به گزارش خبرنگار کتاب خبرگزاری شبستان، کتاب «حقیقت سمیر» که به قلم یعقوب توکلی در سال 1394 پای به ویترین کتاب فروشی های گذاشته، در باره زندگی و دوران اسارت سمیر قنطار این مبارز لبنانی می باشد.
توکلی که برای نوشتن این کتاب سختی های را تحمل کرده است در ابتدا به چگونگی جمع آوری خاطرات سمیر قنطار اشاره می کند و عنوان می کند« برای اینکه بتواند جزء به جزء زندگی وی را برای مخاطبان بازگو کند بیش از 50 جلسه با سمیر داشته است.»
کتاب «حقیقت سمیر» در ابتدا با اشاره به اسارت سمیر قنطار و اینکه وی قدیمی ترین اسیر لبنانی در بند رژیمی صهیونیسمی بوده است، شروع می شود و در ادامه سعی بر آن دارد تا خاطرات سمیر را سطر به سطر برای مخاطب بیان کند تا دوستداران این شخصیت لبنانی با زندگی وی بخوبی آشنا شوند.
اگر این کتاب را به سه فصل اصلی تقسیم کنیم می توان فصل اول را معرفی سمیر قنطار، فصل دوم را فعالیت های نظامی و عملیات های وی در سرزمینهای اشغالی و فصل سوم را به دوران اسارت و همین طور سختی ها و شکنجه های وی در دوران اسارت اختصاص داد.
فصل اول این کتاب که به معرفی سمیر قنطار می پردازد، می افزاید؛ سمیر قدیمیترین اسیر لبنانی دربند رژیم صهیونیستی است که در ۲۰ جولای ۱۹۶۲ در روستای دروزینشین «عیبه» لبنان به دنیا آمد و در سال ۱۹۷۹ میلادی در یک عملیات ضدصهیونیستی در شهر «نهاریا» که صهیونیسم نشین می باشد به اسارت در می آید و از آن پس در لبنان به «سردار اسرا» شهرت می یابد. سیمر قنطار در ۲۲ آوریل ۱۹۷۹ در حالی که تنها ۱۷ سال داشت به همراه سه تن از اعضای گروه فلسطینی «جبهه خلق برای آزادی فلسطین» به شمال اراضی اشغالی نفوذ کردند و یکی از نظامیان بر جسته اسرائیل را میکشند و در جریان درگیری با نیروهای اسرائیلی بعد شهادت دو تن از یارانش به همراه احمد مهند دستگیر می شوند...
نویسنده «حیقیت سمیر»در فصل دوم سعی بر آن دارد تا بخوبی لحظات سخت و طاقت فرسا در عملیات های سمیر را به رشته ای تحریر درآورد و در قسمتی می گوید؛ در یکی از شب ها به همراه ابوالعباس به نزدیکی شهر رفته بودیم، وی از من خواست تا برای ثبت اطلاعات رفت و آمد گشتی های دشمن به داخل شهر بروم هنگامی که به شهر رسیدم و خواستم رفت و آمد نیروها را ثبت کنم متوجه شدم که همراه خود کاغذ و خودکار نیاورده ام و به ناچار با استفاده از یک ماژیک قهوه ای رنگ و یک تکه کاغذ شروع به ثبت اطلاعات کردم، اما زمانی که برگشتم و ابوالعباس از من گزارش دقیق خواست متوجه شدم که کاغذی که اطلاعات را در آن نوشته ام همرنگ ماژیک بوده است و قابل خواند نمی باشد و به ناچار دوباره به شهر بازگشته تا اطلاعات لازم را بنویسم...
فصل سوم این کتاب که همانند دو فصل ذکر شده از جذابیت های بسیاری برخوردار می باشد در قسمت های به اسارت سمیر اشاره دارد؛ "عمر قاسم که از دوستان خوب من بود در زندان بود و بدلیل بیماری سرطان وضعیت جسمانی مناسبی نداشت، من از این موضوع بسیار ناراحت بودم چرا که دشمن نیز او را حتی با داشتن سرطان پیشرفته آزاد نمی کرد تا اینکه سرانجام درست همان روزی که خبر ارتحال امام خمینی (ره) به گوش ما رسید او نیز از دنیا رفت و ما در آن روز این دو خبر ناگوار شنیدیم"...
در بخشی از این کتاب می خوانیم:
«روز چهارم اسارت بود که ابوذکان [شکنجهگر وحشی سمیر قنطار در زندان های اسرائیل] با هیبت هر چه بیشتر ظاهر شد. کتکزدنهای او، همچنان با عصبانیت بیشتری ادامه داشت. ولی این بار چیزی را رو کرد که از تعجب خشکم زد. او گفت: «تو در سال گذشته در اردن زندانی بودی؛ چون فرمانده یک گروه عملیاتی بودی و وارد خاک اسرائیل شدید. نمیتوانی به ما بگویی اردن نرفتید. ما روابط بسیار خوبی با شاه حسین و سازمان اطلاعات این کشور داریم. تو یازده ماه در زندانهای مختلف اردن بودی.» همه چیز را درست میگفت. حتی آنچه را که قرار بود انجام شود و ما موفق نشده بودیم، میدانست.
ابوذکان گفت: «تو یک پسر جوان لبنانی هستی؛ چرا برای فلسطین میجنگی؟ کشور شما بهشت بود، اما این فلسطینیها زیباییهای لبنان را از بین بردند.» گفتم: «این شما بودید که مردم فلسطین را از سرزمینشان اخراج کردید. آنها مجبور شدند به هرکجا پناه ببرند و در اردوگاههای چادری مستقر شدند؛ اما شما اردوگاههای آنها را بمباران کردید. بعد با همین شعار به حزب کتائب مارونی [یکی از احزاب تندروی مسیحی در لبنان] امکانات و آموزش دادید در لبنان جنگ داخلی راه بیندازند.» گفت:«نه، به ما ربطی ندارد. جنگ داخلی را فلسطینیها راه انداختند. برای ما نه لبنانی مهم است، نه فلسطینی، نه اردنی و نه هیچ یک از اعراب. برای ما فقط یهودیها مهم هستند.» گفتم: «برای من هم فقط اعراب مهم هستند، نه یهودیان.»
دوباره شروع کرد به کتک زدن و سپس پرسیدن سوالات قبلی. بعد هم دوباره دستور داد که آویزانم کنند. خونریزی از زخمهای گلوله هنوز ادامه داشت. در این مدت، روز و شب را نمیتوانستم تشخیص بدهم.
روز بعد، ابوذکان با چند ورقه آمد. کاغذی را به من نشان داد که با زبان عربی متنی در آن نوشته شده بود. گفت: «این کاغذ را بخوان.» خواندم. این طور شروع شده بود: من، سمیر قنطار، به دلیل نیاز مالی، به عضویت جبهه مردمی دآمدم، چون خود و خانوادهام مشکل مالی داشتیم، مسئولان جبهه مردمی به من وعده دادند بعد از عملیات پول زیادی به خانوادهام پرداخت کنند. آنها مرا آموزش دادند و از من خواستند برای گسترش وحشت، زن و بچههای بیشتری را بکشم. به همین دلیل مرا به نهاریا فرستادند.»
درباره نویسنده:
یعقوب توکلی که در سال 1346 در آمل دیده به جهان گشور بعد از گذراندن تحصیلات پیش از دانشگاه به رشته ای علوم انسانی در دوره کارشناسی روی آورد. وی که دارای تحصیلات حوزوی در سطح چهار نیز می باشد در مقطع کارشناسی ارشد روابط بین الملل را برای ادامه تحصیل انتخاب نمود و بعد از آن نیز به تدریس در دانشگاه و نوشتن کتاب ادامه داد.
از آثا مهم وی می توان به «حقیقت سمیر»، «خاطرات علی امینی»،«اسلام گرایی در مصر» و بسیاری از کتب دیگر اشاره کرد.
نظر شما