به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از پایگاه خبری سوره مهر، وی در ابتدای کتاب گریزی به مفهوم ادبیات میزند و آن را زبان برتر هر ملتی میداند. بشر در عمر دراز خود به این نتیجه رسیده است که برای انتقال تجربهها، زیباییها، آرمانها، و خواستهای فرارویش، از زبان برترش استفاده کند، زیرا زبان برتر و آنچه با این زبان عرضه میشود، به فطرت انسانها نزدیکتر است و بیشتر بر آنها اثر میگذارد.
دلیل این تأثیر مضاعف کاملاً روشن است: چون هنر حقیقتی است بسیار بزرگ و بسیار ارزشمند که خداوند در ذات و فطرت انسانها نهاده است. طبیعی است که آنچه از مجرای این حقیقت بزرگ عرضه شود، بهتر بر فطرت انسانها مینشیند.
اما همه میدانند که رسیدن به این زبان برتر و رسیدن به این بیان هنرمندانه کار ساده و راحتی نیست و تجربه میخواهد. فوت و فنی دارد که باید آموخت و تجربه کرد. نوشت و باز نوشت و اصلاح کرد و نوشت و نوشت، تا به آن چیزی که در ذهن بوده رسید و نزدیک شد.
نوشتههای پیش روی شما در این کتاب، سیاهمشقهایی است از جمعی دوستان جوان هنرمند که شیفتۀ رسیدن به این زبان برتر بودند؛ به کلاسهای آموزشی قصهنویسی حوزۀ هنری آمدند، تجربه اندوختند و تجربههایشان را به کار انداختند، نوشتند، اصلاح کردند، دوباره نوشتند و بارها و بارها... تا چه در نظر آید.
در بخشی از این اثر می خوانیم : یاد قلاب کمربند پدرم افتادم که چطور بر کتف و کمرم فرود میآمد و صدای مادرم که سپر بلای من شده بود و التماس میکرد: «غلط کرده رفته... دیگه نمیره... تو رو خدا نزن... به جاش من رو بزن!» اما او مرا میکشاند و میزد. بدون اینکه در پشت رگهای متورم چشمان دریدهشدهاش اثری از مهر پدری باشد. همیشه از این نگاه او گریزان بودم. زمانی که کلمات سرگردان و ناهماهنگ از میان دهانش، که نمیدانم چرا همیشه مرا به یاد سرب گداخته میانداخت، به طرفم نشانه میرفت، بیشتر از اینکه شبیه پدرم باشد یک جلاد بود که نمیتوانستم از او متنفر باشم یا از چنگش بگریزم. نیرویی همیشه دست و پایم را میگرفت و دهانم را میبست و حتی چشمانم را، تا مبادا در چشمانش بُراق شوم یا حالتش را به خاطر بسپارم. مادرم همیشه میگفت: «دختر بیچارة من! وقتی میبینی تو حال خودش نیست، عین بره دم دستش واینستا، فرار کن.» ولی واقعیت این بود که روزها اصلاً حال عادی نداشت. روزبهروز حالش بدتر میشد. اگر من دم دستش نبودم، حتماً مادرم را میزد. نفرینهای مادرم آن روزها تن آدم را میلرزاند.
یکی دو هفتهای بود که مورد توجه معلم قرآن مدرسه قرار گرفته بودم. خانمی بود قدبلند، با صورتی کوچک و بینی باریک و استخوانی که هرگز نمیتوانم او را بدون لبخند در ذهنم تصویر کنم. حرف «ر» را خیلی واضح و مجزا از حرفهای دیگر تلفظ میکرد. روزی که قاری قرآن برای همیشه از مدرسه رفت، معلم قرآن برای انتخاب قاری جدید سر کلاسمان آمد و سورۀ «حشر» را مقابل بچهها گذاشت تا هرکس یک آیه از آن را بخواند. نوبت به من رسید. آیۀ 21 را باید میخواندم. هیجان تازهکارها در تمام سلولهای بدنم دویده بود. احساس میکردم از پس این کار برنمیآیم. اما نمیدانم چطور شد که خودم را به دست کلمات سپردم. دیگر این من نبودم که آنها را تلاوت میکردم، من جزئی از کلمات شده بودم. مثل غریقی خود را به دست امواج سپردم...
«روزی که دیر نمیشد» مجموعه داستانهای کوتاهی است که به کوشش حسین فتاحی جمعآوری شدهاست.
نظر شما