به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان به نقل از روزنامه ایران، حمیدرضا نظری در ادامه یادداشت خود آورده است: جمعیت در ایستگاه مترو، موج میزد و صدای ممتد سوت قطار، از نزدیک شدن هیولایی آهنین خبر میداد... بلندگوی ایستگاه، حامل پیامهای هشدار دهندهای بود: «... خط زرد لبه سکو، حریم ایمن شماست؛ لطفاً قبل از توقف قطار و باز شدن درها، از آن عبور نکنید!...
مسافر محترم! پس از سوار شدن، از درهای قطار فاصله بگیرید!... لطفاً از دویدن روی پلههای برقی ایستگاه...» مسافران، از روی صندلیها بلند شدند تا با رسیدن قطار و بازشدن در واگنها، شتابزده جایی برای خود دست و پا کنند، چند نفر از مسافران، بیتوجه به دیگران، با عجله شروع به دویدن به سمت لبه تونل و خط زرد ممنوعه کردند که در هجوم جمعیت و در یک لحظه بحرانی، به ناگهان کودکی پایش لغزید و از بلندی سکو به روی ریل آهنین سقوط کرد. صدای وحشت زده پدر، بر تن مسافران ایستگاه لرزه انداخت: «یا ابوالفضل!» قطار، نعره کشان هر لحظه به ایستگاه نزدیک و نزدیکتر میشد و با خود، مرگی دلخراش را به ارمغان میآورد. جغد شوم مرگ در نزدیکی کودک به پرواز درآمد و او محبوس در میان ریل، فریاد زد: «مادر!» کودکی فریاد زد و دلهره آغاز شد؛ مادری از فرط درد و دلهره، بیهوش و نقش زمین شد؛ کودکی فریاد زد و دلهره آغاز شد؛ پدری کمرش شکست و به زانو درآمد و در خود مچاله شد؛ کودکی فریاد زد و دلهره آغاز شد؛ برای چند لحظه نفس در سینهها حبس شد و همه چیز از حرکت ایستاد و به یکباره، زمان متوقف شد...
هیچ کس تحمل دیدن چنین صحنهای را نداشت و وحشت و اضطراب، همه فضای ایستگاه را در بر گرفت. سرعت و فاصله قطار به اندازهای بود که چهل و چهار ثانیه بعد، یک هیولای دهشتناک، با کودکی گریان برخورد میکرد و کف تونل و ریل آهنین ایستگاه، رنگ خون به خود میگرفت... مأمور سکو، ناباورانه، به برخورد قطار و سپس له شدن جسم نحیف کودکی مظلوم و ناتوان میاندیشید، اما دیگر فرصتی برای اندیشیدن هم نبود... . مأمور سکو با عجله دگمه توقف اضطراری روی دیوار را فشار داد تا برق ریل سوم قطع و به مرور زمان از سرعت قطار کاسته شود. متصدی اتاق کنترل، نگاه نگران خود را از دوربین ایستگاه گرفت و بلافاصله و با شتاب، گوشی را برداشت تا به مرکز فرمان خبر دهد... کودک، گریان و وحشت زده، در فاصلهای نه چندان دور، موجودی غول آسا را میدید که او را نشانه رفته و با شتاب به سویش پیش میآمد. راننده قطار با صدای هراسان مسئول مرکز فرمان، بشدت تکان خورد: «خطر! خطر! خطر!» راننده، بر خود لرزید و گوشی را رها کرد تا... اما مگر توقف قطار با آن سرعت ممکن بود؟... سکوت بیش از این جایز نبود و کسی باید کاری میکرد.مأمور سکو، با شتاب تمام از خط زرد و حریم ایمن مسافران گذشت و از روی سکو به درون تونل پرید و کودک را از جا بلندکرد و بلافاصله مسافری در بین زمین و آسمان، جسم کوچک کودک را به سمت خود کشید و او را درآغوش گرفت... حال، مأمور باید جان خود را نجات میداد، ولی نمیتوانست. چند بار سعی کرد از تونل مرگ خارج شود، اما بیفایده بود؛ ترس ازقطار، مغزش را از کار انداخته و قدرت تصمیمگیری را از او سلب کرده بود. صدای زوزه اهریمنی قطار، میخواست قلب مأمور را از کار بیندازد. نگاه ملتمسانه مسافران حاضر روی سکو، به راننده میگفت که قطار را متوقف کند... مأمور در آن لحظات اضطراب، هیچ کس را نمیدید و به هیچ چیز فکر نمیکرد و تنها صورت بهت زده راننده و قطاری را میدید که هرلحظه بزرگ و بزرگتر میشدند. او حتی دیگر صدای قطار حامل مرگ را هم نمیشنید؛ به ناگهان، پاهایش سست شد و فقط در آخرین لحظات توانست چشمهایش را ببندد و...
٭ ٭ ٭
دقایقی بعد و پس از گذشت چهل و چهار ثانیه وحشت و اضطراب، در میان نوای آرامش بخش و خوش اذان ظهر، از بلندگوی ایستگاه، نگاههای مسافران خندان مترو، تنها نظاره گر مأموری بودندکه در یک قدمی قطار، روی ریل آهنین به زانو درآمده و با چشمهای گریان، دستهایش را رو به آسمان خدا بلند کرده بود.
٭ ٭ ٭
متن فوق، تنها هشدار یک حادثه است؛ حادثهای که میتواند به وقوع بپیوندد؛ اتفاق ناگواری که دور از انتظار نیست؛ اگر در عصر سرعت پیشرفت تکنولوژی و نیز دلتنگیهای همیشگی آدمی، بیتوجه به رعایت حقوق شهروندی، گاهی اوقات بیهوده و شتابزده از کنار یکدیگر بگذریم و...
نظر شما