به گزارش خبرنگار کتاب شبستان، ایمان کفایی مهر که این روزها و در حوالی 44 سالگی از مدیران دولتی است، روزی در نوجوانی در قامت رزمنده ای 14 ساله راهی جبهه های جنگ شد.
بهانه اصلی او به گفته خودش برای بازگو کردن خاطراتش دخترچهارده ساله اش است اول، که او دوست دارد وقایع زندگی پدرش و برادران و همرزمان پدرش را بداند و دوم احساس دین، به نوجوان خوش سیمایی که او را در لشگر علی ابن ابی طالب (ع)، در دره «وشکناو» ملاقات کرده است؛ نوجوانی که ایمان کفائی مهر همیشه می خواسته صداقت، مردانگی، بزرگی او و همرزمانش را برای مردم کشورش روایت کند.
حسن و حسین شیردل که خاطرات ایمان کفائی مهر را تهیه و تدوین کرده اند می گویند:«به ایمان کفائی مهر زنگ زدیم.گفتیم می خواهیم روی خاطراتت کار کنیم.انرژی او در هنگام گفتن خاطرات و نکات ریزی که می گفت کاملا مبهوتمان می کرد.آدم زرنگی است.خوب خودش را و اطرافیان را می شناسد. نمی دانستیم چه کاره است. وقتی فهمیدیم مدیر کل یکی از وزارت خانه هاست گفتیم اصلا وقت ندارد و جریان مصاحبه پیش نمی رود اما آمد.نشست،خندید،اشک ریخت،انرژی داد....»
کتاب «بلوغ پشت خاکریز»حاصل 16ساعت مصاحبه حسن و حسین شیردل با ایمان کفائی مهر است.رزمنده ای که به روزهای حضورش در جبهه های جنگ افتخار می کند ؛ به روزهای 14 سالگی اش و امیدوار است دوستان شهیدش او را از خاطر نبرده باشند.رزمنده ای که حالا هم سن و سال آنچنانی ندارد اما حرف های بسیار دارد از روزهای نبرد با دشمن بعثی، از روزهایی که پشت خاکریزهای مقدس جبهه های حق علیه باطل به بلوغ فکری و عقلی و روحی و جسمی رسید.
اولین صفحات کتاب خاطرات وی با پرداختن به روز تولدش آغاز می شود. از اینکه چطور نوزادی که مرده بود باز به دنیا باز می گردد و تقدیر بر این بوده که او زنده بماند و زندگی کند. در همه بخش های کتاب علاوه بر خاطرات جنگی به زندگی شخصی و مناسبات خانوادگی این رزمنده نیز پرداخته شده است و او علاوه بر روایت قصه جنگ از زندگی خانوادگی اش نیز می گوید:«سال 1354 یا 1355بود.زندگی با چند بچه و مخارج آنها و خانه و آدم هایی که پدر و مادر سرپرستی شان را به عهده گرفته بودند به سختی پیش می رفت.به همین دلیل مادر مشغول کار شد؛فروشنده یک شرکت دارویی آمریکایی. هر وقت می رفت ماموریت و برمی گشت برایم هدیه می آورد. اغلب هم تفنگ.مادر می دانست چقدر به تفنگ علاقه دارم...»
«خانه جدیدمان قشنگ بودو دو طبقه.هر طبقه هم دو اتاق داشت.از آن خانه های قشنگ بابلی بود و حیاط زیبایی داشت.هر چند وقت یکبار می دیدیم که بچه های انقلابی را می آورند و می برند داخل خانه بغلی.یکبار هم دیدیم که یکی را از پنکه آویزان کرده اند...»
این کتاب در 10 فصل تدوین شده است؛ فصل اول به روزهای به دنیا آمدن این رزمنده می پردازد و داستان درفصل دهم در روزهای تمام شدن جنگ پایان می یابد.
فصل دوم و سوم کتاب به روزهایی می پردازد که شوق رفتن به جبهه در درون وی شکل می گیرد. روزهای سیزده سالگی وی آغاز می شود اما با مخالفت پدر و مادرو البته مسئولان اعزام روبرو می شود.هیچ کس قبول نمی کند او به جبهه برود و همه هم سن و سالش را بهانه می کنند تا اینکه وقتی راه دیگری پیش پایش نمی ماند تصمیم می گیرد به مدرسه فیضیه پیش برادر روحانی اش "امید" برود و می رود. بعدتر تصمیم می گیرد به دوره آموزشی خدمت سربازی برود بلکه راهی باشد تا او را به جبهه برساند.بعد از برگشتن از دوره آموزشی در نهایت موفق می شود پدر و مادر را راضی کند و درست روز عروسی بردارش امید- علیرغم تلاش های مادر و پدر و زن دایی اش که تلاش می کند واسطه نرفتن او باشد- راهی جبهه می شود؛ روزهایی که بحث اعزام کاروان مدافعان خلیج فارس پیش می آید:«یک روز زدم به سیم آخر و با مادر صحبت کردم. به اوگفتم:«هر کاری می خواین بکنین! من باید برم جبهه!خون این بچه ها که از من رنگین تر نیست!»
«موقع خداحافظی آخر مامان از دور نگاهم کرد.نگاهی که تا عمق جانم نفوذ کرد.نگاهش قلبم را سوراخ کرد.نگاهش روی قلبم ماند.گویی با نگاهش تیری زد به قلبم.سربرگردانم و رفتم،اما هیچ وقت فکر نمی کردم آن نگاه همیشه روی قلبم سنگینی کند...»
خواننده از فصل چهارم به بعد با خاطرات و روزهای حضور وی در جبهه ها روبه رو می شود تا فصل دهم که به روزهای پایان جنگ تحمیلی می پردازد و ماجرای روز بازگشت او به خانه آخرین خاطره ای است که می خوانیم.
در بخش هایی از کتاب می خوانیم:«همانطور که گریه می کرد، ادامه دادم:"قرار بود صبحانه بیاد پیش ما!رحمان رو ندیدی؟" زد زیر گریه.صدای هق هقش بالا رفت و گفت:"رحمان دیشب شهید شد!یه ترکش کوچولو خورد به قلبش!دم سنگر دراز کشیده بود!" یخ زدم ...»
«در همان فاصله دومین منور عراقی ها زمین تفدیده روبرو را روشن کرد.ناگهان دیدم دو نفر عراقی مثل دو تا غول بیابانی با فاصله زیادی از ما دارند دور می شوند.خیلی تیر اندازی کردیم،ولی دیگر دیر شده بود.صبح فردای آن روز من و سید مصطفی رفتیم و اطراف را دید زدیم.جای پای آن عراقی ها را پیدا کردیم؛درست کنار سنگر ما بود که از روبرو آمده و تا پشت سنگرهای ما هم رفته بودند...»
«حدود 3هزار متر ارتفاع قله ملخور است.این قله درست مرز ایران و عراق را از هم جدا می کند.پیاده شدیم .دیگر واقعا از سرما داشتم می مردم.دیگر حتم داشتم خونم از سرما یخ زده .راننده تا حال من را دید گفت:"دستت رو بگیر جلوی بخاری " موتور تویوتا در آن یخبندان مثل ساعت کار می کرد.شاید بیست و پنج تا سی درجه زیر صفر بود.روی صورتمان لایه های برف بود...»
«با جعفر و حمید نشستیم و جنازه اش را تمیز کردیم.تا جائی که می شد سرو وصورتش را پاک کردیم.سربندی را که به سر داشت محکم تر کردم که برسد به خانواده اش.روی پیراهنش با خودکار آبی پررنگ نوشتم:"شهید محمود اسداللهی شهیر،اعزامی از گنبد" و فرستادیمش عقب...»
در صفحات انتهایی کتاب عکس های یادگاری این رزمنده نوجوان ضمیمه شده است.عکس هایی از حضور او در جبهه های مریوان،هفت تپه،دره وشکناو،بوفلفل مقابل شهر فاو که البته عکس نوشت های وی این بخش از کتاب را تکمیل کرده اند.برای مثال در توضیح یکی از عکس ها نوشته شده:اولین باری که به جبهه رفتم.باکارون مدافعان خلیج فارس تابستان ۶۶،مستقیم مارو بردن خط مهران،معنی گرما رو با تمام وجودم فهمیدم.یا در توضیح عکسی که در بالا می بینیم نوشته شده:هفت تپه پاییز۶۶، جعفرسراجیان این عکس رو به عنوان سرقبری با لباس نظامی گرفت برای من!
کتاب« بلوغ پشت خاکریز»خاطرات رزمنده ایمان کفائی مهر به همت و تدوین حسن و حسین شیردل و با حمایت دفتر فرهنگ و مطالعات پایداری حوزه هنری مازندران و توسط انتشارات سوره مهر در 254 صفحه و با قیمت 12هزار تومان به تازگی ،آذرماه سالجاری منتشرشد.
نظر شما