به گزارش خبرنگار اجتماعی خبرگزاری شبستان، هجدهمین قسمت از برنامه ماه عسل با اجرای احسان علیخانی از شبکه سوم سیما پخش شد.
میهمانان این قسمت از برنامه ماه عسل خانم و آقایی هستند که پیش از آمدنشان به صحنه ماه عسل تیزری از آنان پخش شد که نشان داد قهرمان این قسمت کسی جز آقای زرگری نبود. او همسرش را قهرمان واقعی خطاب کرد.
آقای زرگری به همراه همسرش به برنامه ماه عسل دعوت شده بود. آنان اهل منطقه فلاح هستند.
زرگر متولد سال ۱۳۴۰ است و درباره ی خود می گوید:5 برادر و 2 خواهرم بودم. یک برادرم سال ۱۳۶۳ شهید شد. یکی از برادرام جانباز. یکی هم رزمنده بود. من سال ۱۳۶۰به جبهه رفتم.
احسان علیخانی نیز می گوید: فلاح خیلی منطقه عجیبی در شهر ما است. من باور نمی کردم. سال های قبل یه مراسمی برای شهدا بود. فکر می کردم عدد شهدا ه اشتباهی بیان می شود. این منطقه چندین هزار شهید دارد. شاید اندازه چندین استان باشد.
زرگری در پاسخ به پرسش علیخانی که در کودکی شیطنت داشتید گفت: شلوغ و بازیگوش بودم. در زمان انقلاب در سال 57 اعلامیه درمدرسه پخش کردند. منو گرفتند. از دیوار مدرسه بالا رفته بودم که گارد آن زمان به جرم توزیع اعلامیه دستگیرم کرد. آنقدر شیطنت داشتم که فکر می کردند من اعلامیه توزیع. می کردم. مرا به کلانتری سمتِ گمرک بردند. یک شب ماندم. مدیر مدرسه وساطت کردند آزاد شدم.
آقای زرگری که هم منطقه ای با همسرش بود می گوید: همسرم جزو بهترین های محل بود. مورد های زیادی در نظرم بود. در نهایت با خدا صحبت کردم که یکی را میخواهم خوب باشد. گفتم بهترین باشد. الان هم بهترین کسی است که انتخاب کردم. وقتی خواستگاری رفتم جانباز بودم. دست و پایم فلج بود. کسی به من زن نداد. خانواده ی همسرم هم شاید قلبا راضی نبودند. اما انتخاب کردند. همسرم بهترین انتخابم بود چون از خدا کمک گرفته بودم.
مسجد رفته بودم. با برادر همسرم رفیق بودم. به من می گفتند که چرا زن نمی گیری؟ گفتم چه کسی به من زن می دهد.
زن در ادامه صحبت های همسرش می گوید: ایشان با برادرم دوست بودند. همسرمسوول بسیج مسجد بودند. 18 سال داشتم دیپلم می گرفتم، چند خواستگار داشتم. از دوستم قبلا خواستگاری کرده بودند و او را نپسندیدند. دوستم فهمید ایشان ازم خواستگاری کردند به من گفتند؛ حالا که ازت خواستگاری کرده باید خیلی کتاب بخوانی. دوستم گفت؛ من خیلی کم اوردم به این دلیل مرا نپسندید.
در درس خواندن جدی بودم. دوست داشتم ماما شوم. هر کسی خواستگاری می کرد، خانواده ام جواب رد می دادند. چون می دانستند قصدم درس خواندن است. برادرم از طریق زن دادشم گفتند که خواستگار دارم. گفتم که می دانی که من درس می خوانم، ازدواج نمی کنم. زن دادشم گفت؛ اکبر زرگر از شما خواستگاری کردند. دانش آموز بودم با انجمن اسلامی خیلی به دیدن جانبازان می رفتیم. همیشه می گفتم سهم من از جنگ چیست. با خودم عهد بسته بودم درس بخوانم، اگر ازدواج کردم با یک جانباز ازدواج کنم. تقریبا به گوش مادرم رسیده بود که مادرم نگران بودند. چون همسرم جانباز بودند. سه روز مهلت خواستم جواب بدم. زن دادشم خیلی تعجب کردند. وقتی ایشان را مطرح کردند. بهترین موقعیت برایم بود. مادرم می گفتند اگر به ازدواج با جانباز فکر می کنید مخالفم هستم. می گفت؛ در زندگی با یک جانباز کم می آورم.
او ادامه می دهد:ایشان به برادرم گفته بودند چند شرط دارم. خواهرتان باید سه چیز را در الویت قرار دهند. آقای زرگر گفته بودند، شهید می شوند یا اسیر می شوند یا جانبازتر می شوند. ما به مرحله ای نرسیدم که همدیگر را ببینم باهم صحبت کنیم. به برادرم گفته بودند که به من بگویند؛ 10 درصد ضایعه روانی دارم. دستشون و پایشان فلج است. پول ندارند. ملک و املاک ندارند. یک دیپلمه هستند که برای وطن جنگیده اند. برای عروسی هم پول ندارند. برای زندگی هرچه اسلام گفت قبول دارند.
علیخانی خطاب هب همسر زرگر می گوید: با این شرایطی که ایشان مطرح کرند، چگونه جواب بله دادید؟
زن پاسخ علیخانی را اینگونه داد: آن زمان که با با جنگ تحمیلی مواجه شدیم. این بهترین فرصت بود تا در کنار کسی زندگی کنم که جانباز است تا بتوانم در جنگ سهیم باشم. مکتب و دینم برای من مهم بود. از پنجم ابتدایی با وضو به مدرسه می رفتم. در این موقعیت کسی به خواستگاری من آمده است که جهاد و شجاعت ایشان زبان زد بود.
بعد از سه روز جواب مثبت به زن دادشم دادم. خیلی ها مخالف بودند. می گفتند حیف است درس را رها کنید. من تنها صدای ایشان را در مسجد شنیده بودم. بله به کسی دادم که چهره اشونو ندیده بودم. یک عکس به من نشان دادند، کسی بود که در جبهه زیر افتاب سوخته بود.. تصمیم من جدی بود تا با یک جانباز ازدواج کنم. دنبال خط و خال طرف مقابلم نبود. ملاک های خوبی که از دین یاد گرفته بودم، حجت را برای من تمام کرده بود. یکسال طول کشید تا خانواده اجازه بدهند من عقد کنم. 5 مرداد 61 عقد کردم، شهریور عروسی کردیم. خیلی ها برای این ازدواج مرا سرزنش کردند.
علیخانی خطاب به خانم زرگر می گوید» داماد در 56 سالگی که در رو به رو من نشسته خیلی خوشتیپ است شما ادم خوبی را انتخاب کردید.
زن ادامه می دهد: یک عروسی ساده گرفتیم. یک جهیزیه مختصر بردم اما یک کتابخانه با خودم کتاب بردم. خداوند به ما دو دختر داد.
زرگرنیز در میان صحبت های همسرش می گوید: قهرمان واقعی زنگی خانمم هستند. خیلی در جنگ به من کمک کردند.
زن تصریح می کند: بعد از ازدواج تنها 28 روز با همسرم بود. بیست و نهمین روز ازدواج همسرم به جبهه رفتند و 4 ماه به خانه نیامدند. اولین بار پدرشون خیلی ناراحت شدند و به ایشان گفتند که به مرخصی بیایند. یکسال به مرخصی آمدند دوباره به جبهه رفتند.هنگامی که برگشتند گفتند می توانیم با خانواده به مناطق عمیاتی برویم. ما به دزفول رفتیم. ان هنگام دخترم زهرا نیز متولد شده بود.
خانم زرگر ادامه می دهد: همسرم به دستم اسلحه دادند تا از خودم دفاع کنم. آنجا خلوت بود. یک خانواده با ما زندگی می کردند. پس از یک هفته آن خانواده طلاقت آن شرایط را نداشتند و آنجا را ترک کرند و ما تنها شدم. زهرا دخترم تازه صحبت می کرد. منتظر بودم، ساعت 2 بعد ازظهر شود اخبار بگوید؛ تا من صدای ادمیزاد از تلویزیون بشنونم. حاج اقا بعد از دو ماه امدند که منو به زیارت گاهی ببرند. ایشان گفتند، فردا ساعت 4 اماده باشم تا برای خرید بیرون برویم. ساعت 6 شد نیامدند و در نهایت من شام زهرا را دادم و خواباندم. ساعت 12 شب شد. سخترین شب در سال های جنگ بود. من در خانه تنها بودم. شب حق روشن شدن چراغ نداشتیم. از 12 شب مرا وحشت برداشت. صدای تویتای نظامی امد. خیلی ترسیدم. از قبل حاج اقا به من سر نیزه و کلت داده بودند. این صدا مرا به وحشت انداخت. با خدا این عهد و بسته بودم. حاظرم موشک بر روی خانه بخورد اما دست سرباز های عراقی به من نرسد.
گفتم شاید شهر سقوط کرده باشد. مرتب با خودم تمرین می کردم چگونه خودم را از بین ببرم اگر سربازهای عراقی وارد اتاق شدند. من ان شب بارها مردم. سخترین چیزها برای من این بود که به این فکر می کردم که خودم را از بین می برم. اما توانایی کشتن دخترمو نداشتم. خیلی حضرت ابراهیم را یاد کردم. باز این اتفاق افتاد هر دو ساعت صدا ها می امدند. صبح که شد منتظر بودم که از تعاونی سپاه بیایند.
از پشت پتو دیدم نگاه میکردم، چه خبر است. صبح که بلند شدم دیدم مواد غذایی در خانه نداریم. یک کیسه نان خشک در حیاط خلوت داشتیم که کپک زده بود از میان این نان ها تیکه تیکه شستم و به زهرا غذا دادم. بالاخره صبح شد و دیدم که حاجی امده است. فکر می کردم که خوابم. هفت حاجی امد و 8 برادرام از تهران برای دیدن من امده بودند. من آنقدراز دیدن آنان گریه کردم که راننده ای که آنان را آورده بود نیز گریه کرد.
زرگز نیز تاکید می کند: قهرمان زندگی من همسرم است، نمونه های مثل ایشان قهرمان هستند، کسانی که جانباز های موجی هستند خیلی سخت است با آنان زندگی کرد.
در پایان برنامه فرزندان آقای زرگر نیز به صحنه ماه عسل می آیند و درباره ی فعالیت های پدر در پاکسازی مین از مناطق عملیتاتی می گویند.
نظر شما