به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از پایگاه خبری ـ تحلیلی طلیعه؛ سال های سال است که شاهد فعالیت پژوهشگاه های مختلفی در سطح کشور هستیم که بسیاری از آنها در حوزه علوم انسانی فعالیت دارند و شاید بتوان این ادعا را داشت که بخش عمده ای از این پژوهشگاه ها و مرا کز علمی در حوزه علوم انسانی کار می کنند. اما سوال آن است که این مراکز تا چه اندازه توانسته اند در راستای تحول علوم انسانی نقش آفرین باشند. این مساله را با علیرضا واسعی، دانشیار پژوهشگاه علوم و فرهنگ اسلامی به گفتگو نشسته ایم که بخش اول آن را می خوانید:
آیا پژوهشگاه های ما در حوزه های تحقیقی و پژوهشی در راستای تحول در علوم انسانی موفق بوده اند؟ چه تحلیلی دارید؟
قبل از پاسخ به این پرسش لازم می دانم مقدمه ای را عنوان کنم. اگر بخواهیم در مورد تحول علوم انسانی صحبت کنیم ابتدا باید به یک مساله مهم توجه داشته باشیم. این مساله مربوط به بحث آسیب شناسی وضعیت علوم در جامعه امروز ما به ویژه در حوزه علوم انسانی است. اگر این آسیب شناسی به درستی صورت نگیرد تحول در علوم انسانی تا حدی بی معنا می شود یا دغدغه های ایجاد تحول محقق نخواهد شد.
در آسیب شناسی وضع موجود علوم انسانی چند نکته را باید مورد تأمل قرار داد؛ علوم انسانی بر خلاف علوم دیگر، زمانی قابلیت پاسخگویی پیدا می کند و می تواند به نیاز جامعه پاسخ بگوید که اطلاعات دقیقی نسبت به موضوع مورد مطالعه خود اعم از انسان و جامعه داشته باشد، چون تابع اطلاعات و داده های واقعی و صحیح است که می تواند پاسخگوی نیازهای جامعه باشد اگر چنین اطلاعاتی در اختیار علوم انسانی قرار نگیرد سخن از تحول بی معناست.
نظریه پردازی در علوم انسانی، تولید و تحول آن، موقعی امکان پذیر است که شناسایی دقیق انسان و جامعه امکان پذیر باشد، البته به روش که در علوم انسانی تعریف شده است. از آسیب های جدی دانش انسانی ما امروزه این است که نرفته ایم ببینیم که چه مقدار اطلاعات در اختیار عالمان علوم انسانی قرار داده می شود یا برای آنان امکان اطلاع یابی وجود دارد و بعد آنها با این اطلاعات چه می کنند؟ باید این آسیب شناسی صورت پذیرد.
نکته دیگر آنکه تحول علوم در خلوت و خفا و تاملات فردی ایجاد نمی شود، چنان که با دستور و آیین نامه و بخش نامه نیز چنین توانایی ایجاد نخواهد شد. دانش های انسانی اساسا مثل همه دانش های دیگر در یک فرایند زمانی طولانی، تابع تضارب آرا و اندیشه های متفکران و مبتنی بر مساله های واقعی و اطلاعات درست ایجاد می شوند. وقتی مشکلی در جامعه انسانی یا شخصیت انسانی پدید آمد یا ضرورت تغییر در وضع موجود به مثابه یک مسأله، خودنمایی کرد، محققان و دانشمندان علوم انسانی به میان می آیند به بررسی پدیده می پردازند و برای حل آن تلاش می کنند. طبعا بر اساس متد تعریف شده پیش می روند و اگر داشته ها یا روش های موجود نتوانست به گره گشایی بپردازد، پای نظریه های جدید و ابداع روظ به میان می آید که همان تحول یا تولید علم است.
نکته دیگر اینکه علوم انسانی اگر در جامعه ای کارکرد واقعی خود را پیدا نکند بدیهی است که نمی تواند همسو با نیازهای جامعه پیشرفت کند و به روز شود، مانند هر علم دیگری، مثلا اگر علم مکانیک با صنعت ماشین سازی پیوند نخورد، قطعا این علم رشدی نخواهد داشت. هم چنین یک متخصص علوم رایانه زمانی می تواند در مرز نیاز جامعه حرکت کند که با جامعه در ارتباط باشد و جامعه هم این احساس نیاز را به او داشته باشد اگر چنین شد آن متخصص سعی می کند خود را متناسب با نیاز جامعه بالا بکشد؛ اما اگر علم از نیاز جامعه دور شود و جامعه نسبت به آن علم غیر حساس شود، روشن است که در سطح تصورات و دغدغه های ذهنی پردازندگانش باقی خواهد ماند.
علم زدگی جامعه را مقهور کرده است
این مساله بسیار مهمی است. به نظر من علوم انسانی در جامعه ما جایگاه خود را نیافته و توانایی خود را نشان نداده است یا علم زدگی افراطی (علم تجربی حسی) جامعه را مقهور خود کرده است. در بسیاری از مسندها که باید متخصصان علوم انسانی حضور داشته باشند افراد غیرمتخصص حضور دارند؛ یعنی افرادی که در علوم انسانی تخصصی ندارند. نکته دیگر به عدم حمایت از علوم و عالمان بر می گردد که در کشورهای در حال توسعه یا جهان سوم از مشکلات عمده شمرده می شود. این در حالی است که در دیگر جوامع می بینیم که در همه دانشها و ازجمله در علوم انسانی برای دانشمندان هزینه و به دانش پژوهان توجه می شود، امکان اظهار نظر برایشان فراهم و فرصت های لازم برای ارائه اندیشه به آنان داده می شود. اگر در جامعه تحقیق و پژوهش در جایگاه خودش نباشد و هزینه و تأمین لازم به آن اختصاص نیابد، طبیعی است که انتظار تحول در آن علم انتظار غلطی است.
واقعیت آن است که در جامعه ما، همان اندک توجهی هم که وجود دارد بیشتر معطوف به آموزش است و آن چه در دانشگاه و حوزه وجود دارد، توجه به علم در قالب شفاهی و آموزشی است. به بیان دیگر ما در گفتن ها، در محاوره ها، مذاکرات، مباحثه ها و حتی مناظرات کم و بیش فرصت فعالیت می یابیم، در حالی که تمامی این موارد زمانی جواب می دهد که مبتنی بر تحقیق باشد و برای تحقیق باید هزینه کرد. اگر این حمایتها و رویکردها در جامعه نباشد انتظار تحول باز بی معنا خواهد بود.
جالب است که در دانشگاه های ما تا چندی پیش اگر عضو هیات علمی آموزشی مرتکب خطایی می شد یا مشکلی برایش پیش می آمد، برای تنزل رتبه و اینکه او را از جایگاه خودش فروتر بکشند او را به هیات علمی پژوهشی تبدیل می کردند؛ یعنی هیات علمی پژوهشی شدن یک نوع جریمه قلمداد می شد، هنوز هم میان این دو تفاوت است. جامعه ای که نگاه اش این باشد نمی توان از آن انتظار تحول در علوم به ویژه در علوم انسانی را داشت. حال اگر این آسیب ها و مشکلات برطرف شود طبیعی است که تحول علوم معنا می یابد و اساسا ایجاد خواهد شد، بی آنکه نیازمند برگزاری جلسه ها یا تاسیس کمیته ها و شورا باشد.
ادعای صرف برای تحول کافی نیست
در آخر این که موضوع مورد تحول و حوزه تحول روشن شود. گر چه خیلی از افراد، به خصوص غیر متخصصان فریاد تحول سر می دهند، اما روشن نیست که مشکلات کنونی این علوم در کجاست؟ آیا صرف این ادعا که علوم انسانی کنونی غربی است برای تحول کافی است؟ یا این که اساتید این علوم مثلا سکولار اندیش اند، می تواند مجوز تحول باشد؟
با توجه به آنچه عرضه داشتم، باید بگویم که پژوهشگاه ها همانند دیگر مراکزی که با علم سروکار دارند، کاملا به شکل سنتی فعالیت می کنند و با سطح انتظار فاصله دارند. اینها موقعی می توانند در راستای به روز سازی و پیشرفت (تحول )علوم انسانی گام بردارند که از ظرفیت، اطلاعات، حمایت و امکانات لازم برخوردار باشند و متناسب با ضرورت های جامعه پیش بروند و الا نمی توانند نقش موثری ایفا کنند. گذشته از این، بسیاری از مراکز پژوهشی موجود که معطوف به مباحث علوم انسانی، به ویژه علوم دینی فعالیت می کنند بر اساس نیاز شکل نگرفته اند و با شناخت مسایل جامعه هم پیش نمی روند و اطلاعات درست هم در اختیار آنها نیست.
در اینجا افزودن این نکته بد نیست، هر چند شاید برای برخی گزنده باشد و یا حتی برخی آنها را نپذیرند. واقعیت آن است که در حال حاضر پژوهشگاه هایی را در کشور داریم که در حوزه هایی مشابه یکدیگر فعالیت می کنند و اصلا گره گشایی نداشته و ناظر بر نیازهای جامعه نیستند؛ چون تابع نیاز پدید نیامده و مساله شناسی هم ندارند، طبعا نمی توانند یک سیر قابل قبولی را در حوزه تحول علوم انسانی داشته باشند. حال سوال آن است که آیا این پژوهشگاه ها می توانند در راستای تحول علوم انسانی گام بردارند؟ به نظر می رسد که چندان نمی توانند موفق باشند. البته اگر از کسی بپرسد که خوب چه باید کرد، شاید بالفعل نتوانم راهکار مشخصی را پیش رو بگذارم، اما حداقل می توانم بگویم که وجود این تعداد پژوهشگاه های همگون و با رویکردهای مشابه و پرداختن به بحث ها و مباحثی که صرفا خواسته های خود محققان را اشباع و ارضا می کند، گرهی از جامعه باز نمی کند. این پژوهشگاه ها در سطح تهران، مشهد و قم و برخی دیگر از شهرها وجود دارند که واقعا مبتنی بر نیاز واقعی شکل نگرفتند.
زمانی دفتر مقام معظم رهبری، به دنبال مطالبه جناب ایشان بر آن شدند تا نهادها و مراکز پژوهشی تحت نظر رهبری را سامان دهی کنند تا از مشابه کاری و موازی کاری جلوگیری شود. پژوهشگاه ها و مراکز علمی در راستای رفع نیازهای فکری، عقیدتی، سیاسی و …فعالیت کنند نه کارهای تکراری و غیر مفید، ولی در عمل آن گونه که باید خواسته ایشان محقق نشد و هم چنان مراکز به کارهای مکرر و غیر متناظر به نیازهای جامعه پیش می روند.
جایگاه علوم غربی در تولید علوم اسلامی کجاست یعنی به چه میزان می توانیم به این علوم تکیه کنیم؟
واقعیت این است که علوم نه غربی است و نه شرقی، بلکه انسانی و بشری است. علم را نمی توان متعلق به یک سرزمین یا جغرافیا دانست. می دانیم که در دوره ای از تاریخ اسلام، مسلمانان از پیشرفت مدنی بسیار چشمگیری برخوردار بودند و در حوزه های مختلف علوم صاحب نظر و نظریه بوده و دانشمندان فرهیخته ای داشتند و آثار خوبی را ایجاد کردند.
حال سوال این است که آن همه آثار و دستاوردها چه مسیری را طی کرد و غربیان آن زمان با آن چگونه مواجه شدند؟ پاسخ آنکه این دستاوردهای علمی، توسط عده ای از بین نرفت؛ یعنی عده ای نیامدند بگویند که چون این علوم را مسلمین پدید آورده یا عمق بخشیدند یا فربه کردند، پس باید از بین بروند، با این استدلال که اگر وارد جهان مسیحیت شود، مسیحیان را دچار مشکل خواهد کرد، بلکه آنها آمدند این کتابها، آثار و همه آنچه که به نحوی می توانست در رشد علم تاثیرگذار باشد را بردند و به زبانهای خودشان ترجمه کردند و بعد آنها را غنی کردند. در گذر زمان با ترجمه این آثار، به اضافه انباشت تجربه ها و پیدا شدن افراد صاحب نظریه این دانشها متحول شد و در دل زمان، در جامعه غربی بار خودش را داد.
مسلم است که مسلمین در ارتقا و بالندگی این دانشها اعم از حوزه های مرتبط با علوم انسانی و یا دانشهای طبیعی نقش بسیار به سزایی داشتند، ولی آنها در همان حد متوقف نشدند و این علم را که انسان مسلمان آنرا بالنده کرده بود، را بردند و روی سنگ بنای مسلمانان سنگ ها نهادند و بنای چشمیگری دیگری را ساختند. امروزه این علوم در آنجاست، اما غربی نیست، البته چون در غرب گردش اطلاعات به شکلی صحیحی وجود دارد، علوم انسانی آنجا معطوف به جامعه رقم خورده و شکل گرفته است. روشن است که این علوم کارایی دارد و دارای مبانی، قواعد، اصول و مبتنی بر روش علمی است؛ طبیعتا وقتی که این نگرش باشد حوزه های دیگر نیز از آن روش بهره می گیرند.
تحول علم در غرب تابع فشار یا دستور پدید نیامد یا بومی نشد، در هیچ جای دیگر هم نمی شود. وقتی که علم به کشوری رفت و با دغدغه های اجتماعی و نیازهای آن جامعه پیوند خورد، به طور طبیعی رشد متناسب پیدا می کند و پاسخگوی جامعه می شود، این یعنی بومی شدن یک علم یا تحول در آن علم. بنا بر این، علومی که الان در مراکز علمی مورد مطالعه و گفتگو قرار می گیرد غربی نیست؛ بله! توسط دانشمندان غرب روشمند و دارای الگو، قواعد وا صول قابل دفاع شد، حال ما باید چه کنیم؟ ما نه می توانیم تجربیات آنان را نادیده بگیریم و نه می توانیم بگوییم که این علوم را قبول نداریم و علم جدیدی را می خواهیم پدید بیاوریم. اگر بخواهیم چنین رویکردی را پیش بگیریم و از صفر آغاز کنیم، به ناچار باید گام هایی که از صدها سال قبل در حوزه علوم انسانی برداشته شده بود و تا به این جا رسید را مجددا تکرار کنیم و این اشتباه محض و ناشدنی است.
علوم انسانی باید ناظر به نیازهای جامعه باشد
علوم انسانی همان طور که در بخش قبلی گفتم باید ناظر به نیازهای جامعه حرف بزند، این دو بعد دارد؛ اولا باید اطلاعات معطوف به مسایل جامعه، به صورت واقعی اختیار دانشمند قرار گیرد نه اطلاعات فیلترشده، چرا که اگر چنین باشد اصلا نباید انتظار نتیجه درست را داشت. ثانیا باید به یافته های دانشمند بها داد و مبتنی بر آن به تصمیم گیری نشست. با این رویکرد، علم متحول، کارآمد و بومی می شود.
تقسیم بندی هایی که برخی عنوان می کنند و علوم را علوم غربی و غیرغربی تقسیم می کنند، در واقع دور شدن از حقایق است. هرچند ممکن است برای عده ای بازار درست کند. وقتی به افرادی که چنین حرفهایی می زنند و از طبقه بندی علوم به غربی و غیرغربی به میان می آورند، نگاه کنیم می بینیم که خودشان در علوم انسانی متبحر نیستند و اساسا در رشته دیگری تحصیل کرده اند، اما تریبونها را در اختیار دارند و این سخنان را بیان می کنند. دسته ای البته در علوم متنی تخصص دارند، که غیر از علوم انسانی است، چنان که علوم تجربی غیر از علوم انسانی است. علوم انسانی شاکله و قواعد خود را دارد. کسی که با این علوم آشنا باشد این چنین حرف نمی زند.
در این مجال باید نکته مهمی را بیان کنم تا سوء تفاهم ایجاد نشود و آن اینکه شیفتگی به یافته های غربیها و تلقی نهایی بودن علوم آنها را داشتن، قطعا تلقی غلطی است. برخی فکر می کنند که وقتی سخن یک غربی در حوزه علوم انسانی و حتی سایر علوم مطرح شود دیگر این سخن، حرف آخر است و جز آن نمی توان گفت، چنان که الان در مراکز علمی، چه در علوم انسانی و چه علوم دیگر، همین که سخنی از یک غربی نقل می شود، همگان خیال می کنند حرف آخر است و این امر در عرصه علم ورزی فاجعه است. بله! چنین نگاهی اگر وجود داشته باشد دیگر نمی توان انتظار پیشرفت داشت. این سخن البته در مورد یافته های دانشمندان مسلمان نیز صادق است یعنی اگر نسبت به سخن دانشمندی گمان برود که حرف آخر را زده است یا از باب احترام، در مقابل نظرات او تسلیم باشیم، دچار رکود خواهیم شد.
مبانی علوم انسانی فعلی ما چقدر از قرآن و روایت قابل استخراج است؟
مسلما یک انسان اسلام شناس و آشنا به قرآن و حدیث و متخصص این دانشها وقتی که وارد علوم دیگر مثلا علم روان شناسی، جامعه شناسی، اقتصاد، تاریخ می شود به طور طبیعی این یافته های علمی بر رویکردهایی که او نسبت به علوم دیگر دارد تاثیر می گذارد.
یکی از تمایزات علوم انسانی با علوم دیگر در همین نکته است که علوم انسانی علومی است که از پیش فرضها و دسته ای از مبانی پیشینی استفاده می کند و به تعبیری آبشخوری در مبانی دارد که در نوع نگاه فرد اثر می گذارد بر خلاف رشته های غیرانسانی که چنین منطقی بر آنها حاکم نیست. مثلا یک شیمی دان وقتی که می خواهد یک عنصر یا ماده ای را تجزیه کند این فرد چه مومن چه کافر چه ایرانی یا غیرایرانی باشد آن تجزیه انجام می شود و عناصر موجود در آن ماده کشف می شود، این نگاه و باور این فرد در تجزیه یک عنصر که توسط او انجام می شود نقشی ایفا نمی کند ولی در علوم انسانی چنین نیست.
روشن است که علوم انسانی چون با انسان سروکار دارد ناخودآگاه این محقق در جایگاه موضوع مورد پژوهش خود هم قرار می گیرد، وقتی که یک روان شناس می خواهد شخصی را تحلیل کند در روالی از پیش تعیین نشده به خودش مراجعه می کند و می پرسد اگر من در این وضعیت بودم چه دردهایی داشتم. این رویکرد را اصطلاحا روش تفهیم می گویند. از این مثال استفاده کردم که بگویم چون علوم انسانی این ویژگی های را دارند و پردازنده این دسته از علوم انسان است، مسلما رویکردهای فرد در نوع پردازش او به مسایل این علوم اثر خواهد گذاشت البهت این تعبیر قاعدتا به این مفهوم نمی تواند باشد: هرکسی از ظن خود شد یار من. مطلقا چنین نیست بلکه اینجا روش و قاعده تعیین کننده است، برخی فکر می کنند که علوم انسانی متشکل از بافتنی هاست در حالی که چنین نیست.
اگر یک دانشمند اسلامی وارد جامعه شناسی شود و متخصصانه بخواهد به دانش اجتماعی مراجعه کند تبعا مطالعات جامعه شناسی او مبتنی بر یافته های اسلامی است اما این رویکرد غیر از آن است که بگوییم این محقق باید برای مطالعات علوم انسانی این مبانی را داشته باشد.
علوم انسانی با بایدها متحول نمی شود
استخراج مبانی و منابع علوم انسانی با بایدها معنا پیدا نمی کند، قرآن نیز هرگز مستقیما به هیچ علمی وارد نشده است و از قرآن نیز این انتظار نیست که علوم را به بشر عرضه کند. بنابراین با دستور و باید ممکن نمی شود یعنی فرد باید صاحب نظر دین باشد و بعد وارد علوم دیگر شود که این هم کار آسانی نیست. امروزه آن قدر علوم عمق یافته اند که یک فرد نمی تواند در علوم مختلف صاحب نظر شود، در گذشته به فردی حکیم می گفتند که از هنر تا پزشکی را بداند اما امروز به علت عمق و گستردگی که علوم مختلف دارند هرگز امکان ندارد که فردی این قابلیت را داشته باشد. به عبارت دیگر کسی که امروز در حوزه پزشکی فعالیت می کند نمی تواند در رشته دیگری صاحب نظر شود.
اما در این بین، راه دیگری هم وجود دارد و آن راه این است که دانشمند اسلامی آنچنان فهم درستی از اسلام پیدا کند و کارایی و نقش آموزه های اسلامی را در حیات بشری نشان دهد که خود به خود یک متخصص علوم انسانی به این آموزه ها نیاز پیدا کند همان طور که صاحب نظران غربی نیز چنین رویکردی را داشته اند و در برخی حوزه ها مطالعات دینی وارد علوم انسانی شان شده است.
با این توضیحات در دانشهای انسانی یک سری مبانی پیشاعلمی داریم که اصطلاحا می تواند از قرآن و حدیث استخراج شود مثلا اگر نگاه یک محقق این باشد که جهان پوچ آفریده شده است، این نگاه در مطالعات او نسبت به اجتماع، نسبت به اخلاقیات تاثیر می گذارد. اما در مقابل انسان مسلمان شرایط متفاوتی دارد چون مبانی فکری اش این است که خدا وجود دارد، مسلما این موارد به عنوان مبانی پیشاعلمی در تحلیلهای علمی در او اثر می گذارد. انسان معتقد مسلمان و باورکند در تحلیل مسایل اجتماعی بسیار بی محابا سخن می گوید بی آنکه بی گدار به آب بزند بلکه حساب شده سخن می گوید.
نظر شما