به گزارش خبرگزاری شبستان، حميدرضا نظري، كارشناس ارتباطات و امور بين الملل شركت بهره برداري مترو، در متن ارسالي خود به خبرگزاري شبستان، با عنوان: " اولين و آخرين مسافر يك ايستگاه " روايتگر گوشه اي از تلاش بزرگمردان و جانباختگان عزيز سرزمين كهن ايران بوده اند؛ حكايت پيرمردي با چشم هاي كم سو، كه سال ها است هر روز صبح با عبور اولين قطار تا خروج آخرين قطار، در يكي از ايستگاه هاي مترو مي نشيند و به مسافران چشم می دوزد تا شايد...
من براي اولين بار، وارد ايستگاهي مي شوم كه برايم تازه و غريب است. من به خاطر تغيير محل زندگي، از اين پس براي رفتن به محل کار، بايد از اين ايستگاه استفاده كنم؛ ايستگاهي قديمي و زيبا در دل زمین و در فاصله چهل متری کف پوش خیابانی سرشار از آلودگی هوا و تیرگی زمین و زمان...
****
درميان جمعيت مسافر و در گوشه اي از سكوي ايستگاه ، نگاه منتظر و غمگين پيرمردي، مرا به سوی خود فرا می خواند؛ او به عصايش تكيه داده و ملتمسانه به قطاري مي نگرد كه هر لحظه به ايستگاه نزديك و نزديك تر مي شود. پيرمرد، با دیدن قطار به سختي از جا بلند می شود و خودش را به لبه سكو و تونل مي رساند.
من و چند مسافر ديگر، وارد يكي از واگن ها مي شويم. پیرمرد با چشم های کم سو و نگاهی مهربان، از پشت شيشه واگن، به من نگاه مي كند و به گرمي هرچه تمام تر لبخند مي زند. مي دانم كه تاكنون او را جايي نديده ام اما نگاهش برايم آشنا است و به دل مي نشيند. او ديگر مسافران را هم از زير نظرش می گذراند و لحظاتي بعد، با پشت دست، اشك از چهره می زداید و از ته دل " آه " جانسوزي سر می دهد؛ آهي كه عميق است و ريشه وجودم را مي سوزاند... فكر می کنم که او منتظر مسافر عزیزی است که با ديدنش گل لبخند برلب هايش نقش خواهد بست، اما نه؛ مسافر پیرمرد در ميان مسافران قطار نیست...
قطار به سوي ايستگاه بعدي حركت می کند و من از پشت شیشه واگن، پيرمردي افسرده را می بینم كه با كمري خميده، به آرامي به طرف صندلي می رود و سرش را برعصاي كهنه تكيه می دهد...
****
ساعت پنج بعدازظهر است
من براي رسيدن به خانه، در ایستگاه مقصد از قطار پیاده می شوم، که در كمال تعجب، باز هم پيرمردی را مي بينم كه با گشوده شدن در های قطار، از روی صندلی بلند می شود و خودش را به لبه سکو می رساند. او پس از نگاه به مسافران و اطمینان از نبود مسافرش در میان جمعیت، با غمی در چهره و به آرامی به سمت صندلی های سکو برمی گردد تا همچنان به عصایش تکیه دهد... لحظاتی بعد به سوی پیرمرد حرکت می کنم و در مقابلش قرار می گیرم. او با مهربانی به من نگاه می کند و به گرمی تمام لبخند می زند. من نیز محترمانه خم می شوم و به او سلام مي دهم.... و سپس سکوت، بین من و پیرمرد و در همه ایستگاه حاکم می شود؛ نه او سخنی می گوید و نه من جرات می کنم از او چیزی بپرسم...
حركات پیرمرد برايم بيگانه است و مرا به فکر وا می دارد؛ او گاهی اوقات با ديدن قطار به شادي از جا بر می خیزد و لبخند مي زند، اما لحظاتي بعد افسرده و غمگين روي صندلي می نشیند و در خود فرو مي رود و سكوت پيشه مي کند. او هنوز هم درانتظار مسافرش به ريل آهنين چشم دوخته است... اكنون هيچ كس در ايستگاه نيست؛ من مانده ام و نگاه عادي مامور سكو و پيرمردي كه مي خواهد همچنان در انتظار قطاري ديكر و قطارهايي ديگر بماند تا شايد بالاخره...
قطارهاي فراواني آمده و رفته اند و من هنوز هم در سكوت در كنار پيرمرد بر روي صندلي ايستگاه نشسته ام. پيرمرد همچنان در انتظار است و گويي هرگز نمي خواهد از اين انتظار خسته و نااميد شود. او در جستجوي كيست و تا كي مي خواهد چشم انتظار مسافرش بماند؟... پس اين مسافر او كي مي آيد؟...
... دقایقی بعد، مامور میانسال سكوي ايستگاه به حس كنجكاوي من پاسخ مي دهد؛ پاسخي كه لرزه براندامم مي اندازد:" مسافرپيرمرد هرگز نخواهدآمد؛ او سال ها قبل آمد و ساخت و رفت"
- ساخت؟!... چه چيز را؟!
- همين ايستگاه را؛ پسر اين پيرمرد، یکی از جانباختگان شركت مترو است؛ مهندس جواني كه هجده سال قبل در چهل متری زیر زمین و در حال ساخت تونل، به دلیل افتادن در بین غلتک و خُرد شدن قفسه سینه و شکستگی کمر و پِرِس شدن در میان قطعات بتونی...
- آه خدای من... و حالا پیرمرد در انتظار آمدن پسرش... و آن " آه " عميق و سوزنده اش...
- آن" آه " بغض ابدي انسان است براي از دست دادن مسافر عزيزي كه رفته است و دیگر برنمی گردد، اما پیرمرد همچنان چشم انتظار او است. حدود شانزده سال از افتتاح اين ايستگاه مي گذرد و پيرمرد در اين مدت، هر روز صبح با عبور اولين قطار، تا خروج آخرين قطار از ايستگاه، در اين جا مي نشيند و به مسافران چشم می دوزد تا شاید پسرش...
****
در روزهاي بعد و پس از آشنايي بيشتر با مامور ميانسال ايستگاه، او حرف هاي فراواني از سال هاي دور و چگونگي ساخت خطوط مترو دارد؛ حرف هايي كه مشتاقانه براي شنيدن آن ها لحظه شماري مي كنم:
"... هميشه با ديدن و شنيدن صداي باران، ناخودآگاه به گذشته ها و سال هاي دور می اندیشم؛ به تونل در دست ساخت مترو، که سیل بنیان کن، دیواره اش را وحشیانه در می نوردد و دست ها و بازوان پرتوان کارگرانی که با کمترین امکانات موجود برای مقابله با خسارت بیشتر، دل به دریا می زنند و... و اما سیل؛ سیل بی رحم است و آشنا و بيگانه نمی شناسد؛ همچنان هیولاوار می تازد تا همه چیز را زیر و رو کند؛ تا کمرها بشکند و بدن ها در میان قطعات بتونی پرس شود و یاران و یاوران تلاشگر مترو، در راه عشق و سازندگی این سرزمین جان دهند تا آیندگان به دور از ترافیک و آلودگی مرگ آور، به سوی مقصد رهسپار شوند. جانباختگان مترو، ترانه ای شورانگیز سرودند و با قطره ای دریا شدند و در نور پر فروغ دوست درخشیدند تا مردمان خوب سرزمین مان اینک در آرامش و سلامت، ازاین پدیده نوین بهره برند. اين از دست رفتگان، با ساخت خطوط مختلف مترو، عاشقانه، عشق را هدیه دادند تا باور کنیم که گیتی به عشق برپاست و عشق از زیبایی بر می خیزد ..."
****
ساعت... است.
ساعت ها و روزها و سال ها طي مي شود و صدها و هزاران قطار و ميليون ها مسافر از اين ايستگاه عبور مي كنند؛ مسافراني كه هر روز نظاره گر پيرمرد مهربان و دل شكسته اي هستند كه همچنان با چشم هايي كم سو، از پشت شيشه واگن به آنان لبخند مي زند و لحظاتي بعد، غمي پنهان درونش را مي سوزاند و عصايش را تكيه گاه تن خسته اش مي سازد.
نظر شما