به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان به نقل از آریا، اينك ايستگاه مترو خلوت است و دو مسافر، درتب و نگراني مي سوزند؛ كودكي از بيماري و مادري از...
مادر به چند اسكناس مچاله شده در ته كيف دستي كهنه اش مي انديشد و دكتري و داروخانه اي و نسخه اي كه بايد هرچه سريع تر...
***
داروخانه شلوغ است و دو تن، هراسانند؛ كودكي از سوز درد و مادري از پيشاني داغ کودک و تب سوزنده اش؛ صورت گُرگرفته و حال و روز كودك، بر جان مادر آتش مي نشاند:" خيلي زود خوب مي شي مامان جون؛ بذار آقاي دكتر..."
" اين نسخه مال كيه ؟!... صف... صفدري!"
- من آقاي دكتر؛ بچمه!
- بفرما خانم!... بيست و هشت هزارو پانصد تومن؛ بفرمايين صندوق!... با شمام خانم!... چيه؟!... چرا همين جوري واستادي منو نگاه مي كني؟!
- آخه...
- ديگه آخه نداره خانم؛ قيمتش همينه؛ سه تا شربت و چند ورق قرص و دو تا... اي بابا، بازم که واستادي اينجا!...
لحظات به كندي مي گذرد و شايد در همين زمان، دو موجود زنده درتنهايي خويش ناله مي كنند و اشك مي ريزند؛ کودكي از نگاه ملتمس مادر و مادري از نگاه گريزان و فراريِ يک جمعيت.
زن، از كيف دستي اش چند اسكناس ريز و درشت بيرون مي آورد و نگاهش را از حاضران پنهان مي کند و با پاها و صداي لرزان، چند گام به دکتر نزديک مي شود: "آقا، ب... ببخشين... اگه ممكنه به اندازه همين پول، دارو بدين!"
- هفت هزار و هفتصد تومن ؟!... اين كه حتي پول يه آمپول و سرنگ هم نمي شه!... عجيبه والا!... تو كه پول نداري، چرا وقت مردم رو مي گيري خانم؟!
سكوت بر داروخانه حاكم است و دو انسان بر خود مي لرزند؛ كودكي از وحشت آمپول و مادري از شرم حضور.
در زيرتيغ نگاه جمعيت حاضر در داروخانه، انگار زني از خجالت، ذوب مي شود...
***
... اينك ايستگاه مترو خلوت است و دو مسافر، گريان و بغض کرده درتب و نگراني مي سوزند؛ كودكي از بيماري و مادري از دلهره شدت گرفتن تب و...
... اكنون ايستگاه مترو شلوغ است و با توقف چند ثانيه اي قطار در ايستگاه، مادر و کودک همراه با ديگر مسافران منتظر، به طرف درهاي واگن ها هجوم مي آورند. زني ميانسال، با لباسي شيك و فاخر، درحالي كه كيف دستي زيبايش را محكم دربغل گرفته، با فشارجمعيت وارد واگن قطار مي شود و روي يكي از صندلي ها مي نشيند. همزمان باحركت قطار و فاصله گرفتن از ايستگاه، چشم هاي كنجكاو چند مسافر، زن شيك پوش را نشانه مي روند. زن نمي خواهد به كسي توجه كند؛ نگاهش را از مردم مي گيرد و با ابهت و لذت به كيف دستي اش چشم مي دوزد؛ كيفي كه شايد پر از دلار و تراول و سکه و اسكناس درشت...
در ميان مسافران، مادر، سر كودك تب دار خود را به سينه مي فشارد؛ آب دهانش را فرو مي دهد و از ديدن سر و وضع زن ميانسال روبرويش، زيرلب زمزمه مي كند: " من كجا و تو...؟!... خدا شانس بده والا!... "
در گوشه اي از واگن، دختري جوان در آرزوي آينده اي روشن و زيبا، چشم خود را مي بندد و در انديشه اي نامعلوم غرق مي شود: " يعني مي شه منم روزي...؟! "
پسرجواني با لذت به محتويات و ثروت نهفته در کيف زن ميانسال مي انديشد و حريصانه و پنهاني، موقعيت و شرايط را بررسي مي کند تا در يک لحظه مناسب...
پدري پير، بي توجه به مسافران قطار، براي رفع مشكلات فراوان خود، به آيه الكرسي پناه مي برد و با آرامش تمام لبخند مي زند:" ... وَاللّهُ سَمِيعٌ عَلِيمٌ. اللّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُواْ يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ... و خدا شنوا و دانا است. خدا پشتيبان افراد باايمان است، آنها را از تاريکي ها بيرون مي آورد و به طرف نور مي برد..."
مردي به ياد گورستان سرد و همسر از دست رفته اش، به زن نگاه مي کند و سرش را به شيشه واگن تکيه مي دهد و از ته دل ناله اي سر مي دهد:" اي روزگار!..."
مادر، به كيف دستي كهنه و همه موجودي اش خيره مي شود؛ به هفت هزار و هفتصد تومان پول مچاله شده كه مي تواند با آن نان و پنيري اندك بخرد و شكم كودكش را سيركند: " گشنه اي عزيزم؟!... مادر فدات بشه... الان مي رسيم خونه!"
او به خاطر آرزوهاي شيرين اما دست نيافتني زندگي اش، دلگير و برافروخته است و ناخواسته و با نفرت، به زن ميانسال و خوشبخت روبروي خود مي نگرد و با تمام وجود، آه مي كشد؛ آهي که سوزنده است و...
... قطار به نرمي به سوي ايستگاه بعدي پيش مي رود و ديگر مسافران را نيز وا مي دارد كه همچنان در انديشه هاي تلخ وشيرين شان غوطه ور شوند... چند لحظه بعد، صداي ترمز و توقف قطار به گوش مي رسد و مادر و كودك و تعدادي ديگر از مسافران از واگن خارج مي شوند. زن ميانسال شيك پوش، به آرامي از روي صندلي بلند مي شود. زمان توقف قطار كوتاه است و او بايد هر چه سريع تر از يكي از درهاي واگن پياده شود. زن سعي مي كند راهي به بيرون از قطار بيابد، اما نمي تواند؛ درآخرين لحظات، در بسته مي شود و او درواگن مي ماند و كيف دستي اش روي سنگفرش سكوي ايستگاه مي افتد و قطار به حركت درمي آيد. چندتن از مسافران با حسرت، فرياد مي زنند:" كيف!..." اما قطار همچنان به حركت خود ادامه مي دهد و هر لحظه از ايستگاه فاصله مي گيرد و دور و دورتر مي شود و... دستِ زني، كيف را از روي سكو برمي دارد...
***
زن و کودک تب دار، بر روي صندلي هاي ايستگاه مترو نشسته اند. كودك با چشم هاي بيمار و بي حال خود، به دست مادرش خيره مي شود كه در جستجوي رد و نشاني از صاحب شي پيدا شده، زيپ كيف را مي گشايد؛ كيفي زيبا كه همه محتوياتش چند اسكناس معمولي و چند عكس و نامه كهنه و پوسيده از طرف پسري از ديار غربت، به مادري تنها و نابينا است...
زن، صورتش را برمي گرداند و به سمت ديگر ايستگاه خيره مي شود تا کودکش چهره اش را نبيند... انگار درست در همين زمان، زني از خجالت، ذوب مي شود...
***
... اينك ايستگاه مترو خلوت است و دو مسافر، درتب و نگراني مي سوزند؛ كودكي از بيماري و مادري از...
نويسنده: حميدرضا نظري
نظر شما