به گزارش خبرگزاری شبستان از کرمان، سيدرضا ايرانمنش، فرزند سیدمحمد از شهدای اطلاعات و امنیت سپاه استان است که در حین شناسایی اسیر می شود و پس از شکنجه او را به شهادت می رسانند؛ برادر این شهید نقل می کند: سيدرضا بعد از دفن شهيد عنايت الله طالبي، حال منقلبي داشت، خيلي ناآرام بود انگار در حسرت شهادت مانده بود و به حال دوستانش غبطه مي خورد.
وقتي از گلزار شهدا برمي گشتيم، گفت: «من خانه نمي آيم، وقت تنگ است و بايد همين حالا حركت كنم به سمت منطقه.» بعد با حالت خاصي نگاهم كرد و به آرامي گفت: «من ديگه برنمي گردم.» از حرفش جا خوردم و گفتم: «منظورت چيه؟» نگاهم كرد و گفت: «يک خواهش دارم، من چون عجله دارم نمي توانم يک سری كارهايي انجام بدهم، مي خواهم قبل از اينكه برگردي منطقه اين كارها را برايم انجام دهي. از چند نفري چيزهايي مي خواهم كه بايد به من پس بدهند به چند نفر هم بايد چيزهاي ديگري بدهم، قول بده همه را ادا كني.» سرم را به علامت مثبت تكان دادم. سيد كاغذي را از جيبش بيرون آورد و گفت: «همه را اينجا نوشته ام، فراموش نكن و همه را ادا كن.» بعد با صراحت و با اعتماد گفت: «مطمئن هستم كه ديگر برنمي گردم، حلالم كن.»
***روزي سيدرضا را كنار سد دز ديدم، با ديدنش سراسيمه به سمتش رفتم، مدتي بود او را نديده بودم، خيلي خوشحال شدم و گفتم: «كجا به سلامتي؟» گفت: «مي روم مهران، بايد برويم شناسايي.» چشمم به پوتين هايش افتاد و گفتم: «با اين پوتين ها؟ اينها بندي هستند، تو كه براي شناسايي مي روي بهتر است مثل پوتين هاي من داشته باشي، زيپي است و راحت تر هستي.» بعد خم شدم پوتين هايم را در آوردم و گفتم: «بگير، اينها را بپوش.» سيد حرفي نزد و پوتين هاي من را گرفت و پوشيد. بعد از خداحافظي كه از هم جدا شديم، دو روز بعد خبر رسيد سيدرضا به همراه شهيد رمضان راجي در حين شناسايي مورد هدف قرار گرفته اند، رمضان راجي همان لحظه شهيد مي شود، سيد رضا هم كه زخمي بوده اسير مي شود. خيلي نگران حال او بودم و مي دانستم از اسارت جان سالمي بيرون نمي آورد. مدتها گذشت تا اينكه شبي در خواب ديدم سيد رضا گفت «من راحت شدم و الان هم در تپه هاي قلاويزان هستم، اگر مي خواهي من را ببيني بيا آنجا.»
از خواب بيدار شدم و مطمئن شدم سيد شهيد شده، جنازه اش هم الآن قلاويزان است، كجاي آن را نميدانستم. چندين روز مردد مانده بودم تا اينكه خبر رسيد جنازه اش پيدا شده. ياد آخرين روزي كه او را ديدم افتادم و با خودم گفتم اگر پوتين هاي من هنوز همراه جنازه اش باشد ترديدي نيست كه خود سيد رضا است، وقتي به معراج رفتم دقيق كه نگاه كردم استخوان هاي پايش درون همان پوتين ها بودند.
***بعد از عمليات والفجر 8، دشمن مهران را اشغال كرد، بچه هاي اطلاعات كار شناسايي خود را آغاز كردند. شهيد سيدرضا آدم فعال و پر جنب و جوشي بود و در بيشتر مأموريت ها شركت مي كرد و در حين شناسايي اطلاعات زيادي به دست مي آورد. تا اينكه قبل از عمليات كربلاي 1، سيدرضا همراه رمضان راجي براي شناسايي به سمت ارتفاعات چك موي رفته بودند كه در حين شناسايي نيروهاي فرسان كه جزو گروه منافق بودند، كمين زده بودند در منطقه و هر دو را به گلوله مي بندند. رمضان همان لحظه شهيد مي شود و سيدرضا كه مجروح شده بود را اسير مي كنند، بعد به شهادت مي رسانند. مدتها جسدش مفقود بود تا اين كه بعد از مدتها پيدا شد.
نظر شما