خودنوشتی از زندگی «پسر قدسیه»

خبرگزاری شبستان: علی محمد دهقانی آرانی استاد و پیشکسوت روزنامه نگاری کشور و پدر مطبوعات آران و بیدگل ۱۰ آبان ماه ۹۵ در سن ۷۵ سالگی به دیدار حق شتافت. متن زیر خودنوشتی از زندگی این استاد قلم است که از برخی یادداشت های این هنرمند فقید تلخیص شده است.

خبرگزاری شبستان-اصفهان:

 

علی محمد دهقانی آرانی استاد و پیشکسوت روزنامه نگاری کشور و پدر مطبوعات شهرستان آران و بیدگل 10 آبان ماه 95 در سن 75 سالگی به دیدار حق شتافت و صبح امروز در قطعه نام آوران بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. متن زیر خودنوشتی از زندگی این استاد قلم است که از برخی یادداشت های این هنرمند فقید تلخیص شده است:

 

یادم نیست نخستین گریه را چه زمانی سر دادم. یادم نمی آید در آن چهار دیواری که رنگش به سیاهی قلب پیروان ابلیس بود و هر لای خشتش عقرب هفت بندی نیش خود را برای عمر به پایان رسیده ای تیز  می کرد، چه هنگام پشت پدرم از خبر میلادم لرزید و شکم به کمر چسبیده مادرم از گرسنگی حال و احوال همیشه اش را باز یافت.

 

و بدینسان روز زایش خویش را هرگز ندانسته و نمی دانم اما در ورق پاره و رنگ و رو رفته ای به اسم سجل میلادم به بیستمین روز از اولین ماه گرم تابستان به آن زمان که ۱۳۲۰ سال از سفر پر خطر محمد (ص) از مکه به مدینه می گذشت رقم خورده است. و حتم دارم حقیقت در این میان گم گشته است...

 

...من، يازدهمين فرزند پدر و مادرم بودم. پيش از من، ده تای ديگر، همه مرده بودند. فقر و ناداری و نبود بهداشت، دارو و درمان، علت های اصلی مرگ و مير شمرده می شد. آ شيخ اسماعيل، بر بلندای بام محله می ايستاد، دو دست بر بناگوش گذاشت و صدای رسای او، در اذان بی هنگام به گوش مردم محله دهنو رسيد. زن های همسايه، يازدهمين بار، وارد خانه «اكبرخداداده» شدند و هريك به نوعی با بازی محلی زير لب نجوا كردند: «اين زنكه، خسته نمي شه. بازم بچه مي خواد. ده تا مردن، بس نيس. ول كن ديگه!»

 

صدای گريه نوزاد را «قدسيه» شنيد و در همان وانفسای درد و دردمندی با زبان بی زبانی، اما اين بار، با تمام وجود، خدا را مخاطب قرار داد. آن هم با زبان دل:« خدايا، به حق اونايی كه دوستشان داری، اين يكی را زنده نگه دار!»

 

دعای قدسيه مستجاب شد و اين يكی زنده ماند، به شرط آنكه نوزاد از شير سينه مادر، محروم بماند. اين يكی زنده ماند و هيچگاه شير مادر نخورد. جمعه به دنيا آمد و اسمش را «علی محمد» بر شناسنامه نقش بست و بعدها و زمانی كه بزرگتر شد و شد نويسنده و روزنامه نگار، معروف شد به: محمد دهقانی آرانی و به قول مقداد نمكی، معروف شد به «پسر قدسيه»! .....

 

نام: محمد، علی محمد صدایم می کنند.

نام قبیله ایم : دهقانی آرانی ، که دوست داشتم همان آرانی می بود بی پیشوند دهقانی.

پدرم  : اکبر، ملقب بود به اکبر خداداد.

مادرم : قدسیه، حسره اش را به گور برد اسمش را یکبار  درست تلفظ کنند. (همه قرصی صدایش می کردند)

 

.... من بعد از اینکه دیپلم گرفتم آمدم تهران در یک بارفروشی در میدان انبار غله قدیم به عنوان حسابدار با دستمزد روزی ۵ تومان مشغول به کار شدم. روزنامه و مجله زیاد می‌خواندم و از جمله روزنامه‌هایی که می‌خریدم کیهان بود، گاهی هم برایشان مطلبی می‌نوشتم و می‌فرستادم. یادم هست مطلبی نوشتم به نام «تشنه و بی‌هدف» که درباره مسائل و مشکلات جوانان آن زمان بود. یک روز نامه‌ای به آدرس حجره‌ای که کار می‌کردم، به دست من رسید، خواسته بودند در یکی از ساعات اداری روز غیرتعطیل به سردبیر روزنامه مراجعه کنم.

 

آن زمان هنوز آقای عبدالرحمان فرامرزی سردبیر بود. صبح فردا تاکسی دربست گرفتم سه تومان، به خیابان فردوسی کوچه اتابک رفتم. کیهان آن زمان در یک ساختمان قدیمی متعلق به ورثه قاجار قرار داشت که مصباح‌زاده اجاره کرده بود. این ساختمان متشکل از یک سالن و سه اتاق بود و یک زیرزمین که محل عکاسی و لابراتوار روزنامه بود و دستگاه حروفچینی سربی که به آن انترتایپ می‌گفتند آنجا قرار داشت. من ابتدا رفتم پیش منشی سردبیر خودم را معرفی کردم، گفت فکر می‌کردیم یک آدم مسنی باشید، بعد هم که رفتم پیش فرامرزی از پشت شیشه عینک نگاه کرد و گفت خودت این مطالب را می‌نویسی، گفتم بله، گفت دیگر چی بلدی بنویسی، گفتم بالاخره یک چیزهایی می‌نویسیم، گفت گزارش هم بلدی بنویسی؟ گفتم بله، گفت خیلی زود هست برای بله گفتن، گزارش نوشتن کار سختی است.

 

تا آن لحظه هیچ وقت گزارش ننوشته بودم!!!، من را به آقای محمد بلوری معرفی کرد که دو سه سال بود در سرویس حوادث کار می‌کرد. آقای بلوری گفت فرض کن در شهر شما زلزله شده، یک گزارش درباره‌اش بنویس، سه روز هم فرصت داری. گفتم چرا سه روز، من همین الان هم می‌توانم بنویسم. نشستم و در ۱۶ صفحه کاغذ کاهی گزارش نوشتم. بلوری نگاهی به گزارش کرد و برد نزد فرامرزی. بعد فرامرزی من را صدا کرد و گفت کجا کار می‌کنی؟ گفتم در یک بارفروشی، گفت چه قدر حقوق می‌گیری، گفتم ماهی ۱۵۰ تومان، گفت ما ماهی ۲۵۰ تومان به تو می‌دهیم بیا اینجا کار کن، گفتم من نمی‌توانم کارم را یک دفعه‌‌ رها کنم، باید حساب کتاب را تحویل بدهم بعد بیایم. دقیقا خاطرم هست روز سه شنبه بود گفت شنبه می‌توانی بیایی، گفتم بله. رفتم به کارفرمایم گفتم می‌خواهم بروم کیهان خبرنگار شوم، گفت اشتباه می‌کنی، همه این‌هایی که الان اینجا بارفروشی دارند شاگرد من بوده‌اند، پول توی این کار است، گفت من ۳۰۰ تومان به تو می‌دهم همین جا بمان، گفتم نه. متاسفانه کار در بارفروشی را‌‌ رها کردم و رفتم کیهان خبرنگار شدم!!...

 

...زمان شاه ما سانسور عجیبی داشتیم، به خصوص در اوایل دهه ۵۰ برخی اسامی و کلماتی مثل سازمان‌های آزادی‌بخش، گل سرخ، استکبار، امپریالیسم و... امکان چاپ در روزنامه را نداشت. روزی مصباح‌زاده آمد و به تیتری که یکی از دبیران سرویس‌ها زده بود اعتراض کرد و گفت این تیتر تند است، تغییرش بدهید، آن دبیر سرویس گفت که این تیتر خوبی است و مردم دوست دارند، مصباح‌زاده به عکس شاه اشاره کرد و گفت ما می‌خواهیم این دوست داشته باشد. بالاخره کیهانی بود که با اعانه شاه راه افتاده بود...

 

بنده سردبیری عبدالرحمان فرامرزی، حسین عدل، دکتر سمسار‌زاده و امیر طاهری را در آن دوره کیهان تجربه کردم. بهترینشان دکتر سمسارزاده بود، اولا به آن شکل وابسته به دربار و شاه نبود در حالی که امیر طاهری وابسته بود، با هویدا که صحبت می‌کرد عباس عباس می‌گفت. سمسارزاده نه خودش دلش می‌خواست وابسته باشد و تا جایی هم که امکان داشت بالاخره مطالبی را در کیهان منتشر می‌کرد مگر مواردی که دیگر خیلی تند بود و مصباح‌زاده جلویش را می‌گرفت، اما مواردی شده بود که مصباح‌زاده می‌خواست دخالت کند و سمسار‌زاده مقامت می‌کرد. گاهی که مصباح‌زاده می‌خواست در مطلبی یا تیتری دخالت کند دکتر سمسار‌زاده خیلی مودب و متین می‌گفت دکتر شما بفرمایید داخل اتاقتان من الان می‌آیم.

 

...همکاری به نام فریدون گیلانی داشتیم که به هنگام زلزله قیر و کارزین فهمیده بود که روستاییان اطراف می‌آیند اموال زلزله‌زدگان را می‌دزدند، گزارشی نوشت و تیتر زد: «نه بر مرده، بر زنده باید گریست». نوشته بود هر چه گزارش شده دروغ است و کسی نیامده به داد این مردم برسد. فردا تاثیرش را دیدیم که یک پل هوایی برای کمک به مردم ایجاد شد. یک بار هم چهارمحال و بختیاری زلزله شده بود. عکاس عکسی فرستاد که زنی را بر تخته چوبی سوار بر الاغی نشان می‌داد، من در سرویس شهرستان‌ها کارم تنظیم این گزارش‌ها و شرح عکس‌نویسی بود. برای عکس نوشتم این زن مجروح را با الاغ می‌برند اما معلوم نیست جان سالم به در ببرد یا نه. صبح فردا پیش خدمت آمد گفت امیرخان (طاهری)، سردبیر روزنامه کارت دارد، رفتم دیدم عصبانی است، گفت برو وسایلت را جمع کن و از کیهان برو، گفتم ماجرا چیست؟ گفت این عکس را تو کار کرده‌ای؟ گفتم بله، گفت این قاطر است نه الاغ، گفتم نه گوش‌هایش نشان می‌دهد که الاغ است، گفت این برانکارد است نه تخته، گفتم گل میخ‌هایش نشان می‌دهد که تخته یک در قدیمی است، گفت او را می‌برند سوار هلی‌کوپتر کنند، گفتم در زمینه عکس هلی‌کوپتری نبود که من بنویسم. ضمنا عکس را من به شما نشان دادم، گفت من حواسم نبود. بعد هم گفت که من دیشب تا صبح نخوابیدم، رفته بودم پیش شاه، او پایش را می‌کوبید بر زمین که این عکس چیست کار کردید، یک عده کمونیست جمع شده‌اند در کیهان. من به طاهری گفتم کمونیست کجا بود، ما فقط یک عکس کار کردیم، گفت به آن دو نفر عکاس و گزارشگر بگو سریع بروند فرودگاه نزد تیمسار خسروداد با هلی‌کوپتر دوباره بروند. بعد هم خودش یک گزارش نوشت با این عنوان «پل ارتباطی ارتش برای کمک به زلزله‌زدگان به فرمان شاهنشاه شروع شده است». بعد هم یک عکس مربوط به یک زلزله دیگر که نشان می‌داد چادرهای امدادی برپا شده کنارش کار کرد...

 

۱۱ اسفند ۵۷ امام که به قم رفت، یک ستاد خبری به سرپرستی من در قم تشکیل شد و در هتلی به اسم ارم مستقر شدیم، امام هم دو خانه در اختیارش بود، یکی خانه دامادشان آقای اشراقی و یک خانه برای سخنرانی و جمع شدن مردم. یک روز در‌‌ همان روز‌ها جلود مرد شماره دو لیبی آمد نزد امام. امام اول او را نپذیرفت چون‌‌ همان زمان مساله امام موسی صدر مطرح بود. بعدا امام قبول کرد. امام و جلود و فردی که بعد سفیر ایران در عربستان شد، در این دیدار حضور داشتند. ما ضبط صوت را توسط آقای محتشمی‌پور فرستادیم داخل اتاق. جلود به عربی صحبت می‌کرد و امام فارسی جواب می‌داد و همزمان ترجمه می‌شد، ما متن این گفت‌و‌گو را سریع پیاده کردیم و شد تیتر اول روزنامه در حالی که روزنامه اطلاعات این خبر را نداشت...

 

زمانی که دکتر ابراهیم یزدی سرپرست روزنامه بود روزی داشت درباره شخصیت امام سخنرانی می‌کرد اما خطی که ترسیم کرد بیشتر نگاهی میانه‌رو و لیبرالی از تفکر و شخصیت امام بود، من بلند شدم گفتم مخالف صحبت شما هستم، به نظر من امام خمینی با این تصویری که شما ترسیم می‌کنید خیلی تفاوت دارد و آری‌اش آری است و نه‌اش هم نه است. حرف من به مذاق او خوش نیامد، فردای آن روز نامه به دست ما رسید که به علت عدم امکان مالی به خدمت شما پایان داده می‌شود. نامه را یکی از کارمندان روزمزد کارگزینی امضا کرده بود. بعد یزدی حس کرد کار بدی کرده، در راهروی پل بین دو ساختمان من را دید، گفتم این نامه به دست من رسیده از طرف شما، گفت نه من نگفتم. گفت اگر جایی دیگر به غیر از سرویس شهرستان‌ها هست می‌توانید بروید آنجا و رئیس کارگزینی را صدا کرد و گفت نامه کان لم یکن تلقی شود و برگرد سرکارت، گفتم نمی‌روم حتی اگر اخراج هم شوم دیگر بر نمی‌گردم. این بود که بعد از اینکه سازمان انتشارات کیهان راه افتاد من رفتم آنجا و تا سال ۷۳ آنجا بودم و در آن سال پس از ۳۴ سال تقاضای بازخرید کردم.

 

من اهل گریه نیستم. کم تر به یاد دارم که گریه کرده باشم. حتی در مرگ مادرم که عزیزترین فرد زندگی ام بود به یاد ندارم گریه کرده باشم. اما دیشب گریستم. از تهران تماس گرفتند و پیشنهاد مدیر تحریریه یک روزنامه را دادند. خیلی دوست دارم بنویسم. حکایت ما حکایت فردی است که تشنه آب است و چشمه گوارایی در کنار اوست ولی جرأت یا امکان و یا اجازه نوشیدن ندارد. هنوز وقتی روزنامه های قدیمی را ورق می زنم اشک از چشمانم سرازیر می شود. دستانم همچون منار جنبان اصفهان می لرزد، با دستان لرزان می نویسم. اگر ننویسم می میرم. با هر مشقتی که شده چند قطره از این آب چشمه می نوشم. تشنگی چاره ای جز نوشیدن چند قطره آب ندارد...

 

روحش شاد و یادش گرامی باد

 

کد خبر 585157

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha