انتشار چاپ پنجاه و چهارم اثر «شازده كوچولو»

خبرگزاری شبستان:موسسه انتشارات اميركبير وابسته به سازمان تبليغات اسلامي چاپ پنجاه و چهارم اثر«شازده كوچولو» را منتشر كرد.

به گزارش خبرنگار کتاب شبستان ،شازده کوچولو یا شهریار کوچولو ، داستانی اثر آنتوان دو سنت اگزوپری است که نخستین بار در سال ۱۹۴۳ منتشر شد.

 

این کتاب به بیش از ۲۵۰ زبان و گویش ترجمه شده و با فروش بیش از ۲۰۰ میلیون نسخه، یکی از پرفروش ترین کتاب‌های تاریخ محسوب می‌شود. کتاب شازده کوچولو «خوانده شده‌ترین» و «ترجمه شده‌ترین» کتاب فرانسوی‌زبان جهان است و به عنوان بهترین کتاب قرن ۲۰ در فرانسه انتخاب شده است. از این کتاب به طور متوسط سالی ۱ میلیون نسخه در جهان به فروش می‌رسد. این کتاب در سال ۲۰۰۷ نیز به عنوان کتاب سال فرانسه برگزیده شد.

 در «شازده کوچولو» می خوانیم: یک بار شش سالم که بود تو کتابى به اسم قصه‌هاى واقعى -که درباره‌ى جنگل بِکر نوشته شده بود- تصویر محشرى دیدم از یک مار بوآ که داشت حیوانى را مى‌بلعید. آن تصویر یک چنین چیزى بود:

 

تو کتاب آمده بود که: "مارهاى بوآ شکارشان را همین جور درسته قورت مى‌دهند. بى این که بجوندش. بعد دیگر نمى‌توانند از جا بجنبند و تمام شش ماهى را که هضمش طول مى‌کشد مى‌گیرند مى‌خوابند".

این را که خواندم، راجع به چیزهایى که تو جنگل اتفاق مى‌افتد کلى فکر کردم و دست آخر توانستم با یک مداد رنگى اولین نقاشیم را از کار درآرم. یعنى نقاشى شماره‌ى یکم را که این جورى بود:

 

شاهکارم را نشان بزرگتر ها دادم و پرسیدم از دیدنش ترس ‌تان بر مى‌دارد؟

جوابم دادند: -چرا کلاه باید آدم را بترساند؟

نقاشى من کلاه نبود، یک مار بوآ بود که داشت یک فیل را هضم مى‌کرد. آن وقت براى فهم بزرگترها برداشتم توى شکم بوآ را کشیدم. آخر همیشه باید به آن‌ها توضیحات داد. نقاشى دومم این جورى بود:

 

بزرگترها بم گفتند کشیدن مار بوآى باز یا بسته را بگذارم کنار و عوضش حواسم را بیش‌تر جمع جغرافى و تاریخ و حساب و دستور زبان کنم. و این جورى شد که تو شش سالگى دور کار ظریف نقاشى را قلم گرفتم. از این که نقاشى شماره‌ى یک و نقاشى شماره‌ى دو ام یخ شان نگرفت دلسرد شده بودم. بزرگترها اگر به خودشان باشد هیچ وقت نمى‌توانند از چیزى سر درآرند. براى بچه‌ها هم خسته کننده است که همین جور مدام هر چیزى را به آن‌ها توضیح بدهند.

ناچار شدم براى خودم کار دیگرى پیدا کنم و این بود که رفتم خلبانى یاد گرفتم. بگویى نگویى تا حالا به همه جاى دنیا پرواز کرده ام و راستى راستى جغرافى خیلى بم خدمت کرده. مى‌توانم به یک نظر چین و آریزونا را از هم تمیز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافى خیلى به دادش مى‌رسد.

از این راه است که من تو زندگیم با گروه گروه آدم‌هاى حسابى برخورد داشته‌ام. پیش خیلى از بزرگترها زندگى کرده‌ام و آن‌ها را از خیلى نزدیک دیده‌ام گیرم این موضوع باعث نشده در باره‌ى آن‌ها عقیده‌ى بهترى پیدا کنم.

هر وقت یکى‌شان را گیر آورده‌ام که یک خرده روشن بین به نظرم آمده با نقاشى شماره‌ى یکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببینم راستى راستى چیزى بارش هست یا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: "این یک کلاه است". آن وقت دیگر من هم نه از مارهاى بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از جنگل‌هاى بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام پایین و باش از بریج و گلف و سیاست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از این که با یک چنین شخص معقولى آشنایى به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.

 

این جورى بود که روزگارم تو تنهایى مى‌گذشت بى این که راستى راستى یکى را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااین که زد و شش سال پیش در کویر صحرا حادثه‌یى برایم اتفاق افتاد؛ یک چیز موتور هواپیمایم شکسته بود و چون نه تعمیرکارى همراهم بود نه مسافرى یکه و تنها دست به کار شدم تا از پس چنان تعمیر مشکلى برآیم. مساله‌ى مرگ و زندگى بود. آبى که داشتم زورکى هشت روز را کفاف مى‌داد.

شب اول را هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى رو ماسه‌ها به روز آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتى شکسته‌یى که وسط اقیانوس به تخته پاره‌یى چسبیده باشد. پس لابد مى‌توانید حدس بزنید چه جور هاج و واج ماندم وقتى کله‌ى آفتاب به شنیدن صداى ظریف عجیبى که گفت: "بى زحمت یک برّه برام بکش!" از خواب پریدم.

- ها؟

- یک برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را مالیدم و نگاه کردم آدم کوچولوى بسیار عجیبى را دیدم که با وقار تمام تو نخ من بود. این بهترین شکلى است که بعد ها توانستم از او در آرم، گیرم البته آنچه من کشیده‌ام کجا و خود او کجا! تقصیر من چیست؟ بزرگتر ها تو شش سالگى از نقاشى دل‌سردم کردند و جز بوآى باز و بسته یاد نگرفتم چیزى بکشم.

با چشم‌هایى که از تعجب گرد شده بود به این حضور ناگهانى خیره شدم. یادتان نرود که من از نزدیکترین آبادى مسکونى هزار میل فاصله داشتم و این آدمى‌زاد کوچولوى من هم اصلا به نظر نمى‌آمد که راه گم کرده باشد یا از خستگى دم مرگ باشد یا از گشنگى دم مرگ باشد یا از تشنگى دم مرگ باشد یا از وحشت دم مرگ باشد. هیچ چیزش به بچه‌یى نمى‌بُرد که هزار میل دور از هر آبادى مسکونى تو دل صحرا گم شده باشد.

 

وقتى بالاخره صدام در آمد، گفتم:

-آخه... تو این جا چه مى‌کنى؟

و آن وقت او خیلى آرام، مثل یک چیز خیلى جدى، دوباره در آمد که:

- بى زحمت واسه‌ى من یک برّه بکش.

آدم وقتى تحت تاثیر شدید رازى قرار گرفت جرات نافرمانى نمى‌کند. گرچه تو آن نقطه‌ى هزار میل دورتر از هر آبادى مسکونى و با قرار داشتن در معرض خطر مرگ این نکته در نظرم بى معنى جلوه کرد باز کاغذ و خودنویسى از جیبم در آوردم اما تازه یادم آمد که آنچه من یاد گرفته‌ام بیش‌تر جغرافیا و تاریخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقى مختصرى به آن موجود کوچولو گفتم نقاشى بلد نیستم.

بم جواب داد: -عیب ندارد، یک بَرّه برام بکش.

از آن‌جایى که هیچ وقت تو عمرم بَرّه نکشیده بودم یکى از آن دو تا نقاشى‌اى را که بلد بودم برایش کشیدم. آن بوآى بسته را. ولى چه یکه‌اى خوردم وقتى آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فیلِ تو شکم یک بوآ نمى‌خواهم. بوآ خیلى خطرناک است، فیل جا تنگ کن. خانه‌ى من خیلى کوچولوست، من یک بره لازم دارم. برام یک بره بکش.

- خب، کشیدم.

با دقت نگاهش کرد و گفت:

-نه! این که همین حالاش هم حسابى مریض است. یکى دیگر بکش.

- کشیدم.

لبخند با نمکى زد و در نهایت گذشت گفت:

-خودت که مى‌بینى... این بره نیست، قوچ است. شاخ دارد نه...

باز نقاشى را عوض کردم.

آن را هم مثل قبلى ها رد کرد:

- این یکى خیلى پیر است... من یک بره مى‌خواهم که مدت ها عمر کند...

بارى چون عجله داشتم که موتورم را پیاده کنم، با بى حوصلگى جعبه‌اى کشیدم که دیواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پرید که:

- این یک جعبه است. بره‌اى که مى‌خواهى این تو است.

و چه قدر تعجب کردم از این که دیدم داور کوچولوى من قیافه‌اش از هم باز شد و گفت:

- آها... این درست همان چیزى است که مى‌خواستم! فکر مى‌کنى این بره خیلى علف بخواهد؟

- چطور مگر؟

- آخر جاى من خیلى تنگ است...

- هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌ یى که بت داده‌ام خیلى کوچولوست.

- آن قدرهاهم کوچولو نیست... اِه! گرفته خوابیده...

و این جورى بود که من با شهریار کوچولو آشنا شدم....

 

 در واقع سخنان شازده كوچولو پرنده‌هاي سپيدي هستند كه به هر سو مي‌پرند و حقيقت و راستي را به آنهايي كه شيفته زيباييهاي درونند، هديه مي‌كنند و با صداي شازده كوچولو مي‌خوانند آنچه اصل است، از ديده پنهان است. آنتوان دوسنت اگزوپري در سال 1900 در شهر ليون، زاده شد. در چهارده سالگي يتيم شد و مسئوليت تامين هزينه خانواده به دوش او افتاد. خدمت نظام را در نيروي هوايي گذراند و فن خلباني و مكانيك آن را ياد گرفت و به يكباره به خدمت ارتش درآمد. زيباييهاي طبيعت و مناظر متنوع جهان و آشنايي بيشتر با جامعه‌هاي مختلف،‌الهام بهش طبع حساس و نكته سنجش گرديد. سنت اگزوپري بعد از تسليم فرانسه به قواي آلمان، از آن كشور تبعيد شد و به آمريكا رفت و در آن كشور سه كتاب نوشت كه شازده كوچولو يكي از آن سه است. سنت اگزوپري در يكي از پروازهايش گم شد و هرگز بازنگشت و اين شايد آرزوي او بود. آسمان قرباني فرزانه‌اي پذيرفت.

 

گفتني است چاپ پنجاه و چهارم اين اثر تاليف " آنتوانت دو سنت اگزوپري" و ترجمه " محمد قاضي" با جلد شوميز و قطع پالتويي و با قيمت 40.000 ريال توسط انتشارات اميركبير منتشر شده است.

کد خبر 480714

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha