دو داستان به روایت رزمندگان اسیر: رازِ يك انسان دری به روی دوست

خبرگزاری شبستان: پس تو كجا هستي جمال؟! چرا ديگر نمي آيي بابا؟! شايد ساز مرا قبول نداري و فكر مي كني كه چون هفت سال است دفتر و قلم مدرسه را كنار گذاشته و بازنشسته و خانه نشين شده ام، ديگر نمي توانم حرف دلت را بفهمم؟... 

 

به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان به نقل از ذاکر نیوز،

دری به روی دوست

* داستان به روایت مجموعه نامه ها 

نوشته: حمیدرضا نظری

*از پدر به جمال

از بيستون (كرمانشاه)  به...

15 شهريور1369

(نامه اي كه هرگز ارسال نشد)

... پس تو كجا هستي جمال؟! چرا ديگر نمي آيي بابا؟! شايد ساز مرا قبول نداري و فكر مي كني كه چون هفت سال است دفتر و قلم مدرسه را كنار گذاشته و بازنشسته و خانه نشين شده ام، ديگر نمي توانم حرف دلت را بفهمم؟... شايد هم خيال مي كني كه پير شده ام و دستهای لرزانم، ديگرتوانِ به صدا درآوردن اين سازِ كهنه ی روي ديوار اتاقت را ندارند، اما نه جمال! تو اشتباه مي كني؛ پدرت باز هم مي تواند با انگشتانش، تارهاي اين تنبور قديمي را به لرزش درآورد و صداي عشق را به بالاترين نقطه كوه عظيم بيستون و به گوش شيرين و فرهاد عاشق برساند...

پسرم! چند شب پيش، باز هم به سراغ آن نوشته ات رفتم، همان نوشته ناتمام قبل از اسارت كه خيلي دوستش داشتي و مي خواستي روي صحنه اجرايش کنی. می دانی که کدام را می گویم؛ نمایشنامه دری به روی دوست؛ همان متن پر احساس که موضوعش را با انتظار شروع کرده ای؛ انتظار شيريني كه نمي دانم چرا برای اولین بار، منقلبم كرد و بغض سنگيني راه گلويم را گرفت و فشرد، طوری كه بعد از گذشت هفت سال، هوس كردم ساز قـديمي را به صدا دربياورم، اما به محضي كه به طرفش رفتم، با تمام وجود احساس خطركردم و بر خود لرزيدم...

جمال! به خانه ات برگرد؛ به ديار شيرين و فرهاد برگرد! اگرتو بیایی، ترس من از اين ساز مي شکند و ما همگي با هم يك زندگي ديگر تشكيل مي دهيم؛ من، تو، نرگس، رضا... رضا؟!... مي داني بابا، داداش رضا ديگر هيچ توجهي به من و تو نمي كند؛ او ما را فراموش كرده و همه فكر و خيالش را به زنش نرگس داده كه نمي دانم حرف حسابش چيست و چه مي خواهد. من كه سردر نمي آورم؛ نرگس شوهرش را دوست دارد، اما براي سومين بارتقاضاي طلاق داده و... می دانم که رضا اين روزها سردرگم و پريشان است و حال و روز خود را نمي فهمد، اما اين دليل نمي شود كه سراغي از برادر اسيرش نگيرد. چند روز پيش كه به ديدنم آمده بود، از دستش عصباني شدم و برسرش فرياد زدم كه:

" حالا اگر چند روز به سركار نروي، ديگر روزنامه چاپ نمي شود؟! يعني كسي نيست كه براي مدتي كارتو را انجام دهد؟!... "

خيلي چيزهاي ديگر هم گفتم، اما از شدت ناراحتي نزديك بود كه اين قلب ناتوان، باز هم كار دستم بدهد و...

پس تو كجا هستي پسرم؟! همه يارانت به خانه هايشان بازگشتند، اما تو مدتي است كه مرا فراموش كرده اي و هيچ خبري از سلامتي خود نمي دهي!... پسرجان!  مگر نمي داني كه پدرپيرت، بيش از اين تحمل انتظار را ندارد؟!...

 

*از رضا به پدر

از تهران به بيستون

25  شهريور1369

 

پدرعزيزم!

چرا فكر مي كني كه آمدن يا نيامدن جمال، برايم مهم نيست؟! جمال تو، برادر من، يادگار عزيز مادر است. باوركن كه تو در مورد من اشتباه مي كني؛ من اين روزها گرفتار هستم، اما به زودي اين مشكل حل مي شود و باز هم مثل گذشته ها، صداي خنده نرگس، شادي را برايم به ارمغان خواهد آورد كه البته اين يك شرط دارد و آن خريد خانه اي به نام نرگس است... چطور بگويم پدر؛ عروست فقط... خانه تو را مي خواهد... پدرجان! اميدوارم موقعيت مرا درك کنی! نرگس براي به دست آوردن خانه قديمي تو، تنها يك ماه فرصت داده است؛ او مي خواهد كه آن خانه، به نام خودش باشد...

 

*از پدر به رضا

از بيستون به تهران

28 شهريور1369

 

... من هنوز زنده ام رضا!... مي دانم كه پس ازخواندن اين نامه، مثل هميشه فرياد خواهي زد:" من هم مي خواهم زندگي كنم بابا؛ من هم توي اين دنيا سهمي دارم!..."

اما خوب به خاطر بسپار كه چه مي گويم؛ اين خانه، مال جمال است؛ جمال من به زودي به اين خانه بر مي گردد! تو هم بايد براي هميشه گورت را گم كني و از جلوي چشمهايم دور شوي!..

و اما نرگس؛ به او بگو كه بايد اين آرزويش را با خود به گور ببرد؛ او...

 

* از اميد به پدر

از بيستون به بيستون

1 مهرماه 1369

 

سلام آقا معلم!

من اميد هستم. شما مرا نمي شناسيد، اما من در مورد شما، از جمال بسيار شنيده ام، چرا كه من و او مدت ها با هم در اسارتگاه روماديه عراق، روزگار گذرانده ايم. من تازه آزاد شده ام و پس از طي مراحل قرنطينه، اكنون قصد دارم به سوي شهرم رودبار حركت كنم... با عرض معذرت، پس از نوشتن اين يادداشت، آن را به حياط خانه تان مي اندازم... من سراغ شما را از همسايه هايتان گرفتم؛ گفتند كه به هلال احمر رفته ايد تا از جمال خبری بگیرید. از شما مي خواهم كه خودتان را ناراحت نكنيد؛ جمال درجاي خوبي قراردارد.

من ديگر بايد به ديارم بروم تا خبري از خانواده ام بگيرم. راستش دلم براي دخترم" شيرين" خيلي تنگ شده است؛ امروز اولين روز مدرسه او است؛ مي خواهم درچنين روزي دركنارش باشم... حال دیگر شما را به خدا مي سپارم و از شهرتان دور می شوم؛ با اين قول كه در اولين فرصت ممكن به خدمت برسم...

 

*از پدر به رضا

از بيستون به تهران

2 مهرماه 1369

 

... رضا، عزيز بابا!

ازتو مي خواهم كه هرچه سريع تر مرخصي بگيري و خودت را به بیستون برساني تا خانه را چراغاني و کوچه را آذین بندی کنیم؛ برادرت جمال دارد به خانه می آید؛ آسمان بيستون بايد نورافشاني شود و چند شب و چند روز، صداي هلهله شادي به گوش برسد. دلم مي خواهد كه مردم بيايند و درجشن و شاديمان شركت كنند. ديگر وقت نشستن و غصه خوردن نيست؛ بايد دست به دست هم بدهيم و مقدمات اين شادي بزرگ را فراهم كنيم؛ من، تو، نرگس، دوستان، آشنايان، همسايگان، همشهريان...

 

*از رضا به پدر

ازتهران به بيستون

6  مهرماه 1369

 

پدرجان!

خوشحالم از اين كه برادرم به زودي از زنجير هفت ساله اسارت آزاد مي شود و به خانه برمي گردد. باوركن كه بعد از خواندن نامه ات، از شدت خوشحالي، گريستم؛ گريه اي آرامش بخش كه خيلي به آن نياز داشتم و سالها انتظارش را مي كشيدم.

از من خواسته اي كه بيايم و درآن شادي شركت كنم؛  خيلي دلم مي خواهد، اما متاسفانه فعلا نمي توانم!... انسان، هميشه در زندگي، دلش براي يك نفر،تنگ مي شود؛ يك نفر بيش از همه؛ تو براي جمال و من... چه بگويم پدر؟! هيچ كس نمي فهمدكه من چه مي گويم و چه مي كشم. از يك ماه مهلت تعيين شده دادگاه، تنها هجده روز باقي مانده است و نرگس همچنان بر مالكيت خانه تو اصرار دارد و من دراين ميان مانده ام كه تكليفم چيست... اميدوارم كه تحمل شنيدن اين حقيقت را داشته باشي!... چطور بگويم پدرجان؛ نرگس حالا ديگر سي و چهارسال سن دارد؛ او نمي خواهد با مردي زندگي كند كه... نرگس نمي خواهد...

 

*از اميد به پدر

از  رودبار  به بيستون

7 مهرماه 1369

 

آقا معلم من!

پيش از رفتن به شهرم،  مي ترسيدم دخترم شيرين، مرا نشناسد و از من دوري كند، اما اكنون خيالم راحت است و از اين بابت ترسي ندارم! حال اين نامه را بر قبر شيرينِ شيرين زبانم برايت مي نويسم! دخترم چند ماه قبل زلزله را ديد و بر خود لرزيد؛ آن هم در خوابي شيرين و كودكانه. همه عزيزانم در زیرآوار جان دادند و مرا درآرزوي ديدارشان ناكام گذاشتند. اکنون دلم مي خواهد با عزيزي چون تو درد دل كنم، كسي كه هرگز چهره اش را نديده ام، ولي مي دانم كه همچون جمال، قلبي مهربان دارد و...

 

*از پدر به رضا

از بيستون به تهران

12 مهر1369

 

رضا جان!

اين يكي دو روزه عجيب دلم گرفته است. از وقتي كه نامه اميد را خوانده ام، حال و روز خود را نمي فهمم... پاييز ديگر چهره خود را نشان داده است. امروز هوا، ابري است و مثل اين كه مي خواهد ببارد... نمي دانم چرا دلم شور مي زند! نمي دانم چرا احساس مي كنم يك حادثه در پيش است؛ حادثه اي وحشتناك كه لرزه بر اندامم مي اندازد و مي خواهد قلب ناتوانم را از كار بيندازد؛ نمي دانم چرا می خواهم به سراغ تنبورِ کهنه ی روی دیوار اتاقت بروم و آن سازِ قدیمی را به صدا دربياورم؛ نمي دانم چرا...

 

*از اميد به پدر

از رودبار به بيستون

 13 مهر1369

 

ای معلم مهربان!

غم بزرگي بر دلم نشسته است كه بسيار سنگيني مي كند؛ غمي بزرگ تر از مرگ دخترم!... مي خواهم آوار را كنار بزنم و خانه ويرانم را از نو بسازم، اما دستم به كار نمي رود؛ در به در دنبال كسي مي گردم كه سنگ صبورم بـاشد؛ دلم مي خواهد چهره مهربانت را ببينم و برآن بوسه بزنم. از تو مي خواهم كه به رودبار بيايي! پيداكردن من در ميان ويرانه های زلزله، کار چندان سختي نيست...

منتظرت هستم!...

 

*از پدر به رضا

از رودبار به تهران

21 مهر1369

 

... رضا جان!

برادرت جمال، ديگر احتياجي به خانه ندارد؛ او خانه خود را انتخاب کرد و رفت... به عروس خوبم نرگس مژده بده كه ديگر لازم نيست طلاق نامه را امضاء كند؛ او مي تواند از همين لحظه، خود را مالك خانه من بداند...

اينك اين نامه را با چشماني اشكبار برايت مي نويسم. اميد در مورد جمال عزيزم، همه چيز را گفت؛ اين كه او چند روز پيش از آزادي اولين دسته از اسرا، درحين اجراي نمايش " دری به روی دوست" در اسارتگاه روماديه، ناگهان دچار ایست قلبی شده و روحش به پرواز درآمده است؛ او درصحنه ي بازي عشق، عاشقانه، عشق را به نمايش گذاشت و نمايشنامه ناتمام خود را به پايان رساند تا دری به روي دوست گشوده شود و ...

 

*از پدر به رضا

از بيستون به تهران

17 آبان 1369

 

رضا، عزيزبابا!

چرا جواب نامه هايم را نمي دهي؟! شايد از من رنجيده اي و نمي خواهي با پدرت همكلام شوي!...  چرا نمي گويي كه كار دادگاهتان به كجا رسيد! با نرگس چه كردي؟! تو را به خدا بگو چه شده رضا! با من حرف بزن پسرم! من كه به غير از تو و نرگس و اميد و یک ساز قدیمی، دلخوشی دیگری ندارم؛  سازی که بعد از هفت سال دوری، اكنون با دلتنگی های درون خسته ام مهربان شده است و...

 

*از پدر به نرگس

از بيستون به تهران

4 آذر1369

 

... تو بگو عروس خوبم! پسرم رضا كجاست؟! چرا از پدر پيرش سراغي نمي گيرد؟!... حرف بزن دخترم؛ تو را به روح جمالم حرف بزن!... چرا به خانه خود نمي آيي؟! مگر تو خانه مرا نمي خواستي؟!

 

*از نرگس به پدر

از تهران به بيستون

9 آذر1369

 

... نه پدرجان؛ خانه بهانه اي بيش نبود؛ من لبهايي معصومانه مي خواستم كه براي يك بار، مادر صدايم بزند؛ من دستهايي كودكانه  مي خواستم كه بر موي سرم چنگ بزند؛ من بچه اي مي خواستم كه شب و روز شيره جانم را بمكد و... من چيزي ديگر نمي خواستم و نمي خواهم پدر! شما كه بايد در اين مدت هفت سال، مرا شناخته باشي؛ مي داني كه من هرگز انتظاری از رضا نداشتم و هيچ وقت از مشكلات زندگي، دَم نزدم...

پدر مهربانم! سراغ رضا را از من نگيرید كه هيچ خبري از او ندارم! بعد از دادگاه آخر، برای همیشه همه چيز ميان ما به پايان رسيد. درآن روز، رضا، نامه ات را كه در آن مژده خانه را داده بودي، به من نشان داد؛ خانه اي كه من هرگز چشم طمع به آن را نداشتم! رضا دردادگاه، وقتي فهميد که همه چيز تمام شده و دیگر کاری از دستش بر نمی آید، كنترلش را از دست داد و بر سرم فرياد زد؛ او از من به نام زن لعنتي ياد كرد؛ گفت كه من براي او حكم يك مُرده رادارم كه ديگر نمي خواهد اسمم را بشنود. من از اين بابت، بسيار خوشحالم؛ حتي دلم مي خواست با مشت و سيلي به جانم مي افتاد، اما تنها به گوشه اي رفت و گريه كرد. مي دانستم كه او درآن حالت، به خاطر من گريه نمي كند؛ رضا عكس جمال را در دست گرفته بود و ...

بعد ازآن روز، ديگر هيچ وقت رضا را نديدم. فكركردم شايد به بيستون و به نزد شما آمده است. همكاران روزنامه، سراغش را از من مي گيرند و...

پدرعزيزم! درپايان از تو مي خواهم كه مرا ببخشي! حتما مي داني كه چرا اين همه رضا را تحت فشار قرار دادم و...

 

*از پدر به نرگس

از بيستون به تهران

15 آذر1369

 

... مي خواستي كاري كني كه رضا از تو متنفرشود؛ چون دوستش داشتي و به راحتي نمي توانستي از او دور شوي؛ تو با اين كار، دليلي براي دل خودت و رضا پيداكردي كه همديگر را فراموش كنيد. تو بالاخره انتخابت را كردي؛ تو سالهاست كه مي خواهي انتخاب كني. تو عشق بچه را به رضا ترجيح دادي. تو درآينده به عشق  و آرزوي خود مي رسی؛ اما رضا به يكباره همه چيز را از دست داد و آواره و سرگردان شد...

مي گويند در كوه بيستون، مردي ژوليده و پريشان را ديده اند كه صداي فریاد و شیون شبانه اش، خواب را از چشم اهالي شهر ربوده است...

دخترم! تو را دوست دارم... انتظار، شيرين است.

 *داستان"دري به روي دوست" در سال يكهزار و سيصد و هفتاد هجري شمسي، در قالب نمايش و به نويسندگي و كارگرداني حميدرضا نظري، پس از حضور در جشنواره سراسري تئاتر، به اجراي عمومي درآمد و سپس  فيلمنامه  كامل آن در خانه سينما-بانك فيلمنامه ايران- به ثبت رسيد.

اپیزود دوم:

رازِ يك انسان

 

نویسنده: حمیدرضا نظری

 

 

 

" يا ضامن آهو، كمكم كن تا ..."

حسین، بيش از چهل بهار را به خود نديده بود، اما چهره شكسته و قامت خميده اش، سن او را بيشتر نشان مي داد.

حسين در را باز کرد و از دفتر انتشاراتي خارج شد و نسيم خنك پاييزي، برای لحظاتی صورت نمناكش را نوازش داد. حسین، زيپ كيف دستي كوچك و مشكي رنگ خود را بست و به آرامي پا برپياده رو خیابان گذاشت. او درحالی که لبخندی بر لبش نقش بسته بود و در طراوت هواي باراني احساس سبكي و راحتي می کرد، به آرامي از دفتر نشر کتاب فاصله گرفت و دور و دورتر شد...

حسین پس از طي مسافتي، خود را در فضاي سبز پارك ديد و تابلوی بزرگ سر در نمایشگاه عکس، پاهای او را به سوی خود فراخواند و لحظاتی بعد...

جمعيت زيادي درسالن نمايشگاه جمع شده بودند. درسالن، تعدادي عكس جنگي دراندازه هاي مختلف به شكل قاب شده ديده مي شد... حسین به عكس انفجار چشم دوخت. پس از چند لحظه، نظاره گر عكس بعدي شد كه رزمندگان را درصفي طولاني بر فراز قله ها نشان مي داد. او به سراغ عكس سوم رفت، اما به محضي كه در مقابل آن قرارگرفت، ناگهان برخود لرزید و با چهره اي رنگ پريده، چند قدم عقب كشيد:" خداي من! "

درمقابل حسین ، عكسي از او در دوران جواني ديده مي شد؛ در حالی كه فردي زخمي و خون آلود را درآغوش گرفته بود و اشك مي ريخت.

حسین احساس كرد كه پاها و زانوانش توانِ اندام لرزان او را ندارند و هر لحظه ممكن است روي زمين سرنگون شود.

و اما درگوشه اي از سالن نمايشگاه، دو چشم نگران يك عكاس، اعمال و حركات حسین را زير نظر داشت. او متوجه حال غيرطبيعي تازه وارد شد و خواست به كمكش بشتابد، اما حسین  چشمهايش را بست و ديوار را تكيه گاه بدنش قرارداد تا از پاي درنيايد...

یادها و خاطرات تلخ و شیرین دوران گذشته، مي خواستند به همه وجود حسين هجوم بياورند و ذهنش را به سال هاي نچندان دور بكشانند؛ سال هايي كه...

****

... شهر" قصرشيرين" و نخلستان های زیبایش، درميان دود و آتش دشمن غرق شده است. صداي شليك گلوله ها و انفجار بي امان خمپاره ها و كاتيوشاها، هر چند لحظه يك بار قسمتي از شهر را به لرزه در می آورد و سياهي و دود ناشي از انفجار، رشته کوه بلند "آق داغ" را از ديده ها پنهان كرده و دريايي از خون اهالي بي پناه شهر، رودخانه زيباي" الوند" را رنگين ساخته است. از بلندترين نقطه به خون نشسته قصرشيرين" تپه عیسی" طنین زوزه مرگ در همه كوچه هاي باریک و غمگين شهر منعكس مي شود و ضجه سوزنده و دلخراش کودکان هراسان، در نزديكي بنای آتشکده ای و باستاني"چهار قاپي" گوش فلك را كركرده است. درحوالي مسجدجامع و برسقف گنبدی آثار قديمي حوالي بازار و در نقطه به نقطه شهر سوخته، بوي دود و باروت مرگ آور، مشام اهالي را مي آزارد و فرياد سوزناك ناله طفلي درآغوش مادري به گوش مي رسد و...

حسین و محمد- فرد زخمي حاضر در عكس نمايشگاه- درگوشه اي از خرابه هاي شهر سنگر گرفته و خشاب اسلحه هايشان را عوض مي كنند. حسین به کوه آق داغ چشم مي دوزد و سربازانی که وحشیانه به سمت دامنه کوه و خانه های مردم هجوم می آورند:" مثل اين كه دست بردار نيستن و اين بار مي خوان شهررو تصرف كنن! "

محمد نشان مي دهد كه خونسرد است و هيچ نگراني ندارد:" بي خيال داش حسین؛ تا چاكرتو داري، غصه نخور! "

- تعدادشون خيلي زياده؛ مثل مور و ملخ ريختن تو شهر! بايد فورا زن و بچه هارو بفرستيم سمت سرپل ذهاب و کرمانشاه!

- کرمانشاه رو وِل كن و جلو رو بپا فرمانده جون؛ به به، عجب جلوه اي داره اون جلو ! آخ جون!

حسین، كمي فاصله مي گيرد و از پشت ديوار خرابه، به روبرو نگاه مي كند؛ از مسافت سیصد متري، چند سرباز عراقي به قصد غافلگيري آن دو، به سرعت در حال پيشروي هستند. حسین، وحشت زده فرياد مي زند: " لعنتي ها !!..."

و انگشت بر ماشه اسلحه مي فشارد و به سمت دشمن شليك مي كند:" بزنشون محمد؛ نذار بيان جلو!... بزن!... "

ناگهان صداي انفجار مهيبي، همه جا را تيره و تار می كند و لرزه بر اندام آن دو مي اندازد...

پس از چند لحظه، حسین سرش را بالا مي گيرد و در مقابل خود، محمد را مي بيند كه خون آلود روي زمين افتاده است. حسین باتمام وجود فرياد مي زند:" يا ابوالفضل!! "

محمد، در حالي كه درد مي كشد، آرام و بي صدا، لبخند مي زند...

****

حسین، بغض كرده آب دهانش را فرو داد و به سختي چشم گشود و بار ديگر به عكس نمايشگاه و دوران جواني خود خيره شد؛ احساس كرد كه درد مي خواهد تمام وجودش را احاطه كند و او را از پاي دربياورد... عكاس نمايشگاه كه از چند لحظه قبل متوجه وخامت حال حسین شده بود، خود را به او رساند و با مهرباني بازويش را گرفت:" ببخشدآقا، مثل اين كه حال تون خوب نیست! می تونم كمك تون کنم؟!"

او از آن زاويه، به خوبي مي توانست قيافه شكسته حسین را ببيند. به نظرش رسيد كه با آن چهره چندان بيگانه نيست و او را در جايي ديده است. براي چند لحظه حسین را از زير نگاه نافذ خود گذراند و به يكباره لرزشي بر وجودش چيره شد؛ ناخودآگاه دست از بازوي حسین برداشت و وحشت زده از او فاصله گرفت.

حسین به عكاس نگاه كرد و كوشيدكه چهره او را به خاطر بياورد...

****

... حسین، جواني زخمي و خون آلود را درآغوش گرفته است و  اشك مي ريزد:" تو خوب مي شي محمدجون؛ من بهت قول مي دم!"

و در چند قدمی خود متوجه یک عكاس جوان مي شود: " بيا كمك كن برادر! بايد هرچه زودتر اينو از اين جا ببريم! "

صداي گلوله ها با شدت هرچه تمام تر به گوش مي رسد. عكاس دستپاچه و ترسيده، به جلو نگاه مي كند و سربازان مسلح عراقي را مي بيندكه درحال نزديك شدن هستند؛ با عجله دوربين را آماده مي كند و ازآن دو عكس مي گيرد (همان عكس نمايشگاه) حسین به او چشم مي دوزد: " حالا چه وقت عكس گرفتنه آقا؟! بيا كمك كن! "

عكاس به مسير سربازان نگاه مي كند و وحشت زده دوربين را به گردن مي اندازد و به طرف عقب گام برمي دارد:" ديگه خيلي ديرشده؛ اوناهاشن؛ عراقي ها!... عراقي ها!..."

- كجا در مي ري؟! صبركن! بيا كمك كن تا اين زخمي رو از اينجا...

- نه، من نمي تونم؛ نمي تونم؛ نمي تونم!...

حسین به عراقي ها نگاه مي كند و اسلحه خود را برمي دارد و پشت به عكاس و رو به دشمن، سنگر مي گيرد و فرياد مي زند:

"  تو مي توني؛ مي توني؛ مي توني!..."

****

... حسین بر سر عكاس فرياد زد:"  تو مي تونستي، مي تونستي؛ مي تونستي! "

با صداي فرياد حسین، چندتن از بازديدكنندگان نمايشگاه، با کنجکاوی به آن دو چشم دوختند. حسين يقه عكاس را گرفت و به سختي تكانش داد و در همين حين، كيف دستي كوچك و مشكي رنگ او از دستش رها شد و بر زمين افتاد. حسین خواست به صورت عكاس سيلي بزند، اما نتوانست و دستش در هوا معلق ماند. او با چهره اي بغض كرده و عصبي، دو دِل بود كه چه كاركند... پس از چند لحظه، گيج و درمانده، يقه عكاس را رها كرد و به سرعت از در نمايشگاه خارج شد. عكاس، بهت زده و هراسان، زيرلب با خود زمزمه كرد:" دست خودم نبود... نمي دونم چه طور شد؛ ترسيدم؛ ترسيدم!"

و ناگهان به طرف بيرون داد زد: " آره؛ ترسيدم!!"

و با عجله به دنبال حسین از در سالن بيرون رفت:" مي خواستم زنده بمونم؛ مثل هرآدمي ديگه؛ اين يه حق طبيعيه؛ مگه نه؟! "

عكاس برخود مي لرزيد و اشك درچشم هايش حلقه زده بود:" فكر زن و بچه ام داشت ديوونه ام مي كرد، نمي خواستم به دست دشمن بيفتم... مي فهمي چي مي گم آقا؟!"

حسین ، درجا ايستاد، رو برگرداند و نگاهش را به عكاس داد:" تو با اين حرف ها مي خواي از عذاب وجدانت خلاص بشي، اما بي فايده اس؛ نمی تونی!"

عكاس، گُنگ و سرگردان و مات، دستش را به درخت تكيه داد: " مي خواستم جونم رو نجات بدم و زندگي کنم، اما زندگي برام به شکل يه کابوس و يه راز وحشتناک دراومده و مُدام عذابم مي ده؛ سالهاست شب و روز به اين موضوع فكر مي كنم و هيچ وقت نتونستم خودم رو ببخشم. اون روز توي قصرشيرين، دست و دلم لرزيد، اما بعدش براي ثبت و شكار لحظات حساس جنگ، بارها و بارها به دل دشمن زدم و... خدايا! آخه گناه من چيه؟!..."

براي لحظاتي چند، سكوت فضاي سبزپارك را دربرگرفت. معلوم نبود كه در آن هواي نمناك و آبستن باران پاييزي و آن حالت بحران روحي، آن دو مرد به چه مي انديشند و چه چيزي در ذهن شان جريان دارد... پس از چند لحظه، عكاس سرش را بلند كرد و به حسین چشم دوخت: " تو فكر مي كني من كي هستم آقا؟!"

- واقعا مي خواي بدوني؟

-آره؛ مي خوام بدونم!

- يه پرنده بي ارزش که فقط بال زدن و پرواز خودشو مي بينه و هيچي و هيچکي براش مهم نيست؛ يه ترسو که از يه لذت بزرگ محروم شد و براي هميشه، بهترين فرصت زندگي شو از دست داد!

- تو چي؛ تو كه شجاع بودي و مي تونستي، چرا از این فرصت استفاده نکردی؟!

لرزشي برتن حسین لانه كرد:" من... من... "

-  تو هم ترسيدي! تو اونو رها كردي تا جون خودتو نجات بدي؛ درست مي گم؟! "

-  نه!!

- آره؛ تو هم مي خواستي زنده بموني، اما اون روز، دست و دلت لرزید و خودت رو گم كردي؛ درست مثل من! هرآدمي تو زندگي ممكنه در بعضي اوقات مغلوب ترس بشه و دست و دلش بلرزه؛ اين يه حقيقته! تو بايد اين حقيقت رو  باوركني دوست من؛ باور کن!

حسین با چشم های بغض کرده از او فاصله گرفت تا از پارک خارج شود اما عکاس بلافاصله در مقابل او ایستاد و راهش را سد کرد:" تو بايد بمونی و حقيقت رو بهم بگي! من سالهاست که منتظر پاسخ یک سوال و یک حقیقتم!

- حقيقت؟!... تو دنبال چي مي گردي؟!

- يه راز؛ رازي که يه عمره زندگي و ذهنم رو درگير خودش کرده؛ رازِ مرگ يا زندگي كسي كه هنوزم اسمش رو نمي دونم و نمي شناسمش؛ مي خوام بدونم اون جوون زخمی، بين شهادت و فرار و اسارت،کدومش رو انتخاب کرد؛ من مي خوام اين حقيقت رو از زبان شما بشنوم!

حسين سرش را بلند کرد و پس از پاك كردن قطرات ريز باران از صورتش، به چشم های عکاس خیره شد: "حقيقت همونی بود كه تو سالها قبل ازش فرار كردي تا زندگي رو پيدا کني؛ زندگي اي كه امروز فكر و ذهن و خيالت رو درگیر خودش كرده!"

- اتفاقا اون موقع، فرار برام يه حقيقت بود كه توي وجودم لونه كرده بود و دست از سرم برنمي داشت؛ چيزي كه اختيارش با من و تو و ديگرون نيست، آقا!

- اينا همش بهونه اس؛ بهونه و پوشش و دليلي براي بي توجهي ها و بي مهري ها و بي وفايي ها آدم ها نسبت به...

- حرف الان من، از بي مهري و بي وفايي نيست آقاي عزيز؛ من دارم براي زندگي ناله مي کنم و دست و پا مي زنم؛ يه زندگي که فقط مال تو نيست و من و همه آدم ها، توش حق و سهمي داريم!...

حسین این بار، با بی تفاوتی نگاهش را بر گرداند و می خواست به سمت در خروجی پارک حرکت کند که عکاس دست او را گرفت و مانع رفتن او شد:" شما هنوز بعضي ازگفتني هارو نگفتي آقا!

- منظورت همون رازه که وجودت رو  به هم ريخته و...

-  ...که همه روزگارم رو سياه کرده و داره نابودم می کنه؛ مي خوام بهم بگي توي  اون  کارزار مرگ آور، بالاخره چی به سر اون جوون زخمی اومد؛ اين راز، بايد همين جا گشوده بشه؛ همين جا و همين حالا؛ بگو اون رفیقت چی شد و الان كجاست؟!

- مگه برات مهمه؟!

عکاس بغض کرده و ملتمسانه، به چشم های حسین نگاه كرد:"خيلي؛ خيلي بيش از اون كه فكرش رو بكني! مي دوني چرا؟! چون مي خوام زنده بمونم و بقیه عمرم رو  در آرامش و بدون عذاب زندگي کنم؛ چون يه سوال بي جواب و يه راز پنهون، همه زندگيم رو تحت تاثيرخودش قرارداده و داره ديوونه ام مي كنه!"

باران پاييزي شدت گرفته بود و عکاس بی توجه به عابران و جمعیت خيس حاضر در پارک، با چشمهای گریان، روی نیمکت پارک نشست و سرش را در دستهایش گرفت و در خود مچاله شد:"آخه چرا بايد اين بار سنگين، برای همیشه، رو دوشم سنگيني کنه و نفسم رو بگيره؟!... چرا بايد يه راز کهنه، حيات امروزم رو تيره و تار و باقي مونده عمر و زندگيم رو  نیست و نابود کنه؟! آخه چرا؟!...

و سرش را بلندكرد تا نتيجه حرف هايش را در نگاه حسین ببيند، اما هيچ كس را در مقابل خود نديد. به مسير دور نگاه كرد و حسین را ديد كه در حال خروج از در پارک است. عكاس، که دیگر نای راه رفتن و حرف زدن نداشت، از جا بلند شد و خطاب به حسین، خيلي آرام گفت:"آخه چرا دوست من؟!... چرا؟!... چرا؟!... چرا؟!... 

****

... دقايقي بعد، عكاس باحالي پريشان و چهره اي افسرده، در گوشه اي از نمايشگاه بر صندلي نشسته و سرش را به ميز مقابلش تكيه داده بود. از تعداد بازديدكنندگان كاسته شده و عده اي از دور، نظاره گر حال و روز نامساعد عكاس بودند. عکاس سرش را بالا آورد و به كيف دستي مشكي رنگ روي ميز خيره شد. در حالي كه ترديد داشت، دستش را دراز كرد و به آرامي زيپ كيف را گشود و پس از بيرون آوردن يك كتاب كوچك، به جلد آن چشم دوخت:" رازِ يك انسان- خاطرات يك آزاده- نوشته: حسين  شمس"

عكاس از روي صندلي بلند شد و با كنجكاوي به جستجوی بیشتر کیف پرداخت و چشمش به كارت شناسايي حسین خورد؛ كارت مخصوص آزادگان بود و درقسمت بالاي آن، عكس او با سري تراشيده، ديده مي شد:"  آزاده حسين شمس -  فرزند احمد-  شماره اسارت..."

عكاس احساس كرد كه پاهايش سست و همه وجودش از درون تهي مي شود و سالن نمایشگاه به دور سرش می چرخد. او دیگرتوان ايستادن را نداشت؛ عرق صورتش را گرفت و شكسته و غمگين، روی صندلي ولو شد...

سكوت برسالن نمايشگاه حاكم بود. عکاس سيگاري ازجیب بيرون آورد و بر لب گذاشت و بار ديگر، به كتاب نگاه كرد... كنجكاو شده بود تا از سرنوشت آن جوان زخمي در شهر قصرشيرين و آن راز کهنه، اطلاعي پيدا كند. مي خواست بداند كه آن دو دوست رزمنده، بعد از آن مخمصه وحشتناك و گرفتار شدن درچنگال سربازان عراقي، بالاخره چكار كرده اند و دست سرنوشت، آن ها را به كدامين سوي برده است...

عكاس سيگارش را روشن كرد و با انگشتان لرزان خود، در پی یافتن موضوع مورد نظرش، صفحات كتاب را بارها و بارها ورق زد...

او درحين خواندن كتاب، احساس مي كرد كه صداي افسرده حسين را بر روي كلمات مي شنود...

****

... جوان عكاس بعد از گرفتن عكس، مي خواست ما را تنها بگذارد و دور شود، مي دانستم كه به تنهايي نمي توانم محمد را از مهلكه نجات دهم. از او خواستم كه به كمك بيايد، اما او بيش از حد ترسيده بود و نمی دانست كه تكليفش چيست؛ از مكان خطر و مرگ و خون بگريزد يا بماند و جان محمد را نجات دهد؟... يك چشمش به ما بود و با چشم ديگر، سربازان عراقي را مي پاييدكه هرلحظه نزديك و نزديك تر مي شدند... لحظاتی بعد، عصباني شدم و بر سر عكاس فرياد زدم، چون  كه بالاخره تصميم اش را گرفت و پا به فرار گذاشت... خواستم مانع فرار او شوم كه محمد درحالي كه مي خواست درد خود را پنهان کند، مثل هميشه خنديد و گفت:

" غصه نخور فرمانده جون! خيالت راحت باشه؛ اون بازم ازمون عكس مي گيره؛ بذار اول خودمون رو آماده كنيم و کمی تیپ بزنیم داداشي!... "

درحالي كه بغض سنگيني گلويم را مي فشرد، به آرامي سرخونينش را شانه زدم... پس از چند لحظه، محمد زبانش را بر لب هاي خشكيده اش چرخاند و سرش را بلند كرد و به پهلو قرارگرفت تا بتواند به راحتي عكاس را ببيند؛ عكاس به پل قديمي شهر نزديك شده بود و قصد داشت از تيررس دشمن فرار كند. محمد خواست چيزي بگويد، اما برايش سخت بود. دستم را زير سر و شانه اش قرار دادم تا راحت تر باشد. او براي چند لحظه نگاه خندانش را به كوه" آق داغ " و بلندي هاي سرسبز" تپه عيسي" داد كه چون هميشه در زير نور داغ آفتاب، از غرب و شمال، شهر قصرشيرين را درآغوش گرفته بودند؛ سپس به مسير عبور عكاس چشم دوخت و آرام و به سختي خطاب به او كه هرلحظه دورتر مي شد، گفت:" حالا مي توني ازمون عكس بگيري؛  از هر زاويه اي كه  دلت مي خواد؛ از همون جا؛ روي همون پل؛  همون پل زيبا؛ بگير!... بگیر!..."

درچشم هاي من و محمد، اشك جمع شده بود. عكاس وقتي به روي پل رسيد، پاهايش بی رمق شد و ايستاد، مثل اين كه صداي آرام محمد را شنيده و يا يك حس نامعلوم، قصد داشت پاهاي او را به سمت ما بكشاند... او دودل بود كه به سوی ما برگردد و یا همچنان بگریزد و از منطقه خطر فاصله بگیرد. دشمن خیلی به ما نزدیک شده بود و فرصتی برای اندیشیدن نبود... لحظاتي بعد، عکاس گام هايش را تند كرد و از روي پل گذشت و از تيررس عراقي ها دور شد... پس از چند لحظه، محمد، غمگين ورنگ پريده به من نگاه كرد و چشم هايش را بست:" تو... تو کار خوبي نكردي حسين؛ تو اونو رنجوندي... تو..."

و نفسش به شمارش افتاد و از فرط درد، دست روي قلبش گذاشت. درآن لحظات غم و دلهره، ديگر هيچ صدايي را نمي توانستم بشنوم ، گويي همه چيز رنگ مرگ به خود گرفته بود، حتي رودخانه پرخروش" الوند" از نفس افتاده بود و جلوه ای نداشت و ديگر چون هميشه، تصویری از زیبایی و شکوه را به نمایش نمی گذاشت... حالا ديگر سربازان مسلح قسمت هاي مهم شهر قصرشيرين را به تصرف خود درآورده و به چند قدمي ما رسيده بودند. صورت زيباي او را بوسيدم و گفتم:" منو ببخش محمد... من... من..."

سرم را بلندكردم و چند سرباز را ديدم كه اسلحه هايشان را به سويمان نشانه رفته بودند. ديگر رمقي براي محمد باقي نمانده بود، اما در همان حالت هنوز هم نگران و دلتنگ عکاس جوان بود. او درحالي كه به سختي نفس مي كشيد، سرش را به سمت مسير عكاس چرخاند و براي آخرين بار لبخند زد :" برو داداش، برو!.. يا ضامن آهو، كمكش!..."

تحمل ديدن آن صحنه را نداشتم، او را به سينه فشردم و فرياد زدم:" نه محمد! تو نباید بمیری؛ نباید بمیری!... محمد!... محمد!... محمد!..."

****

... عكاس، بغض كرده و با تمام وجود، برخود لرزید و فرياد زد:" محمد!! "

و كتاب و سيگارخاموش از دستش جدا شد و روي سنگفرش براق نمایشگاه افتاد...

درخلوت و سكوت سالن، عكاس، تنها صداي ضربان قلب خود را مي شنيد؛ صدايي كه انگار مي خواست سينه اش را بشکافد و از كالبدش خارج شود...

او اشك صورتش را پاك كرد و بار ديگر كتاب را به دست گرفت و به صفحات آن چشم دوخت...

****

... محمد شهيد را با دست هاي خود، درگوشه اي از شهر ويران قصرشيرين  به خاك سرد سپردم...

ساعتي بعد، دشمن، من و ديگر اسرا را با دست هاي بسته و تن هاي زخمي، توسط کامیون هاي نظامی به سوي بغداد و سپس اردوگاه روماديه روانه کرد؛ و اين آغازي بود بر چند سال اسارت و عذاب سخت و غربت جانفرساي روح و جسم، در پشت ميله هاي وحشتناک... "

****

... صبح روز بعد، حسين و عكاس، در اتاق و دركنار هم نشسته بودند.

مادر پیر حسين، با چشم هاي گريان و بغض كرده، براي آن دو چاي آورد و لحظه اي بعد، به آرامي و در سكوت محض، خارج شد و به در اتاق تكيه داد.

عكاس دستش را به روي شانه حسین گذاشت و لبخند زد:" آقا حسين! بیا فردا با هم بريم قصرشيرين؟! "

- قصرشيرين؟! براي چي؟!

- براي پيداكردن محمد؛ تنها كسي كه جاي اونو مي دونه، تويي!

حسين به تابلوي اهدايي عكاس و عكس دوران جواني خود و آخرین عکس محمد در قصرشیرین نگاه كرد و گفت:" مگه تو همه كتاب رو نخوندي؟!"

- نه!

- بخونش؛ بخون تا شاید از محمد خبري بگيري!

- يعني چي؟!

- يعني... يعني...

حسين، مهرخاموشي برلب زد و پشت خميده اش را راست کرد و بغض مانده درگلويش را فرو داد...

او از روزی که از بند اسارت آزاد شده بود، درجستجوي مکان دفن و مزار محمد شهيد، بارها به قصرشيرين سفركرد، اما موفق به یافتن آن نشد؛ امروز، بر ويرانه هاي اين شهر، خانه هاي زيادي ساخته شده و اثری از جنگ و آوار درآن دیده نمی شود؛ حالا ديگر نبض زندگي به صدا درآمده وآب زلال و خروشان" الوند " به آدم هاي مهربان این ديار، نويد زندگي دو باره را داده و كوه هميشه ماندگار"آق داغ" در ديار عاشق پيشه ي شيرين و فرهاد، داستان ها و افسانه های تلخ و شيرين با خود دارد... و اما حالا ديگر از محمد خبري نيست و کسی رد و نشانی از او ندارد؛ تنها نشاني او، مرگي زيبا و عشقي محمدي و قبري پنهان، در دلِ شهر قصرشيرين است.

حسين از جا بلند شد، نمي خواست مرد عكاس شاهد اشك هايش باشد. به آرامي به طرف پنجره اتاق رفت و به منظره اي سرسبز و زيبا، در دوردست ها، چشم دوخت. او خيلي سعي كرد تا با سكوت خود، مانع فرو ريختن اشك هايش شود، اما نتوانست و بار ديگر نام محمد، گريان بر لبش جاري شد:"  كجايي محمدم؛ كجايي داداش جونم؛ كجايي..."

- داداش؟!!

- مادرم شب و روز سراغ داداش محمدم رو از من مي گيره و گريه...

... صدای گريه آرام يك مادر نابينا، در پشت در اتاق، براي چندمين بار، همه وجود مرد عكاس را به لرزه درآورد: "  يا ضامن آهو، كمكم كن تا تحمل كنم!... "

* داستان"رازِ يك انسان" در قالب یک فيلمنامه بلند و به نويسندگي حميدرضا نظري، درسال1387 در خانه سينما (بانك فيلمنامه ايران) به ثبت رسيده است.

کد خبر 566394

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha