دلتنگی های مادر برای «پوریای ولی» بچه محله های بیرجند

خبرگزاری شبستان: «یاسر» پوریای ولی و عشق بچه‌های محله بود و از همان کودکی با روحیه مهربانی که داشت هرجا دوستانش به مشکلی برمی‌خوردند محرم اسرار و مدافعشان بود.

خبرگزاری شبستان- خراسان جنوبی: گویی همین دیروز بود، چشمانش را به در دوخته و در انتظار آمدن پسرش بود که خبر شهادت او را در درگیری با اشرار مسلح در منطقه کوهسرخ کاشمر (منطقه عملیاتی کربلا) شنید و او ماند و حرف های نگفته با نورچشم و میوه دلش .....

 

سال‌ها از رفتنش گذشته اما مادر هنوز با پسر شهیدش زندگی می‌کند؛ انگار نه انگار که او شهید شده است، هرلحظه او را در کنار خود حس می‌کند و تمام خاطرات را در ذهنش تداعی می‌کند، گویی خاطرات سالها پیش که از فرزند شهیدش دارد تازه برایش اتفاق افتاده است.

 

«فاطمه میابادی» سال 59 سوم راهنمایی را تمام کرده بود و 15 سال بیشتر نداشت که طی مراسمی سنتی ازدواج کرد دوماه بعد متوجه شد که اولین فرزندش را باردار است، آن زمان فضای انقلاب خیلی پررنگ بود و به مسائل دینی خیلی توجه می‌شد شب‌های جمعه درس‌هایی از قرآن(حجت الاسلام قرائتی) از تلوزیون پخش می‌شد و او از بینندگان پروپاقرص آن بود و اگر یک هفته این برنامه را نگاه نمی‌کرد انگار غمی روی دلش نشسته است.

 

در دوران باداری بسیار مقید به مسائل دینی و لقمه حلال بود چون می‌دانست روی جنین اثر می‌گذارد، در ماه هفت یا هشت بارداریش یک شب در برنامه درس‌های از قرآن حجت الاسلام قرائتی گفتند اگر پدر و مادر در حق فرزند دعا کند مستجاب می‌شود، بخصوص اگر هنگام اذان باشد فرزند عاقبت بخیر خواهد شد این حرف در ذهنش بود تا اینکه یک روز در کوچه‌ها وقتی به سمت خانه‌ می‌آمد صدای اذان مغرب بلند شد و آن لحظه با تمام وجود دعا کرد که «خدایا فرزندم را شایسته و صالح و سرباز آقا امام زمان(عج الله تعالی شریف) قرار ده».

 

 

 این دعای مادرانه را در حق جنینش کرد تا اینکه گذشت و درست سی ام شهریور سال 60 صبح به محض اینکه مؤذن الله اکبر را گفت وضو گرفت تا نماز بخواند که اولین درد زایمان شروع شد و دقیقاً به محض اینکه صدای اذان ظهر بلند شد فرزندش «یاسر» به دنیا آمد.

 

یاسر؛ کمی که بزرگتر شد و قد کشید، بسیار شیرین زبان بود و چون پدرش معلم بود شعرهای درسی را زودتر از هم سن وسالانش حفظ می کرد و کنجکاوی بسیارش برخی از اوقات او را کلافه می‌کرد اما همیشه یاسر را تشویق کرده است.

 

در بیان خاطرات مادرانه فاطمه میابادی کودکی‌های فرزندش نقش می‌بندد، یاسر فرزندی باهوش، احساسی و بسیار فهمیده بود و در همان کودکی درک او بیشتر از سنش بود و صوت قرآن بسیار زیبایی داشت و از استاد راغب مصطفی غلوش قاری سرشناس مصری تقلید می‌کرد و از نظر ادب اجتماعی به گونه ای بود که همه ادب یاسر را تحسین می‌کردند.

 

علاقه زیاد به مراسم مذهبی و دوره‌های قرآن از ویژگی‌های یاسر است که مادر به آن اشاره می‌کند و می‌گوید: در صفحه نخست قرآن یکی از دوستانش نوشته بود« هرچه داریم از این دوره‌های قرآن داریم» و کلاس چهارم دبستان تمام بچه‌های همسن و سال محله را جمع کرده بود و یک هیئت باصفای کوچک تشکیل دادند و برای سالار شهیدان حضرت اباعبدالله عزاداری می‌کردند.

 

مادر خاطره شیرینی از دوران کودکی و غیرت یاسر به یاد دارد، خاطره‌ای که بازگو کردنش برای مادر لبخند بر لبانش می‌آورد؛ « یاسر همیشه خودش نانوایی می رفت کلاس پنجم بود یک روز دیر به خانه آمد خواهر کوچکترش سمیه را فرستادم نانوایی بعد مدت کوتاهی دخترم گریه کنان به خانه آمد و گفت مامان یاسر اینقدر با من دعوا کرد جلو همه خجالتم داد که چرا آمدی نانوایی مگر من مُرده‌ام سریع برو خانه دفعه آخرت باشد».

 

 مادری با شوخی می‌گوید: یاسر پوریای ولی و عشق بچه‌های محله بود و از همان کودکی با روحیه مهربانی که داشت هرجا دوستانش به مشکلی برمی‌خوردند محرم اسرار و مدافعشان بود.

 

فداکاری، شجاعت و مهربانی از خصوصیات اخلاقی یاسراست که مادر با افتخار با بیان خاطره‌ای ادامه می‌دهد: قدیم نفت‌ها کوپنی بود یکی از همسایه ها چند گالن نفت و بنزین در زیرزمین ذخیره کرده بود بچه کوچک و شیطونی در همان مکان آتش درست کرده بود و هرچه مادرش او را صدا ‌زد بیرون نمی‌آمد و فقط از ترس گریه می‌کرد، همه همسایه‌ها مضطرب و نگران جمع شده بودند و با وجود اینکه چند نفر از آقایون هم حضور داشتند اما کسی جرأت نمی‌کرد وارد زیرزمین شود اما یاسر 10 ساله تنها کسی بود که از راه آمد و بدون اینکه به کسی توجه کند خودش را در زیرزمین انداخت و بچه را بغل کرد و بیرون آمد!! آن شب مادر خیلی استرس و غصه داشت اما شهامت پسرش را تحسین کرد.

 

میابادی بر مهربانی بسیار یاسر و رعایت حال دوستانش تاکید کرد و افزود: یک سال عید برای او کفش و لباس نو خریدیم با اینکه همه بچه‌ها ذوق دارند با لباس نو به مدرسه بروند اما یاسر چند روز با همان لباس‌های قدیمی به مدرسه می‌رفت بعد از اصرار من لباس‌های نو را پوشید اما وقتی از پنجره رفتنش به مدرسه راه نگاه می‌کردم دیدم رفته درون باغچه حیاط  و خودش را خاکی کرد، صدا زدم یاسر دیوانه شدی؟ چرا خودت را خاکی می‌کنی؟ گفت مامان اشکال نداره و رفت، از مدرسه که آمد به یاسر گفتم کار امروز اصلا قابل قبول نبود چرا لباس نو را خاکی کردی؟ یاسر با مظلومیت خاصی گفت آخه دوستام کفش نو نداشتن نمی‌خواستم حسرت بخورند!!

 

 

مادر فرزندش را موهبت الهی می‌دانست که گاهی از اوقات با خود فکر می‌کند او را نشناخته است و همیشه روح شهید را بر خود ناظر می داند بنابراین هرگز نمی‌خواهد در مورد یاسر غلو کند اما می گوید: واقعیت این است که شهید به نمازش بیش از اندازه توجه داشت تحت هیچ شرایطی حاضر نبود نمازش قضا شود در نوجوانی گاهی در زمستان با آب سرد خودش را برای نماز آماده می‌کرد و ازکلاس سوم دبستان روزه‌اش را کامل ‌گرفت.

 

میابادی می‌افزاید: یاسر در محافل قرآنی همیشه بدون اینکه تشویقش کنیم شرکت می‌کرد و یک روز خیلی خوشحال به خانه آمد که استاد قرآن به من گفته آقای اکبرزاده به قرآن خواندن ادامه بده شما آینده درخشانی دارید.

 

مادر انس وعلاقه خاص یاسر به قرآن را می‌ستاید و خاطره ای از شهید به ذهنش می‌رسد و بیان می‌کند: یک شب به دلایلی دلم گرفته بود و گریه می‌کردم و توی خودم بودم، فکر کردم یاسر خواب است، اما ناگهان آمد و پرسید مادر چرا ناراحتی؟ سکوت کردم، رفت و قرآن را آورد و گفت« قرآن بخوانی آرام می‌شوی» قرآن را که باز کردم سوره ملک آمد حق با یاسر بود وقتی دو آیه خواندم آرامشی غیرقابل وصف وجودم را فرا گرفت.

 

هر وقت مادر می‌دید یاسر پیدایش نیست مطمئن بود با قرآن است آرام در اتاقش را باز می‌کرد یاسر را تماشا می کرد که رو به قبله نشسته و اشک می‌ریزد و قرآن تلاوت می‌کند.

 

آنگونه که مادر شهید می‌گوید یاسر از همان کودکی شوق لباس سبز نیروی انتظامی را داشت و همیشه این جمله را تکرار می کرد که قصد دارد جیپی بخرد و به جنگ با اشرار و دشمنان برود تا اینکه بعد از گرفتن دیپلم به آرزویش رسید و با گزینش و گذراندن چهار ماه دوره آموزشی استخدام ناجا شد.

 

مادر عشق و علاقه‌ خاصی به فرزند اولش دارد حالش خیلی منقلب شده و می‌گوید: لحظه به لحظه شب درگیری و شهادت یاسر را درک ‌کردم گویی غم تمام عالم روی دلم بود و آن شب بی‌تابی و دلتنگی شدیدی داشتم، همه می‌گفتند چون چند روز یاسر را ندیدی، اما غافل از اینکه یاسر شهید شده بود.

 

میابادی از آن روزهای سخت اینگونه می گوید: به خاطر شغل پدر یاسر(معلمی) از بیرجند به کاشمر رفته بودیم، یاسر هم در فرودگاه مشهد سهمیه بندی شده بود اما با میل و رغبت درخواست کردیم یاسر به کاشمر منتقل شود تا نزدیک خانواده باشد.

 

روزی چند بار زنگ می‌زد تا بلاخره موفق شود با پسرش صحبت کند این اواخر بیشتر به یاسر وابسته شده بود یاسر یک هفته بود اردوی کاری رفته بود و مادر او را ندیده بود و برای مراقبت از دخترش سمیه که باردار بود به بیرجند رفته بود، اما آن روز 28 صفر دلتنگی عجیبی به سراغ مادر آمده بود که تحمل نداشت به داماش پیشنهاد داد تا همه به کاشمر بروند ساعت 3 و نیم بعدازظهر همان روز حرکت کردند.

 

در مسیر به گردنه سمن شاهی بیرجند که رسیدند حس خیلی عجیب داشت انگار روح در بدن تحمل نداشت اینقدر بی تاب شده بود که گفت خدایا چه شده؟ ( درست همان لحظه درگیری با اشرار شروع شده و یاسر به اسارت رفته) ساعت 12 شب به کاشمر رسیدند خوشحال بود که حتماً یاسر در خانه است چون طبق معمول بعد از اردو 5 روز به آنان مرخصی می دادند، اما سهیل فرزند سومش تنها در خانه بود و گفته بود یاسر از صبح یگان امداد رفته وهنوز نیامده است...

 

مادر شهید که اکنون پس از سالها با بیان این خاطرات هنوز پریشانی در چهره‌اش موج می‌زند، گفت: گویا یاسر طاقت نیاورده بود و دلش برای دوستانش تنگ شده بود رفته بود از دوستانش سر بزند که  آنجا خبر می‌دهند اشرار آمده اند و با اینکه یاسر در مرخصی بود دواطلب می شود.

 

مادر صبح زود بیدار شد و صبحانه را آماده کرد طبق معمول منتظر یاسر بود اما ساعت از 10 گذشت و خبری از یاسر نشد و او هنوز چشم انتظار با دخترش آلبوم عکس را نگاه می‌کردند تا اینکه به یکی از عکسای یاسر رسیدند که کنارش گل لاله بود، دخترش سمیه گفت « یاسر هر وقت این عکس رو می دید می گفت شهید اکبرزاده»، یکدفعه صدای بالگردها روی آسمان کاشمر بلند شد مادر نگران شد شاید درگیری شده به یگان امداد زنگ زد و گفت: من مادر یاسر هستم، یاسر نیامده؟ سرباز دستپاچه شد نه نه یاسر رفته ماموریت به محضی که برگشت می گویم با شما تماس بگیرد.

 

نهاری که یاسر دوست داشت را آماده کرد اما باز هم خبری نشد دوباره ساعت 4 بعدازظهر با یگان امداد تماس گرفت اما گفتند هنوز یاسر از ماموریت نیامده، پسر کوچکش سعید حالش خوب نبود او را به بیمارستان بردند محیط بیمارستان شلوغ بود آمبولانس‌های نیروی انتظامی همه آنجا بودند اما مادر باز هم شک نکرد شاید برای یاسر اتفاقی افتاده باشد.

 

فاطمه میابادی می گوید: وقتی دکتر صدایمان کرد به محض اینکه گفتیم سعید اکبرزاده، دکتر تعجب کرد و گفت شما از کجایید؟ گفتیم از بیرجند، دکتر با ناراحتی گفت چرا آمدید غربت؟ چرا شهر خودتان نماندید؟؟ ( همین دکتر برگه شهادت یاسر را تایید کرده بود).

                                        

رفتار دکتر و پرسنل بیمارستان برای مادر عجیب بود که چرا وقتی فهمیدند فامیل آنان اکبرزاده است دستپاچه شدند اما او باز هم متوجه نشد، اما پدر یاسر که شک کرده بود نگهبانی بیمارستان را قسم می‌دهد تا اینکه با گریه می‌گوید «یاسر شهید شده».

 

مادر شهید از احساسش در لحظه ای که خبر شهادت پسرش را به او دادند می گوید: وقتی خواستیم از بیمارستان به خانه برویم دخترم در ماشین گریه می‌کرد پرسیدم چی شده گفت یاسر، دیگر نفهمیدم الان شب است یا روز و کجا هستم؟ لحظه ای به شهادت یاسر فکر نمی‌کردم همسرم به من گفت یاسر در درگیری زخمی شده و او را به مشهد بردند بی نهایت بی تاب شده بودم خواهش می‌کردم پیش خدا با او کاری نشده باشد.

 

میابادی می‌افزاید: تا آخر شب در خانه بهانه می آوردند که معلوم نیست یاسر کدام بیمارستان است تا اینکه ساعت یازده شب از نیروی انتظامی خودرویی آمد تا ما را به بیرجند ببرد! صبح که رسیدیم همسرم گفتند اول برویم خانه پدرتان تا راننده صبحانه بخورد بعد می‌رویم بیمارستان، اما همین که وارد کوچه شدیم وا ویلا همه جا سیاه پوش شده و صدای ناله و گریه از خانه بلند بود با دیدن این صحنه از حال رفتم باورم نمی شد یاسر به شهادت رسیده در همان حال یک لحظه به من الهام شد روضه حضرت علی اکبرعلیه السلام، با شروع روضه تمام صحنه کربلا لحظه‌ای مثل فیلم جلوی چشمم ظاهر شد و برای خودم شبیه سازی کردم یاسر که بهتر از حضرت علی اکبر نبود، صبر و آرامشی عجیب به قلبم دست داد و همه چیز را درک کردم و از خدا خواستم به من آرامش بدهد.

 

دانه های اشک همچون مروارید غلطان از کنار چشم مادر شهید خارج و بر گونه اش آرام ؛ آرام سرازیر می شود و می‌گوید: آنقدر آرام شدم که انگار یک نفر به صورت معجزه آسا من را برای شهادت یاسر توجیه کرد تا جایی که وقتی برای وداع با یاسر من را بردند چادرم را به کمرم بستم و خداوند را شاهد گرفتم که خودم می خواهم پای تابوت پسرم را بگیرم و هدیه ام را تقدیم کنم تا از من راضی باشی، اما نگذاشتند بخاطر دلبستگی شدید من به یاسر نگران بودند بیش از حد گریه و بی قراری کنم.

 

 

حالا «یاسر اکبرزاده» سربلندتر از همیشه در قامت شهید به جمع خانواده برگشته بود آرام و زیبا، مادر از لحظه وداع با پسر شهیدش می‌گوید: بند کفن را باز کردم یاسر مثل تازه داماد با موهای درخشنده در تابوت خوابیده بود روی قلبش سوراخی بزرگ بود (اشرار خیلی اذیتشان کرده بود درگیری تا ساعت هشت شب ادامه داشته با اتمام مهمات به اسارت اشرار گرفتار می شوند و بعد از شکنجه آنان را به شهادت می‌رسانند) به یاد روزهای که قدم به او نمی‌رسید و گلویش را می‌بوسیدم گلوی قاری قرآنم را بوسیدم در کنار پیکر مطهرش قرآن خواندم از او خواستم من را شفاعت و سلامم را به ائمه اطهارعلیه السلام برساند و بگوید مادرم می‌خواهد مانند آنان صبر کند.

 

اکنون 16 سال از شهادت یاسر گذشته اما هنوز بوی یاسر و گرمای دستان و وجود او را کنار خود حس می‌کند و می‌گوید: شاید خداوند این عشق و عاطفه مادر و فرزندی را بین ما قرار داد که می خواست من را امتحان سختی کند.

 

بغض اسير شده در گلويش، بی‌اختيار آزاد می‌شود و با چشمانی پراز اشک می گوید: یاسر 19 سال و 8 ماه داشت که در منطقه عملیاتی کوه سرخ کاشمر همزمان با (28 صفر سالروز شهادت حضرت رسول اکرم (صلی الله علیه و آله)) در اردیبهشت 1380 در لباس مقدس نیروی انتظامی در درگیری با اشرار مسلح به شهادت رسید.

 

دلتنگی‌های مادر برای یاسر پایان ندارد و می‌داند که شهدا زنده‌اند، عکس پسرش را در آغوش می گیرد و به چهره فرزندش در تصویر خیره می شود و اشاره می کند این پسرم پاره‌‌ی تنم بود، عزیز دلم بود و این شعر را که خود سروده زمزمه کرد:

 

ای سرو بلند قامت رعنای رشیدم

 الحق که بود لایق نام تو شهید

چون قاری قرآن و نمازخوان بودی

 در راه خدا گذشته از جان بودی

 باید که به سر تاج شهادت داشتی

 در نزد خدا روزی رضوان داشتی

 گر غیر از این به تو نظر می‌کرد دوست

 آنگه دلم از داغ تو می‌باید سوخت

 

گفتگو و عکس: زهرا مهرور

 

 

 

کد خبر 602711

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha