زده حميد جواب نمي داده، ابتدا علي فكر مي كند كه حميد دارد با او شوخي مي كند كه جواب نمي دهد چرا كه قبلاً با هم از اين شوخي ها مي كرده اند، اما متوجه مي شود كه او به شهادت رسيده است؛ هنگام شهادت حميدرضا، برادرش عليرضا از راه مي رسد، دوستان شهيد به عليرضا مي گويند شما خبر شهادت حميدرضا را به خانه ببر. روز جمعه بود كه عليرضا به همراه دوستش با يك جعبه شيريني به خانه آمد، اما چيزي نگفت. روز بعد جريان شهادت حميدرضا را برايمان گفت، پدرش باور نمي كرد و ميگفت اين خبر كذب است. تا اين كه جنازه حميدرضا بعد از چندين روز آوردند، وقتي به ديدار پيكر پسر شهيدم رفتم، سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم «خدايا! فرزندم را در راه تو تقديم كردم.»
جنازه حميد را اشتباهي به قم برده بودند، آنجا با همكاري بنياد شهيد قم براي شناسايي رفتيم و همراه جنازه جانماز و دستمال حميدرضا بود كه پدرش آنها را شناخت و جنازه را بعد از 15 روز تحويل گرفتيم. تشخيص صورت كمي مشكل بود چرا كه در اثر فشار تابوت صورت و بيني پرس شده بود و جنازه در سردخانه منجمد بود و تشخيص آن مشكل شده بود.
برادر شهيد:
پدرم خيلي دلتنگي مي كرد و كم طاقت بود، آخرين باري كه حميد به مرخصي آمده بود، پدرم رو كرد به حميد و گفت «پسرم بسه ديگه، بگذار ديگران هم به جبهه بروند.» حميد در پاسخ پدر گفت: «در كار اسلام بس وجود ندارد. مگر مولايمان حسين (علیه السلام) تمام خانواده اش را فداي اسلام ننمود؟» حميد به ما گفت اين آخرين ديدار من با شما و خانواده ام مي باشد و برگشتي وجود ندارد. موقع رفتن به جبهه همه با او خداحافظي كرديم و حميد رفت و ديگر برنگشت.
همرزم شهيد:
جان بر كفان اطلاعات يك ديدگاه برايشان تعيين مي شد كه از همين مقر براي شناسايي مي رفتند. شهيد حميد مظهري صفات همراه با شهيد علي يزداني دو تايي با هم در يك مقر بودند، هوا به شدت سرد بود و تنها گرم كننده آنان يك علاءالدين بوده كه نفت آن تمام شده بود. حميد مي گويد كه من ميروم از ستاد نفت مي گيرم، علي به حميد گوشزد مي كند كه بايد از خاكريز بزرگي رد شوي، حميد به طرف ستاد حركت مي كند. چند ساعتي مي گذرد و از حميد خبري نمي شود. علي يزداني كه نگران مي شود خودش به طرف خاكريز حركت مي كند، وقتي به كنار خاكريز مي رسد حميد را مي بيند كه در خون غوطه ور است.
نظر شما