به گزارش گروه اندیشه خبرگزاری شبستان به نقل از شماره ۱۹ فصلنامه صدرا، حجت الاسلام والمسلمین دکتر احمد واعظی، رئیس دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم در گفت وگویی نگاهی به «خلاءهای فلسفه اسلامی در تحول علوم انسانی» داشته که در ادامه آن را می خوانید.
صدرا: ما فلسفهای داریم به معنای فلسفه به ما هو فلسفه؛ یعنی هستیشناسی برهانی که نسبت بین هستی عالم و روابط بین موجودات عالم را به شکل برهانی و با رویکرد عقلی تحلیل میکند. از طرف دیگر، بحث علوم انسانی اجتماعی را داریم که بناست به مثابه حکمت عملی در نسبت با حکمت نظری، در برطرف کردن نیازهای فردی و اجتماعی انسان نقش ایفا کند. سؤال ما درباره نسبت و حلقه وصل بین این دو (فلسفه و علوم انسانی) است؛ فلسفه از کجا در حوزه حکمت عملی وارد میشود و چه نسبتی با علوم انسانی دارد؟ فلسفه چگونه در بحثهای حکمت عملی و حوزههایی که ما اراده تولید علم در آنها را داریم، اشراب میشود؟ در نگاهی کلی می بینیم که در علوم انسانی و اجتماعی غرب، مبانی فلسفی، آبشخور تمام تولیدات در حوزه حکمت عملی و حل نیازهای انضمامی انسان است؛ یعنی حل نیازهای انضمامی انسان، جدا از مبانی فلسفی نیست. برای هر حوزهای یک حلقه واسط و یکسری لوازم فلسفی آن حوزه در نظر گرفته میشود. البته فلسفه به طور مستقیم نسبتی با اینها برقرار نمیکند؛ این نسبت آنجا چگونه برقرار میشود که ما نیز بتوانیم از آن استفاده کنیم؟
نقدی جدی هم وجود دارد؛ و آن اینکه کسانی که در حوزه علوم انسانی اجتماعی وارد شده اند، خصوصاً در حوزههای انضمامی تر مثل مردمشناسی و روانشناسی، میگویند: «اصولاً فلسفه چه کاری برای ما میتواند انجام دهد؟ ما هیچ نیازی به فلسفه نداریم. ما با انسان و نیازهایش در یک زیستبوم اجتماعی مواجه هستیم. این انسان یکسری مبانی اعتقادی هم دارد. ما باید با در نظر گرفتن مبانی اعتقادی او، پیشینه فرهنگی و نسبتش با جامعه و جهان، تولید انضمامی برای او بکنیم. شما چرا میخواهید فلسفه را تحمیل کنید؟!»
از طرف دیگر، به رویکرد حوزه در تحول علوم انسانی نیز یک نقد جدی وارد میشود؛ اینکه چرا حوزویها که پرچمدار علوم انسانی اسلامی هستند، هنگامی که میخواهند علوم انسانی را با رویکرد اسلامی از مبانی اسلامی تولید کنند، همیشه از مبانی معرفتی شروع میکنند؟ چرا از مسئله شروع نمیکنند؟ چرا از حوزه اجتماعی شروع نمیکنند؟ چرا همیشه از رویکرد حکمت نظری آغاز میکنند؟ میگویند غرب آنجایی موفق شده که از مسئله انضمامی اجتماعی آغاز کرده؛ پیشینههایش را در بستر مبانی معرفتی خود استخراج کرده و به کار گرفته است. این مسئله دغدغه جدی و اصلی ما در این گفتگوست.
همین چند دقیقه کوتاه از صحبتهای شما پر از مجال بحث و ابعادی بود که احتیاج به واکاوی دارد. من فکر میکنم علیرغم بحثهای زیادی که درباره تحول در علوم انسانی شده است، بعضی ابعاد علوم انسانی اسلامی هنوز هم برای برخی از باحثین در این فضا، مبهم مانده است؛ هم انتظارات به خوبی روشن نشده، هم تحلیلها از واقعیت علوم انسانی، حتی واقعیتِ ارتباط علوم انسانی با فلسفه، منقح نیست. ما باید هم به تصویری روشن از علوم انسانی (تصویری روشن از کارکرد و وجه فلسفی در علوم انسانی) و هم تصویری روشن از واقعیت فرایند رشد و شکوفایی علوم انسانی در غرب برسیم. مثلاً آیا درست است که بگوییم علوم انسانی در غرب، مبتنی بر یک فلسفه غربی بوده است؟ آیا فلسفه آبشخور علوم انسانی در غرب بوده و علوم انسانی موجود در غرب به شکل مستمری مستمد از فلسفه غرب است؟ این وجود و ابعاد، برای برخی از باحثین و علاقه مندان این حوزه چندان روشن نیست. لذا فکر میکنم ابتدا باید بر این ابعاد مسئله تمرکز کنیم و بعد وارد باقی جنبه ها شویم.
صدرا: بنابراین اگر موافق باشید، در ابتدا از تعریف علوم انسانی شروع کنیم؛ در مرحله بعد به این پرسش میپردازیم که به طور کلی وجه فلسفی و بروز وجه فلسفی در علوم انسانی چگونه است؟ فلسفیدن در حوزه علوم انسانی چه مجالاتی دارد و کارکرد این وجه فلسفی چیست؟ ابعاد مسئله را از این جنبه ها تشریح کنیم و سپس به تحلیل نسبت بین علوم انسانی غربی با فلسفه بپردازیم. در نهایت به سراغ بخش تجویزی و اینکه ما باید چه کنیم، خواهیم رفت.
ابتدا تعریف علوم انسانی؛ از نظر بنده به هرگونه مطالعه روشمند (نتیجه این مطالعه روشمند، می تواند گزارههای معرفت بخش باشد، یا هنجاری، یا توصیه ای و یا جهت بخش) درباره انسان و افعال و امور انسانی، شامل زبان، فرهنگ، خلقیات، امور روانی و ذهنی (مثل فهم، احساس، عواطف)، اخلاقیات، پدیدههای اجتماعی، حوادث تاریخی، مصنوعات و آفرینشهای ادبی و هنری انسان و رهاوردهای فلسفی و اندیشه ای او، عنوان علوم انسانی اطلاق میشود. البته خود این آفرینشها علوم انسانی نیستند؛ فی المثل هنر، علوم انسانی نیست؛ اما مطالعه درباره هنر، یعنی فلسفه هنر، یا مطالعات تاریخی درباره هنر، علوم انسانی است. برخی رهاوردهای فلسفی انسان، مثل متافیزیک، هستیشناسی، (آنتولوژی یا وجودشناسی) و الهیات نیز علوم انسانی نیستند؛ همانطور که کیهان شناسی یا زیست شناسی، یا علوم پایه مثل ریاضیات را علوم انسانی نمیدانیم؛ چراکه درباره انسان نیستند؛ هرچند ایجادکننده و شکل دهنده این معارف فلسفی انسان است. اما مطالعات تاریخی درباره این امور، مثل تاریخ هنر و تاریخ ادبیات را میتوان در زمره علوم انسانی به حساب آورد. خود ادبیات و آفرینشهای ادبی و آفرینشهای هنری، علوم انسانی نیستند؛ اما مطالعه فلسفی درباره اینها، مثلاً فلسفه هنر، میشود علوم انسانی. خود فرهنگ، فرآورده انسانی است؛ یعنی نمادسازیها و برخی باورها و رفتارهایی که شکل میگیرد، جزء فرهنگ است؛ اما هیچکدام از جنس علم نیستند؛ یعنی نمادسازی از جنس علم انسانی نیست؛ ولی مطالعه درباره فرهنگ تحت عنوان فلسفه فرهنگ یا تاریخ فرهنگ ملل، علوم انسانی به شمار می رود. اینها باید از یکدیگر تفکیک بشود. البته این تعریف، تعریف موسعی از علوم انسانی است.
بنده مطالعات مربوط به زبان را در حوزه علوم انسانی میدانم. هرچند خود زبان طبیعی، علوم انسانی نیست؛ بلکه فرآورده انسانی است؛ اما مطالعه درباره آن، میشود علوم انسانی. فرق است بین ریاضیات با مطالعات زبان شناسانه. مثلاً مطالعاتی از این جنس را که «آیا زبان های طبیعی ساختارهای مشترکی دارند»، در کجا باید طبقه بندیکنیم؟ آیا اینها جزء علوم طبیعی است؟ مسلماً نیست؛ این از مصادیق علوم انسانی است. پس علوم انسانی از این منظر بسیار گسترده است؛ البته کاملا ممکن است که اثرگذاری برخی از حوزههای علوم انسانی، در حیات فردی و اجتماعی انسان بیش از سایر حوزههای علوم انسانی باشد؛ مثل بخشی از علوم انسانی که معطوف به علوم اجتماعی میشود؛ یعنی عرصه زندگی را تحت تأثیر قرار میدهد؛ یا مطالعات مربوط به سیاست، جامعه شناسی، اقتصاد، حقوق و…؛ اما اگر بخواهیم علوم و رهاوردهای علمی- معرفتی بشر را دسته بندی کنیم، بخشی به عنوان علوم پایه قرار میگیرد، بخشی به عنوان علوم طبیعی، بحث های فلسفی هم در بخش های برونمرزی علوم انسانی قرار میگیرد. یکسری فلسفه ورزیهایی داریم که خودش جزء علوم انسانی است؛ مثل فلسفه فرهنگ، فلسفه هنر، فلسفه سیاست و امثال اینها. چرا؟ چون موضوع و قلمرو آنها یا پدیدههای انسانی است، یا پدیدههای اجتماعی، یا امور مربوط به انسان؛ اموری که در واقع مناسبات انسانی، مولد آنها بوده است؛ مثل علوم رفتاری یا علوم ارتباطی. علوم ارتباطی مربوط به فضای ارتباطات انسانی است؛ چه آن بخش که مربوط به معناسازی میشود، چه بخشی که مربوط به انتقال ارتباطات و شکلهای انتقال معانی و پیامها میشود. به هر صورت، علوم انسانی، دارای عرضی عریض است.
صدرا: با توجه به تعریف گستردهای که شما از علوم انسانی کردید، جایگاه فلسفه در علوم انسانی چیست؟ اساساً در طبقه بندی علوم، فلسفه چه جایگاهی دارد و کار ویژه آن چیست؟ آیا خود فلسفه هم قابلیت تقسیم بندی به اقسام مختلف را دارد؟
به نظر من در یک تقسیمبندی بسیار کلی، تأثیر و کارکرد فلسفه در علوم انسانی، به دو شکل اصلی است: یک شکل آن، این است که خود آن دانش فلسفی یا رهاورد فلسفی و خود آن فلسفه ورزیدن، از مصادیق و شاخههای علوم انسانی میشود؛ مثل فلسفه زبان، فلسفه علوم اجتماعی، فلسفه فرهنگ، فلسفه سیاسی، انسان شناسی فلسفی، فلسفه ارتباطات، فلسفه هنر، هستیشناسی علم و امثال آن؛ یعنی اساساً همه گونه های فلسفیدن که مربوط به انسان و امور انسانی میشود و به اصطلاح دانش درجه اول فلسفی و کار فلسفی است؛ هرچند ممکن است نسبت به موضوع خودش، امر درجه دوم حساب بشود؛ مثل فلسفه علم که از جنس علم نیست، از جنس دانش درجه دوم است، اما از جنس فلسفه است و خودش گونه ای فلسفیدن است. این، سیما و قالب نخستی است که تبیینکننده تأثیر و کارکرد فلسفه در علوم انسانی است. در واقع اشکالی از فلسفیدن، سبب ایجاد شاخه های جدید در علوم انسانی هستند؛ یعنی شاخههای علوم انسانی را تکثیر میکنند، به محتوای درجه اول علوم انسانی غنا میبخشند و باعث تکثیر شاخههای علوم انسانی در بعد فلسفی آن است.
میدانید که خود علوم انسانی به روشهای مختلفی حاصل میشود. برخی از محتوا و درونمایه علوم انسانی به روش تجربی حاصل میشود، برخی به روش تحلیلی و عقلی (آنجا که وجه فلسفی دارد)؛ و برخی از جنس مطالعات اَسنادی است، مثل شاخههایی از علوم انسانی که با تاریخ و مطالعات تاریخی پیوند میخورد. لذا بخشهایی از علوم انسانی از جنس فلسفه است. بنابراین در پاسخ به این سؤال که فلسفه چه نقشی در علوم انسانی دارد، میتوانیم بگوییم فلسفه دیسیپلین ساز است و شاخه سازی می کند، محتوا تولید میکند و بخشی از علوم انسانی را تشکیل میدهد.
قسم دوم این است که رهاوردها و نتایج و رویکردهای معرفتی و ارزش شناختی فلسفی، در قالب مبانی و تئوریها و انظار علمی در شاخههای مختلف علوم انسانی به کار گرفته میشود؛ یعنی دانش فلسفی یا رهاورد فلسفی، مبنا، پیشفرض و پایه قرار داده میشود. در واقع دانش فلسفی گاه به عنوان مبانی ارزش شناختی، گاه به عنوان مبانی جهان شناختی، گاه به عنوان مبانی انسان شناختی و گاهی به عنوان مبانی جامعه شناختی در نظر گرفته میشود؛ بستگی دارد که آن رهاورد فلسفی از چه جنسی باشد. در این نگاه، خود آن رهاورد فلسفی نقش مقدماتی، ابزاری و تأثیرگذار دارد. لذا در این زاویه، خودش را شاخه ای از شاخههای علوم انسانی در نظر نمیگیریم؛ چرا که اینجا در فرایند تولید علوم انسانی ایفای نقش میکند.
صدرا: در واقع اینجا فلسفه در نقش مبناست؟ چه نوع مبنایی؟
این وابسته به ماهیت آن دانش فلسفی است که بناست مبنا قرار گیرد.
آیا به اینکه دانش علوم انسانی که میخواهد تولید بشود، به چه مبانی ای نیاز دارد نیز وابسته است؟
بله، این هم یک بحث است؛ البته نمیخواهیم این بحث را باز کنیم؛ چون بررسی اقسام و گونههای این مبانی، اینکه مبانی با چه سازوکاری تأثیر میگذارند، آیا همیشه ارتباط میان مبانی فلسفی با آن آورده در علوم انسانی از نوع رابطه تولیدی است، این روابط چگونه رابطههایی هستند، و نحوه تأثیرگذاری مبانی فلسفی با آورده حوزه علوم انسانی، خود بحث مفصلی است؛ ولی آنچه مهم است، بحث ابتناست؛ یعنی بسیار اتفاق میافتد آنچه در نهایت تولید میشود، مبتنی است بر وجهی از آن مبانی. حال، آن مبانی در کجاها تأثیر میگذارند؟ بستگی به جنس فضای آن علوم انسانی هم دارد که آیا دنبال بحث توصیفی است یا بحث تبیینی، یا بحث هنجاری و ترسیم وضع مطلوب و …
این را هم توجه کنید که آنچه ما آن را تکاپوی دانش در حوزه علوم انسانی مینامیم، خروجیهای یکسان ندارد. خروجی یک قضیه، گاهی ناظر به واقع و وضعیت شناسانه است، گاهی توصیفی است، و گاهی هنجاری. در تمام اینها آن بحثهای فلسفی میتواند به وجهی ایفای نقش بکند.
صدرا: آنچه در غرب و شکلگیری مدنیت غربی رخ نمود، چه میزان از فلسفه به این معنا وام گرفت؟
این امر بسیار روشن و انکارنشدنی است که مدنیت معاصر غربی، اگر نگوییم بیشتر، دستکم به همان میزان که وامدار علوم تجربی و تکنولوژی برآمده از علوم تجربی است (علوم طبیعی و تجربی به معنای فیزیک و زیستشناسی و شیمی و…)، وامدار رشد و شکوفایی علوم انسانی نیز هست. کلیت مدرنیته بر اساس ایدههای نو و آوردههای نواندیشانه در ساحتهای مختلف بنا شده است که این ساحتها الزاماً ساحت تکنولوژی برآمده از علوم تجربی و طبیعی نیستند؛ بلکه بسیاری از نهادهای جدید همچون نهادهای حقوقی، سیاسی، اجتماعی، و اقتصادی که مستقر شد و مدنیت معاصر را شکل داد، محصول شکوفایی گونه خاصی از علوم انسانی است که ما آن را با عنوان علوم انسانی غربی میشناسیم. همانطور که آورده علمی در عرصه علوم طبیعی، بروز تکنولوژیک دارد، آوردههای جدید در حوزه علوم انسانی و شاخههای علوم اجتماعی و شاخههای مختلف علوم انسانی به معنای وسیع آن، یک بروز و ظهور در عرصه زندگی در قالب نهادسازیهای حقوقی، اجتماعی، اقتصادی و سیاسی داشت. حال وقتی از نسبت فلسفه با علوم انسانی و تأثیرگذاری فلسفه صحبت میکنیم، باید دقیق باشیم. این یک تحلیل کلی و غیردقیق است که با نگاه کلگرایانه بگوییم فلسفه غربی مولد علوم انسانی غربی است. این سخن به چند دلیل اشتباه است؛ یکی اینکه فلسفه را امری برون از مرزهای علوم انسانی فرض کرده است؛ گویی علوم انسانی امری جدای از حریم فلسفه است! چیزی به نام فلسفه غربی داریم که خارج از مرز علوم انسانی است و از سوی دیگر سازنده علوم انسانی یا مؤثر در شکلگیری آن! این تصویر، تصویری نادرست است و همانطور که پیش از این نیز گفته شد، بخشهایی از علوم انسانی در واقع فلسفه است. به تعبیر دیگر، گونهها و اشکالی از فلسفهورزی، خودش شاخههایی از علوم انسانی میشود. لذا نباید این جداسازی صورت گیرد. اشتباه دوم که بسیار تکرار میشود، نحوه تلقی از فلسفه غرب است؛ اگر منظورمان از فلسفه غرب، فلسفههای برآمده از غرب باشد، ایرادی نیست؛ اما اگر مراد از این برچسبگذاری، تعیین محتوایی آن باشد، یعنی چارچوب و محتوایی معین را که مرکب از اصول و مؤلفههایی است، تداعی کند، به خطا رفتهایم. به عبارت دیگر، اگر منظورمان از فلسفه غربی، درونمایه و محتوای متعین فلسفی باشد، سخت در اشتباه هستیم؛ چون فلسفه غربی پر از تکثر و سیالیت محتوایی است و نمیتوان گفت که یک امر متعین، دارای محتوا و چارچوب محتوایی و اصول و درونمایه معین به اسم فلسفه غربی وجود دارد. این خطای بسیار فاحشی است. البته میتوانیم برای گونههای متکثر و سیال فلسفه غربی که در دوران مدرن در ساحتهای مختلف بروز و ظهور کرده، برخی مشخصههای مشترک – نه محتوا و درونمایه مشترک (فرق است بین برخورداری از مشخصه یا مؤلفه نسبتاً عام و بین درونمایه مشخص)- را برشمریم. به عنوان مثال، اومانیزم یا سکولار بودن را میتوانیم مؤلفه ای برای فلسفه غربی در نظر بگیریم و بگوییم فلسفه مدرن یا فلسفه ماقبل مدرن در قرون وسطا، دارای ویژگی سکولار بودن بوده است. سکولار بودن، بر پایه عقلانیت منهای تعهد به وحی یا دینداری و عقلانیت رهای از تعهد مذهبی شکل گرفته است؛ منتها بروز این عقلانیت سکولار در انواع و اقسام فلسفیدن هاست؛ نگاه فلسفی فوکو همانقدر سکولار است که جان لاک، کانت و…
صدرا: شما یکی از قدر متیقن های آن را اخذ میکنید، اما این دلالت بر آن نمیکند که همهاش همین است.
میخواهم بگویم آنچه درونمایه فلسفی محسوب میشود، متکثر است؛ اما این متکثرات میتوانند یک وجه مشترک داشته باشند؛ اومانیستی باشند، سکولار باشند و …، اما در محتوا بسیار متکثر باشند. این هم نکتهای است که باید بدان دقت کنیم تا در تحلیل دچار اشتباه نشویم.
صدرا: در عصر حاضر، بسیاری از فیلسوفان پستمدرن غرب به پسافلسفه معتقدند؛ یعنی فلسفه نظری با هدف کشف حقیقت یا گفتگو درباره حقیقت را تمام شده میدانند. با این حساب، آیا میتوان گفت تحقق علوم انسانی در چنین فضایی ناممکن است؟ یا اینکه نه، علوم انسانی در این نگاه جدید، بازتعریف میشود؟ بنابراین اینگونه نیست که بگوییم اگر فلسفه غربی داشته باشیم میتوانیم علوم انسانی داشته باشیم، و اکنون که در دوره پسافلسفه قرار گرفته ایم، علوم انسانی نیز نداریم.
نگاه به علوم انسانی با قبل متفاوت میشود؛ یعنی آورده، کشف حقیقت تلقی نمیشود. نکته ای که میخواهم بگویم این است که بشر، خالی از نگاه فلسفی نیست؛ یعنی پستمدرنهایی که حتی به فلسفه نظری حمله میکنند، گونه ای فلسفیدن در فضای معرفت شناسی دارند؛ دستکم درباره امکان معرفت، نگرش فلسفی خاصی دارند. در واقع فوکو، هیلاری پاتنم، ریچارد رورتی و دیگر مروجان معرفتن اگرایی که دسترسی به حقیقت را مخدوش میدانند نیز صاحب مبانی فلسفی هستند. مبنای ایشان در فضای معرفتشناسی، معرفت ناگرایی و اعتقاد به رژیمهای حقیقت است. مبنایشان این است که ما کیک واقعیت را بر اساس نوع نگاه خودمان برش میزنیم. اینها از جنس مبانی معرفت شناختی است؛ منتها در نهایت به شکاکیت یا به نسبی گرایی مفهومی رسیدهاند؛ یا آنها که به مقوله زبان تکیه میکنند، به نسبی گرایی زبانی میرسند؛ چراکه زبان را در معرفت دخیل میدانند.
پس هرگونه مطالعه درباره انسان و امور انسانی، بالاخره پشتوانهای فلسفی دارد؛ ولی پشتوانه فلسفی لزوماً از جنس فلسفه عینیگرایانه یا از جنس باور به امکان وصول به معرفت یقینی یا امکان وصول به معرفت ابجکتیو نیست. ممکن است شما گونهای نسبیگرایی یا حتی شکاکیت را مبنای داوریهای خودتان درباره حیات انسانی قرار دهید. به هر حال ممکن نیست که متفکری به علوم انسانی اشتغال بورزد، چه در سیمای فلسفی علوم انسانی و چه در گونههای دیگری از مطالعات در حوزههای مربوط به انسان و فراوردههای انسانی و امور انسانی و پدیدههای اجتماعی انسانی، و ادعا کند که هیچگونه مبنای فلسفی ندارم.
اگر مبنای هستی شناختی دخالت نکند، مبنای معرفت شناختی یا مبنای ارزش شناختی دخالت میکند. به فرض یک عالم علوم انسانی میخواهد مطالعات هنجاری داشته باشد؛ یعنی میخواهد خروجی کارش نظریه پردازی هنجاری و ترسیم وضع مطلوب برای حوزه اقتصاد یا جامعه شناختی و یا رفع پارهای از معضلات باشد؛ به هر حال این فرایند، خالی از یکسری باورداشت ها درباره مطلوبیتهای مربوط به حیات انسانی نیست. اصولاً امکان ندارد کسی ورود در مطالعات توسع های، ورود در مطالعات هنجاری، و خروج از وضع موجود به سمت وضع مطلوب داشته باشد، اما گونه ای از مبانی ارزش شناختی نداشته باشد. حتی ممکن است اینگونه مطالعات ارزش شناختی، مبتنی بر یکسری شکاکیت و نسبی گرایی باشد. مثلاً الان برخی از فیلسوفان سیاسی هستند که از آزادی به عنوان یک ارزش دفاع میکنند؛ از این باب که در مبانی معرفت شناختی خودشان به شکاکیت و نسبی گرایی رسیدهاند. ایشان معتقدند از آنجا که به حقیقت دسترسی نداریم و عقل ما نیز در شناخت حق و باطل، و در شناخت فعل اخلاقی و ضداخلاقی ناتوان است، پس باید بگذاریم انسانها آزاد باشند. در وضع مطلوبی که این فیلسوف سیاسی برای حیات اجتماعی ترسیم میکند، آزادیها به حداکثر میرسند. ازاین رو وی خواهان یک فضای بسیار آزاد در مناسبات اجتماعی است. اما آیا این امر (ترسیم وضع مطلوب بر مبنای آزادی) به دلیل حقانیت آزادی است؟ پاسخ منفی است. این امر، ناشی از آن است که فیلسوف به لحاظ معرفت شناختی، به دلیل عجز در تمییز بین حق و باطل و شکاکیت در حوزه اخلاق، به معرفت ناگرایی میرسد. نتیجه طبیعی، این است که باید آزادی را مجال داد. در واقع در اینجا این مبانی معرفتی، مبنای دفاع از آزادی میشوند. لذا نمیتوان گفت هیچ مبنای فلسفی در کار نیست. گاهی ممکن است فلسفه ورزیدن به قصد رسیدن به حقیقت باشد؛ گاهی نیز مبنای فلسفی اتخاذ میکنید، هرچند آن مبنای فلسفی، معرفت ناگرایی باشد.
صدرا: دو بحث دیگر باقی میماند؛ یکی بحث تحول در علوم انسانی و دیگری بحث نسبت فلسفه اسلامی و اینکه چرا فلسفه اسلامی، کارآیی لازم را برای علوم انسانی اسلامی ندارد.
در ادامه میخواهیم به پرسش دوم پاسخ داده شود (چرا فلسفه اسلامی کارآیی لازم را برای علوم انسانی اسلامی ندارد). اما در جمع بندی فرمایشات قبلی، شما وجوه بهرهبرداری از فلسفه را با دو رویکرد استقلالی و ابزاری مطرح کردید؛ به این شکل که فلسفه دو وجه دارد؛ یک وجه، مطالعات استقلالی فلسفی است که در آنجا فلسفه خود به مثابه علوم انسانی است؛ در وجه دیگر، فلسفه ابزار تولید علم از باب مبناست…
البته ابزار را نباید به گونهای معنا کنیم که حالت تولیدی داشته باشد…
بله، به این معنا که گزاره های فلسفی به عنوان مبنا برای تولید علم به کار گرفته شوند؛ اعم از اینکه دسترسی به حقیقت را در عالم قبول داشته باشیم یا مبنای مان این باشد که دسترسی به حقیقت در عالم ممکن نیست.
در واقع اینگونه نیست که ما باید اول یک فلسفه ایجابی منقحی داشته باشیم تا پس از آن بتوانیم علوم انسانی داشته باشیم؛ شما حتی میتوانید به یک معنا ضد اینگونه فلسفه هم باشید، -چون این خودش یک مبنای معرفتشناختی است؛ به اصطلاح گونه ای تفکر است – ولی در عین حال دارای علوم انسانی باشید، البته با این نگاههای فرانوگرایانه به فلسفه، معنای دانش و علوم انسانی، با معنای رایج از علم و معرفت، متفاوت خواهد بود و علوم انسانی به مطالعات انسانی تقلیل پیدا میکند.
در بخش های قبل طرح کردید که تلقی فلسفه غرب به عنوان یک کل منسجم، دارای محتوا و چارچوب و اصول و درونمایه معین که آبشخور و تولیدکننده علوم انسانی غربی باشد، تلقی نادرستی است. از همین جا بحثی آغاز میشود. فلسفه اسلامی را میتوان یک کل به هم پیوسته دانست که مبنایی کلی دارد. از سوی دیگر، برخی اوقات مطرح میشود که فلسفه اسلامی موجود، ضعفهایی دارد و به همین دلیل، در تحول و تولید علوم انسانی نمیشود از آن بهره گرفت. شاید در اینجا یک نگاه تطبیقی، مناسب و راهگشا باشد. با توجه به سیر تطور فلسفه در غرب، از دوره افلاطونی به ارسطویی یا ارسطویی به دوره رواقی، و آثار سیسرون و سخنان وی درباره گذر از رویکرد مُثل افلاطونی به رویکرد زمینی و محوریت انسان، میتوان تطوری را برای تحول فلسفی غرب تصور نمود؛ به گونهای که این تطور زمینهساز ایجاد مبانی فلسفی برای محوریت انسان در عالم غرب میگردد. آیا فلسفه اسلامی -با توجه به این فرآیند و تطبیق آن با شرایط موجودمان- میتواند مابهازای نیازهای انسان در قالب علوم اسلامی را محقق کرده و مدیریت فردی اجتماعی انسان را به دست گیرد؟ وقتی در مبانی فلسفه علوم خودمان دقت میکنیم، میبینیم اساساً یک اختلاف مبنای جدی بین نظام کلان فلسفی غرب – چه در رویکرد یونان باستان، چه در دوره میانه و چه در دوره مدرن و پسامدرن- با نظام فلسفی اسلامی وجود دارد. در فلسفه اسلامی، در نسبت انسان با خدا، و نسبت انسان با هستی و نظام معرفتشناسی، تصویری کلی و به هم پیوسته وجود دارد. این امر در حقیقت وجه تمایز فلسفه اسلامی و فلسفه غرب است. با توجه به کاستیهای موجود در زمینه تولید علوم انسانی اجتماعی، و تولید علوم انسانی انضمامی در وجه حکمت عملی آن؛ چگونه میشوداز فلسفه اسلامی بهره گرفت؟ باید چه نوع نسبتهایی را برقرار کرد و چه توقعاتی از فلسفه باید تعریف کرد؟ برخی معتقدند باید در رویکردهای فلسفی مان تجدیدنظر کنیم؛ برخی نیز معتقدند فلسفه اسلامی کاستیهایی دارد که این کاستیها، در ادوار تفکر فلسفه اسلامی، آرام آرام و به خوبی برطرف شده است و فیالمثل حکمت صدرایی، کمترین کاستیها را دارد؛ چرا که حوزه قیاسی و استقرایی و عقل و عرف و عرفان و شهود و وحی را در هم تنیده است؛ و معتقدند با این نوع کارها و با این رویکرد فلسفه و علوم انسانی و بهرهگیری از آن، می توانیم کاستیها را بیش از پیش حل کنیم. به طور خلاصه سؤال این است که آیا فلسفه اسلامی موجود در رویکرد حکمت صدرایی، میتواند نقش خوبی در تولید علوم انسانی به مثابه حکمت علمی ایفا کند؟
اینجا هم همانند بحث قبلی باید ابتدا زوایا و خفایای بحث را باز کنیم. به نظر میرسد اینجا هم یکسری سوءبرداشتها و بدفهمیهایی نزد برخی از باحثین در این حوزه وجود دارد. برخی دعوت کنندگان به علوم انسانی اسلامی، سعی بسیاری میکنند تا این مسئله را بیش از حد سادهسازی کنند. یک سادهسازی که به نظر بسیار مخرب است، این است که ما آبشخوری به نام حکمت صدرایی داریم که باید مبنا قرار گیرد و منبع تولید علوم انسانی شود؛ به نحوی که گویی حکمت صدرایی در همه حوزهها اعم از سیاست، اقتصاد، اجتماع، فرهنگ و … میتواند نقش تولیدی ایفا کند. حتی گاهی اوقات چنان اغراق میشود که گویی هر رهاورد نو یا هر دستاورد فلسفی در حوزه حکمت نظری، میتواند یک مابازای محتوایی در حوزه حکمت عملی تولید بکند. اینجا چند بحث وجود دارد که باید یک به یک عرضه شود. اول اینکه همانطور که در ابتدای بحث اشاره شد، علوم انسانی عرض بسیار عریضی دارد. در واقع بعضی از بخش های علوم انسانی هست که خودش گونهای فلسفه ورزیدن است و اینها را باید تولید بکنیم؛ اینجا بحث استخراج یا تطبیق مطرح نیست؛ بحث از تولید فلسفه و فلسفه ورزی است؛ گونه ای از فلسفه ورزی که متفاوت با فلسفه ورزی است که در هستیشناسی و الهیات صورت گرفته است. امروزه ما در حکمت نظری خودمان غنایی داریم که البته پایانِ کار نیست، ولی از غنای نسبی خوبی برخوردار است و آن این است که ما در حوزه هستیشناسی، وجودشناسی و در حوزه الهیات به معنی الاخص و تا حدی در نفس شناسی فلسفی، در انسان شناسی- البته بعد هستی شناختی انسان و نه بعد رفتارشناسی و معرفتشناختی انسان- کارهای خوبی در حکمت متعالیه صورت گرفته است. این آورده ما و یک سرمایه است؛ اما آیا این ما را از بخشهایی که باید فلسفه بورزیم، مستغنی میکند؟ مثلاً در حوزه فرهنگ، باید فلسفه فرهنگ را ایجاد کنیم. فلسفه اجتماع را باید ایجاد کنیم. فلسفه سیاسی را باید تولید کنیم. باید فلسفه بورزیم. اینکه فیلسوفان قبل از ما در حوزه حکمت متعالیه فلسفه ورزیدند، کار خودشان را کردند و معطوف به مسائل حوزه حکمت نظری، فلسفه ورزیدند. اینجا مسائلی نو مطرح است. غالباً فلسفه ورزی در حوزه فرهنگ، اجتماع، اقتصاد و سیاست نادیده گرفته میشود. فلسفه ورزیدن غیر از خوشهچینی و تطبیق است؛ باید تولید کنیم؛ این ساحتی است که معمولاً در نظر نمیگیریم. نکته بسیار مهم آن است که فلسفه ورزی در این زمینههای نو، باید در تلائم و سازگاری با مبانی فلسفه نظری صورت پذیرد. هستیشناسی و انسانشناسی فلسفی و غایت شناسی ما، قطعاً چارچوبها و ملاحظات و جهتگیریهایی برای حکمت عملی و زمینههای نوین فلسفه ورزی ما فراهم میآورد و تأثیر خاص خود را دارد؛ اما این تأثیر از جنس تأثیر مبانی است، نه ایجاد محتوای فلسفی. حوزه حکمت عملی و بخشهای مربوط به عرصه زندگی در قلمرو علوم انسانی با مسائل و چالشهایی درگیر است که تفکر نو و راهحل نظری نو طلب میکند. این راهحلها و تفکرات نو باید با مبانی و نقطه نظرات معرفتی شکل گرفته، در حکمت متعالیه همنوا و متلائم باشد. اما آن مبانی نمیتواند زاینده این پاسخها و راهحلها باشند. ساحت دیگری که در نظر گرفته نمیشود، این است که بخشهایی از علوم انسانی، التصاق بسیار کمی با حکمت متعالیه دارند؛ مثل مطالعات زبان شناختی؛ یعنی آن بخشهایی از علوم انسانی که به مطالعات مربوط به زبان برمیگردد، یا آن بخشهایی از مطالعات حوزه علوم انسانی که مربوط به بحث واکاوی پیش فرضهای نظریههای رقیب و مطالعه انتقادی علوم انسانی غربی موجود است. این مطالعات انتقادی که به غرض واکاوی پیشفرضها، نشان دادن ناسازگاریهای درونی، نشان دادن تقابل با ارزشها و انواع گوناگون نقد که میتوانیم در حوزه علوم انسانی داشته باشیم، صورت میگیرد، چه ابتناء مستقیمی با حکمت متعالیه دارد؟ آموختن حکمت متعالیه، خودبه خود اینها را در اختیار ما قرار نمیدهد. البته در بخشهایی از فعالیتهای علمی و حتی تولید محتوا در علوم انسانی، آوردههای حکمت متعالیه حکم مبانی بعید و نه مبانی قریب را دارد. چون شما آنها را پذیرفتهاید، به لوازمش در اینجا نیز ملتزم میشوید؛ اما نه اینکه آن مبانی مولد دانش باشد. مولد دانش نیست؛ از مبانی بعید است. یعنی آن دانشی که تولید میکنید، همسو و همساز با آن مبناست؛ نه اینکه داشتن آن مبنا شما را از تولید مستغنی کند یا به طور خودکار نتیجه معرفتی در این عرصه به دست شما بدهد؛ اینگونه نیست؛ زایندگی ندارد؛ ابتنا غیر از زایندگی است.
میخواهم بگویم الزاماً حکمت نظری بما هو حکمت نظری زاینده حکمت عملی نیست؛ بلکه زایشی که در سایه تأملات فلسفی در حوزه حکمت عملی صورت میگیرد، مبتنی، همساز و همنوا و تکیه زده بر آن زایشی است که در حکمت نظری صورت گرفته است؛ نه اینکه آن زایش، ما را از این زایندگی و این تولید و این فلسفیدن مستغنی کند. اینجا فلسفیدنِ خودش را میخواهد، زایش علمی خودش را میخواهد.
اما نکته بعد اینکه، بنده فکر میکنم یکی از آسیبهای بسیار جدی این است که ما گاهی اوقات با اینگونه بحثها دست خودمان را برای ورود به عرصه تولید علم میبندیم و عملاً مسئلهای طرح نمیکنیم و از طریق پاسخگویی عالمانه به مسائل اجتماعی و انسانی باعث فربه شدن علوم انسانی بومی نمیشویم. یکی از مشکلات اصلی امروز در حوزه علوم انسانی اسلامی، این است که به جای اینکه وارد فرایند نظریهپردازی و تولید علوم انسانی و حل مسائل مربوط به این حوزه با تکیه بر ارزشها و اصول دینی و مبانی خودمان شویم، بیشتر بیرون ایستادهایم و حرف میزنیم. بخشی از این حرفها در تمجید از این کار (اسلامیسازی علوم انسانی) و ضرورت آن است؛ گاهی اوقات نیز با ارائه تصاویر ناصواب و نادرست، باعث سوءتفاهم و کندی کار میشویم. مثلاً یکی از مواردی که ممکن است باعث شود راه را به خطا رویم، این شعار یا اصرار بر این مطلب است که دین و دینداران باید تمام چرخه تولید علوم انسانی را تحت مهار و کنترل خودشان دربیاورند و دین باید بر علوم انسانی ولایت داشته باشد. اساساً علم از آن لحاظ که علم است، یک فرایند مهندسی پذیر و از خارج کنترلشونده نیست؛ بلکه علم نتیجه پویش و جوشش عالمانه است. پویش و جوشش عالمانه است که علم را تولید میکند. البته با منقح کردن محتوای دینی و معارف خودمان و عرضه مناسب آنها، میتوانیم به این فرایند تولید عالمانه علوم انسانی کمک کنیم. اما این سخن که چون در مسند دین هستیم، تمام عالمان علوم انسانی باید تحت کنترل محتوایی ما باشند، نه شدنی است، نه درست است و نه نتیجهبخش. این طرز تفکر در فرایند تولید علم همانقدر خطاست که آن دیدگاهی که معتقد بود حکمت متعالیه میتواند زاینده و تولیدکننده علوم انسانی باشد، خطا بود. یعنی تصورات، تصورات درستی نیست و این نوع تلقیها سرکوبگر فرایند تولید علم است. هنگامی که چرایی شکوفایی علوم انسانی در غرب و متوقف نشدن چرخه تولید آن تا به امروز را مطالعه می کنیم، به دو نکته میرسیم: اول اینکه دانشمندان حوزه علوم انسانی در غرب، معطوف به مسائل خودشان هستند؛ یعنی عالم علوم اجتماعی، عالم علوم انسانی، مسئله حوزه خودش را میشناسد و برای حل آن جوشش علمی دارد؛ دوم اینکه این پویش و جوشش در محیط علمی رخ میدهد که در آن نقد و بررسی و تحرک و هیجان وجود دارد. لذا این چرخه در حال حرکت رو به جلو است و علیرغم همه ضعفهایی که دارد (بخشی از این ضعفها معطوف به مبانی است که ممکن است ما آن مبانی را صحیح ندانیم؛ یعنی مبتنی بر نوعی نگاه به انسان است که ما به آن نوع نگاه به انسان، ایرادهایی وارد میدانیم) زاینده و پویاست و کار خودش را انجام میدهد. در سوی دیگر، ما قرار داریم که به این مجموعه، این فرایند و این کلیت، نقد و اشکال داریم. اشکالمان هم وارد است. ما در جانب سلبی، خوب و درست حرف میزنیم؛ مشکلمان این است که در جانب ایجابی، خوب حرکت نمیکنیم. حال چه باید کنیم؟ اولاً باید معطوف به مسائل خودمان بشویم؛ ثانیاً سعی کنیم مبتنی بر مبانی خودمان، نظام ارزشیمان و باورداشت هایمان، راهحلهایی برای مسائلمان پیدا کنیم. متأسفانه ما در بسیاری از عرصهها حرکت جدی را آغاز نکردهایم. با تکستارهها و حرکتهای مقطعی یا فردی، چرخه تولید علم به حرکت درنمیآید. باید با نگاه انتقادی، و با فراروی از سطح تقلید، واگویی، و انعکاس و ترجمه آنچه در آن حوزه دانشی میگذرد، به سمت تولید حرکت کنیم. البته این تولید در بدو امر مثل هر تولید دیگری ضعیف است و چندان قابل اعتنا نیست، ولی این حرکت باید اتفاق بیفتد. پرداختن به مسائلی که چند نمونه از آنها را عرض کردم، دادن آدرس نادرست یا دچار سوءفهم شدن، حداکثری کردن نقش دین در این فرایند به گونهای که جلوی کار علمی را بگیرد، میدان ندادن به آزاداندیشی، جلوگیری از اظهارنظرهای خلاقانه و جلوگیری از نقد رهاوردهای علمی گذشتگان، همه اینها سد راه است. باید فرهنگسازی کنیم و درکمان را از فرایند تحول در علوم انسانی، واقعبینانهتر کنیم. باید خودباوری، نقد علوم انسانی معاصر غربی و برونرفت از آن حالت تقلیدوارگی و مرعوب بودن و در حاشیه علوم انسانی غرب حرکت کردن را فرهنگسازی کنیم. در این سو نیز باید تصویری منقح، غیردست وپاگیر و واقع بینانه از علوم انسانی اسلامی و از نسبت فلسفه با این علوم، از نسبت آموزههای دینی با علوم انسانی اسلامی، ترسیم کنیم. برخی به غلط تصور میکنند که ما در تمام شاخههای علوم انسانی، باید به منابع دینی خودمان به عنوان منبع تولید این علوم مراجعه کنیم؛ در حالی که اینگونه نیست. ما بخشهایی از علوم انسانی را داریم که خروجی آنها مطالعات توصیفی است، وضعیت شناسی است؛ وضعیت شناسی اقتصاد، وضعیت شناسی جامعه، آسیبهای اجتماعی که وجود دارند. نقش آموزههای دینی، کتاب و سنت در اینگونه مطالعات پررنگ نیست.
بخشی از علوم انسانی، توصیفی است، مثل آنجا که مطالعات وضعیت شناسانه است. برخی از مطالعات علوم انسانی وجه تبیینی دارد، ما به دنبال علل و عوامل میگردیم، مطالعات علّی است؛ مثلاً میگوییم جامعه الف دچار چه آسیبهای اجتماعی است و ضریب و درصد این آسیبها تا چه حدی است؛ در کدام بخشها این آسیبها به بحران رسیده و در کدام بخش ها در مراحل اولیه است و…؛ این میشود مطالعات توصیفی. وقتی میگوییم علل و عوامل چیست، وضعیت شناسی است؛ اما این وضعیت شناسی از جنس توصیف نیست، بلکه از جنس بیان سببها و علتهاست. برای مثال، اعتیاد به این درجه رسیده، طلاق به این درجه رسیده، علل و عوامل آن در این جامعه چیست؟ در اینگونه مطالعات علوم انسانی، نه حکمت متعالیه نقش چندانی ایفا میکند، نه کتاب و سنت.
اما مطالعاتی که معطوف به بیان نظریه هنجاری است (ترسیم وضع مطلوب)، یا مطالعات توسعهای و نیمه بنیادی که راه برونرفت از وضع موجود به وضع مطلوب را عرضه میکند، به شدت متأثر از مبانی، آموزههای دینی و منابع دینی است. لذا باید گفت ضریب دخالت، تأثیر و گره خوردن مطالعات علوم انسانی با منابع دینی با مباحث فلسفی، در همه جا یکسان نیست و در واقع به مسائل مورد بررسی و گونههای مطالعات بستگی دارد.
نظر شما