نگاهی به ۳۶ماه حضور شهربانوی گیلانی در جنگ

خبرگزاری شبستان: هشت سال جنگ پر بود از رشادت‌های زنانی که در خط مقدم پابه پای مردان شجاعانه ایستادند و بار سنگین آن را بردوش کشیدند زنانی که امروز در روایت‌های جنگ جایشان خالی است.

خبرگزاری شبستان- گیلان، سه دهه از جنگ گذشت. جنگی که در 31 شهریور سال 59 به قصد ناکام گذاشتن ملت ایران در پیروزی انقلاب بر کشورمان تحمیل شد تا لبخند پیروزی را بر لبان مردم غیور ایران اسلامی محو کند، اما رشادت‌ها و ایثارگری‌های مردمان این سرزمین که منبعث از فرهنگ عاشورا و اهل بیت(علیه السلام) بود دشمن را به خاک ذلت کشاند.

 

جنگ با آن چهره هراس آمیزش آمد. جنگ شاید خیلی‌ها را در ایران ترسانده باشد اما این ترس باعث نشد مردم ایران تسلیم شوند. تسلیم ترس، تسلیم کسانی که می‌خواستند کشورمان اسلامی نباشد. آنهایی که سال‌های جنگ را در جبهه و پشت جبهه درک کرده‌اند می‌گویند ملت ایران یکدست و در هر قشر و صنفی یک هدف واحد داشتند. اینکه در مقابل متجاوز بیاستند و هر کس هر کاری از دستش برمی‌آمده انجام داده تا نقشی در پیروزی داشته باشند. یکی از مهمترین و تاثیرگذارترین این اقشار زنان بودند. زنان تا جایی ایفای نقش کرده‌اند که بزرگان و علما و مراجع بارها بارها زبان به تقدیر و تحسین زنان ایرانی گشوده‌اند.

 

در هشت سال جنگ تحمیلی زنان علاوه بر کمک در ارسال تدارک به جنگ،  دوشادوش مردان در میدان نبرد حاضر شدند. زنانی با عواطف بالا که در میدان مردانه جنگ با دیدن صحنه‌های دلخراش که تماشای آنها مردان را نیز از پای می اندازد، همچنان سرو ایستادند و زینب وار به رسالت خود پرداخته و لحظه‌ایی کوتاهی نکردند.

هشت سال جنگ پر بود از رشادت‌های زنانی که در خط مقدم پابه پای مردان شجاعانه ایستادند و بار سنگین آن را بردوش کشیدند زنانی که امروز در روایت‌های جنگ جایشان خالی است.

شهربانو رنجبر ملقب به مریم، شیرزنی اهل رودسر گیلان است که در 17 سالگی  و در روزهای آغازین جنگ در خرمشهر حضور داشت و از نزدیک میدان نبرد و مقابله با دشمن بعثی را تجربه کرد. دختری از سرزمین گیل و دیلم که علی رغم سن کم نقشی موثر در 45 روز اول جنگ داشت. اینکه چگونه دختری از یک خانواده کشاورز در شمال ایران و در فاصله هزار و 100 کیلومتری از خرمشهر در نخستین روزهای جنگ در آن منطقه حضور داشت ذهنم را به خود مشغول کرده بود و به سراغش رفتم تا ذهن کنجکاو خود را پاسخ دهم.

شهربانو رنجبر در واجارگاه رودسر در خانه ایی با صفا پذیرای ما شد و با حوصله تمام و در برخی جاها با اشکی بر چشم روایت کرد 45 روز اول جنگ را. او از رشادت‌ها، ناله‌ها چشمان اشکبار مادران و پدران، بدن‌های پرپر شده فرزندان و از خاک و آتش گفت. چیزی که ما جوان‌ها آن را ندیده‌ایم و برایمان غیر قابل لمس است.

این تاریخ شفاهی ماست تاریخی که وظیفه داریم آن را حفظ کنیم و به آیندگان منتقل کنیم تا بدانند ایران اسلامی با فرزندان غیور خود هیچگاه سر تسلیم بر دشمن فرود نیاورده و با مقاومت و ایستادگی آنها را شکست می دهد.

رهبر انقلاب اسلامي بارها با اشاره به اهميت سبك «تاريخ شفاهي» در تدوين آثار ادبي بخش مقاومت و انقلاب اسلامی افزودند: نقش تدوين كنندگان آثار در كنار راويان مطالب همچون پرداخت هنرمندانه اي است كه اثر هنري را شكل مي دهد، به همين دليل توجه به پديد آورندگان اين قبيل آثار هنري، مي بايست مورد توجه جدي قرار گيرد.

وی با بیان اینکه متولد سال 37 در شهرستان رودسر است اذعان کرد: من نخستین فرزند خانواده بودم و دوران کودکی خود را در رودسر و در میان خانواده‌ایی کشاورز با 3 برادر و پنج خواهر گذراندم.

دیپلم خود را در رودسر گرفتم و سپس در رشته پزشکیاری دانشگاه تهران فبول شدم و برای ادامه تحصیل عازم پایتخت شدم.

رنجبر با بیان اینکه در دوران دانشجویی خود با دختری از اهالی دزفول آشنا شدم که روزنه دید سیاسیم را تغییر داد افزود: زهرا طالبی دانشجوی رشته پزشکی بود که هم اتاق در یک خوابگاه بودیم و آشنایی با این دختر بینشم نسبت به دنیا را تغییر داده و بصیرتم را بالا برد. زهرا تاثیر بسیاری در زندگی من داشت و مرا با دفاع مقدس و صحنه‌های جنگ آشنا کرده و زندگی‌ام را دگرگون ساخت.

نگاهی به 36ماه حضور شهربانوی گیلانی در جنگ

وی به چگونگی حضورش در آغاز جنگ اشاره و بیان کرد: اوایل شهریور سال 59 که در تعطیلات تابستانی بودم با توجه به دوستی عمیق بین من و زهرا، او برای آشنایی با خانواده‌ام و دیدن شمال ایران به رودسر آمد و دو هفته‌ایی را با هم به گردش در شهرهای گیلان پرداختیم.هنگام بازگشت با پیشنهاد زهرا، اصرار من و با اجازه خانواده، با او راهی دزفول شدم تا آخرین روزهای تعطیلات را در این شهر گذرانده و سپس به تهران بازگردیم.

این جانباز زن گیلانی با بیان اینکه یک هفته قبل از آغاز جنگ به دزفول رسیدیم تصریح کرد: همان شب اول اقامت در دزفول صدای شلیک‌ها و شلوغی و همهمه شهر توجهم را به خود جلب کرد و پچ پچ‌های گاه و بیگاه خانواده زهرا در گوشه‌ کنار خانه نیز بر نگرانی من افزود. وقتی از زهرا دلیلش را می‌پرسیدم با مهربانی مرا دلداری داده ومی‌گفت: چیزی نیست و دلیل این صداها پادگان آموزشی است که نزدیکی‌های محل وجود دارد.

وی اضافه کرد: بعد از گذشت یک هفته از این سرو صداها و بی تابی من، زهرا مرا به گوشه‌ایی برده و گفت:«تا چند روز دیگر جنگ شروع می‌شود و نیروهای عراقی در حال هجوم به مرزهای ما هستند و بهتر است بازگردی». همان شب حملات هوایی به دزفول آغاز شد.

پدر زهرا در شرکت نفت آبادان مشغول کار بود، فردای آن روز زهرا را دیدم که در حال آماده شدن است دلیل را پرسیدم گفت باید به دنبال پدر بروم  تا او را بازگردانده و همه به تهران برویم. با اصرار، من نیز همراه او راهی آبادان شدم. وقتی به خرمشهر رسیدیم اجازه ورود به داخل شهر داده نمی شد زیرا بعثی‌ها به دروازه شهر رسیده بودند و جمعیت بسیاری در حال فرار از شهر بودند. پس از ممانعت از ورود ما به شهرکارت پزشکی خود را نشان داده و توانستیم وارد خرمشهر شویم.

برای کمک به دیگران از هم سبقت می‌گرفتیم

رنجبر با بیان اینکه هیچ جای خرمشهر امن نبود و همه نیروها در داخل مسجد جامع تمرکز داشتند افزود: ما نیز به سمت مسجد جامع حرکت کردیم. مسجد تبدیل به بیمارستانی شده بود که گوشه و کنارش پر بود از مجروحانی که ناله می‌کردند. داخل مسجد نیز غوغایی بود. من و زهرا با دیدن این صحنه و با توجه به تحصیلاتمان دست به کار شده و به سراغ مجروحان رفته و آنها را مداوا می‌کردیم. زمانی به خود آمدیم که شب شده  بود و دیگر توانی نداشتیم.

زنان در داخل مسجد به مداوای مجروحان پرداخته و با تهیه امکانات به مقابله با بعثی‌ها می‌پرداختند، مسجد در این مدت به اتاق جنگ، غسالخانه، آشپزخانه، بیمارستان تبدیل شده بود و همه افراد حاضر برای کمک به دیگران از هم سبقت می‌گرفتند و خانم‌ها پا به پای مردان در شهر حضور داشته و در تدارکات فعالیت کرده و کوکتل مولوتوف درست می‌کردند.

وی با اشاره به اینکه خانواده‌ام از حضورم در منطقه جنگی خبر نداشتند گفت: در هر بار تماس تلفنی با خانواده‌ام از حضورم در خرمشهر چیزی نگفته و آنها فکر می‌کردند در دزفول هستم.

45 روز اول جنگ در مسجد جامع مستقر بوده و به درمان مجروحان می پرداختم و به علت کمبود نیرو با برخی از رزمندگان داخل شهر گشت زده و مجروحان را به مسجد انتقال می‌دادم.

بعد از ورود نیروهای بعثی به شهر جنازه‌های بسیاری در گوشه کنار شهر بود و مجروحانی که نیازمند کمک بودند با تیر خلاص دشمن شهید می‌شدند، تانک‌ها با غرش و صدای تیر و تفنگ چنان وحشتی در شهر ایجاد می‌‌کردند که لرزه به اندام می‌افتاد اما همه محکم و قوی در مسجد جامع حضور داشته و به دفاع از شهر می‌پرداختند.

این بانوی رزمنده رودسری افزود: بعد از مدتی حملات نیروهای بعثی شدت گرفت، حاج آقا خلخالی، امام جماعت مسجد جامع همه زنان را جمع کرد و از آنان خواست شهر را برای حفظ امنیتشان ترک کنند، زنان گریه کنان مخالفت می‌‌کردندو می‌خواستند همدوش مردان مقاومت کرده و از شهرشان دفاع کنند.

تانک‌ها وارد شهر شدند و پیکرهای نیمه جان فرزندان این دیار را زیر زنجیرهایشان خرد کرده و ما نظاره گر صحنه‌هایی دردناک و دلخراش بودیم که هیچگاه از ذهنم پاک نخواهد شد.

 

می‌گفتند منتظر پسرمان هستیم

وی ادامه داد: یک روز همراه دو برادر بسیجی، یک پزشک و یک پرستار در حال گشت داخل شهر و منازل برای یافتن مجروحان بودیم که با صحنه‌ایی دردناک مواجه شدیم. درب ورودی حیاط تا نیمه باز بوده و پیکر نوجوانی که به طرز فجیعی با ترکش خمپاره به شهادت رسیده و قابل تشخیص نبود، برزمین افتاده بود. داخل خانه شدیم، پیرمردی نابیناو پیرزنی معلول در کنج خانه پناه گرفته بودند با آنها صحبت کردیم تا به عقب برشان گردانیم اما راضی نمی‌شدند. می‌گفتند منتظر پسرمان هستیم او به ما گفته از اینجا تکان نخورید تا من بتوانم وسیله‌ایی برای انتقال شما بیابم.

این نوجوان هنگام خروج از منزل مورد اصابت خمپاره قرار گرفته و شهید می‌شود و پدر و مادرش با توجه به فاصله 12 متری منزل تا درب حیاط از شهادتش خبر نداشته و چشم انتظار او بودند. جو سنگینی حاکم شد و نمی‌دانستیم چگونه حقیقت را به این پدر و مادر چشم انتظار بگوییم.

یکی از همراهانم از آنها پرسید پسرت چندساله بود؟. پدر گفت: 17 ساله است شما ناراحت نباشید، بروید به دیگران کمک کنید پسرمان راه را گم نمی‌کند و برای بردن ما می‌آید مجبور شدیم به آنها بگوییم پسرشان شهید شده و نمی‌تواند به دنبال آنها بیاید و بعد از کلی گریه و زاری این پدر و مادر توانستیم آنها را به مسجد منتقل کنیم.

شهربانو اظهارکرد: روزی در حال انتقال مجروحان از مرکز شهر بودیم صدای نوزاد شیرخواره‌ایی توجهمان را به خود جلب کرد و به سمت صدا حرکت کرده و داخل منزل رفتیم. کودک شیرخواره‌ایی را دیدیم که مادرش در حال شیردادن به این نوزاد شهید شده بود. نوزاد پسر را با خود به مسجد جامع آوردیم اما همچنان بی‌تابی می‌کرد هرکاری کردیم نتوانستیم نوزاد را آرام کنیم،تصمیم گرفتیم تا این نوزاد را به آغوش مادری که خود فرزندی در این سن داشت بسپاریم. نوزاد ساکت شد ولی آن زن شیری نداشت تا کودک تغذیه کند، شیشه شیر را به دست مادر دادیم و کودک در آرامش شروع به شیرخوردن کرد.

وی با بیان اینکه در هتل مغربی که به بیمارستان تبدیل شده بود دختر بچه‌ایی را آوردند که مشکل جسمی داشت و بسیار بی‌تابی می‌کرد افزود: این دختربچه دائما فریاد می‌زد یوما یوما که پس از پرس و جو از افرادی که او را به بیمارستان منتقل کرده بودند فهمیدم وی از صدای بمباران و شهادت خانواده‌اش در جلوی چشمانش شوکه شده است.

رنجبر با بیان اینکه بعد از 45 روز اول جنگ ما را به اهواز بازگرداندند، افزود: پس از بازگشت به اهواز نیروها ساماندهی و رسته بندی شد و من بسیار ناراحت بودم چون خانواده‌ام اصرار به بازگشت من داشتند اما با دیدن آن همه کشتار و ناجوانمردی نمی‌توانستم عرصه را ترک کنم بعد ازپذیرش به عنوان نیرو یک مرخصی 15 روزه گرفته و به رودسر برگشتم تا برای خانواده‌ام علت حضورم در منطقه را توضیح دهم که همین حضور بانوان در عرصه کمک رسانی باعث شد تا مردان اسلحه به دوش به خط مقدم بروند.

وی ادامه داد: وقتی به خانه برگشتم در نخستین دیدار، پدرم بسیار ناراحت و عصبانی بود و داد و بیدار می‌کرد اما مادرم برخلاف پدرم مرا دلداری می‌داد که ناراحت نباش، پدرت عصبانی است، باید واقعیت را به ما می‌گفتنی تا از دلنگرانی درآییم.   

با توجه به شناختی که از پدرم داشتم که امکان بازگشت دوباره به جبهه را نمی‌داد قبل از عزیمت برگ ماموریت را از اهواز گرفتم و طی این مدت توانستم خانواده‌ام را برای حضور در جبهه متقاعد کنم. و دوباره به اهواز برگشتم و با زهرا به مداوای مجروحان پرداختم.

شهادت زهرا مرا دگرگون کرد

این جانبازه رودسری در ادامه با بیان اینکه دوستی بین من و زهرا هرلحظه عمیق‌تر می‌شد گفت: من و زهرا وابستگی عمیقی به هم داشتیم و او نسبت به من احساس مسئولیت می‌کرد و همه جا با هم بودیم تا آن روز رسید.

ما برای خط مقدم با آمبولانس غذا می‌بردیم و مجروح بازمی‌گرداندیم. سوم فروردین سال 60 به همراه یک زن راه بلد و یک پزشکیار، یک راننده و یک پاسدار به منطقه دارخوین اعزام شدیم و هنگام رفتن به خط، آمبولانس مورد اصابت خمپاره قرار گرفت بر اثر اصابت ترکش بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم اطرافم پر از گرد و غبار بود، بلند شدم در ناحیه شکم احساس درد می‌کردم. دستم را بر روی شکمم گذاشتم خونریزی داشتم. طبق آموزش‌ها مسیر خلاف آمبولانس را دویدم و بعد از 70 الی80 متر بر روی زمین افتادم. وقتی دوباره چشم باز کردم در بیمارستان بودم.

شدت جراحت به حدی بود که 40 روز در بیمارستان بودم ابتدا در هتل نادری اهواز که در آن زمان به بیمارستان تبدیل شده بود بستری شدم و بعد به بیمارستان رازی اهواز منتقل شدم.

بعد از 40 روز یک مرخصی 10 روزه گرفته و به رودسر برگشتم. در چند روز اول نگذاشتم خانواده متوجه مجروحیت من شود اما بعد از چند روز متوجه شدند و مخالفت برای بازگشتم به منطقه شروع شد و با اصرارهای من که به وجودم در منطقه نیاز است و یک مسئولیت است با توجه به تحصیلاتم باید کمک رسانی کنم آنها را راضی کردم و برگشتم به اهواز و دنبال زهرا گشتم با توجه به دوستی عمیقمان که در منطقه به دوقلوها معروف شده بودیم کسی به من نمی‌گفت چه بلایی بر سر زهرا آمده، همه می‌گفتند او مجروح شده، به بیمارستان دیگری منتقل شده است.بعد از گذشت سه ماه از حادثه گفتند دوستت در ترکش خمپاره شهید شده و بسیار برایم دردناک و سخت بود و نمی توانستم با نبود زهرا کنار بیایم و تا ۱۱ سال هیچگونه دوستی نداشتم.

هنوز هم با خانواده زهرا در ارتباطم مادرش سه سال قبل فوت کرد و هر از گاهی با خواهرانش تلفنی در تماس هستم.

۱۴ سال سکوت

وی با بیان اینکه30 ماه در منطقه بودم و بعد از بازگشت با برادر یک شهید ازدواج کردم افزود: بعد از ازدواج حدود چهار ماه دیگر در  بیمارستان های جنوب و غرب حضور داشتم تا اینکه همسرم به بهانه آغاز فصل کشاورزی با حضورم در جبهه مخالفت کرد و طبق وظیفه به زادگاهم برگشتم تا وظایف همسری خود را انجام دهم به روستایی در اطراف رودسر مهاجرت کرده و زندگی مشترک خود را اغاز کردم.

رنجبر با بیان اینکه  حاصل ازدواجم یک فرزند پسر و دو فرزند دختر است تصریح کرد: تا 14 سال کسی در رودسر نمی دانست که من رزمنده و جانباز هستم. برای انجام کاری به فرمانداری وقت رودسر رفتم که برادر فرماندار در دفتر کارش بود. او مرا شناخت و پرسید. شما در جبهه نبودید با تعجب گفتم چطور مگه؟ گفت: من مجروح شده بوده و به بیمارستان منتقلم کردند. از شدت درد بسیار ناله می کردم که یک بهیار بالای سرم آمد و با مهربانی گفت: چرا اینقدر داد و فریاد می‌زنی. مگر به زور به جبهه اومدی. بقیه هم مجروحن اما ببین تحمل می‌کنن پس تو هم تحمل کن تا روحیه بقیه رزمنده ها خراب نشه. و اون بهیار شما بودید و او مرا شناخت.

بعد از این واقعه و اطلاع بنیاد شهید یک روز به منزلم آمدند و گفتند: سال‌ها دنبال شما بودیم چون پرونده تان را داشتیم اما نمی دانستیم کجا هستید و خدا روشکر شما را پیدا کردیم.

 

این است روایت شهربانوها از جنگ، که با قدرت و صبوری پابه پای مردان در عرصه حضور داشتند و فرزندان و همسران خود را به قلب آتش فرسنتاده و خود دشمن را به آتش می کشیدند.

گفتگو از سمیه اکبرپور

کد خبر 575522

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha