خبرگزاری شبستان:یکى از مهم ترین ثمره هاى تاریخ، عبرت گرفتن از سرگذشت پیشینیان مى باشد. قرآن کریم پس از نقل حوادث تلخ و شیرین زندگى حضرت یوسف(علیه السلام) مى فرماید: «همانا داستان هاى زندگى آنان، مایه عبرت صاحبان عقل و خرد مى باشد.»1
بنابراین، هرچند مطالعه تاریخ امرى آسان و شیرین مى باشد، اما عاقل همواره با تیزبینى و دقت، فرازهاى حساس تاریخ امّت ها و اقوام پیشین را مى خواند، علل پیروزى ها و رموز ناکامى هاى ایشان را ریشه یابى مىنماید. از آن ها درس عبرت گرفته و از چهار راه هاى زندگى خویش با توجه به چراغ راهنماى تاریخ گذشتگان گذر مى نماید.
از این رو، بر هر امّت هوشمند و انسان مدبّر و فکور است که همواره زمان خویش را با زمان هاى گذشته مقایسه کرده و در صفحات تاریخ، نسخه هاى مشابه عصر خویش را جستوجو نموده، شرایط عهد خویش را با آن مقایسه نماید تا خطاهاى آنان را تکرار ننماید. امروزه نیز شایسته است جامعه اسلامى ما در شرایط کنونى انقلاب، بیش از پیش زوایاى حکومت على بن ابیطالب(علیه السلام) را مورد مطالعه قرار دهد؛ چرا که زمان حاکمیت فعلى ما همچون ساختار حکومت علوى بر پایه اسلام مبتنى است و مشکلات حکومت علوى، چه در قلمرو مسائل اقتصادى و چه سیاسى و فرهنگى، به شدت شبیه مشکلات حکومتى ما مى باشد. این تشابهات را در چند محور مى توان مورد ملاحظه قرار داد:
1. اگر جامعه ما در معرض هجوم شبهات فرهنگى و دینى و گرایش هاى التقاطى قرار گرفته، در عصر على(علیه السلام) نیز چنین بوده، لذا عصر حکومت على(علیه السلام) به عصر شبهه افکنى و تأویل آیات قرآن و سنت پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)نام گرفته است، چنانچه حضرت على در بیان فلسفه جنگ هاى خود مى فرمود:
وضع به گونه اى شد که ما با برادرانمان در اسلام مى جنگیم چرا که گمراهى و کجى و شبهه و تأویل ناروا در اسلام راه یافته است.2
و یا عمّار در صفین، خطاب به سپاه معاویه فرمود:
نحن ضربناکم على تنزیله ثمّ ضربناکم على تأویله3؛ ما دیروز بر سر تنزیل قرآن با شما مى جنگیدیم و امروز بر سر تأویل آن با شما مى جنگیم.
2. اگر در زمان ما نسل دوم و سوم انقلاب به رشد و بلوغ اجتماعى رسیده و تقریباً بخش عظیمى از جمعیت کشور را به خود اختصاص داده است و بنا به اقتضاء از جزئیات حوادث روزهاى آغازین انقلاب و جنگ تحمیلى بااطلاع نیست، در عصر حاکمیت مولى على(علیه السلام) نیز وضع به همین ترتیب بود(گرچه شرایط امروز به درجاتی بهتر است)؛ یعنى بسیارى از مسلمانان و سپاهیان جهان اسلام از تابعین به شمار مى آمدند. کسانى که نه پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) را دیده و نه با سنت مقدس آن حضرت آشنا بودند، نه على(علیه السلام) و اهل بیت(علیهم السلام) را درست شناخته و نه از قدر و منزلت و علم و معرفت او اطلاع کافى داشتند. بلکه تنها با قرآن آن هم در حدّ قرائت آشنا بودند. از همین رو، به آسانى فریب خدعه منافقین را مى خوردند. چنانچه بسیارى از کسانى که در صفین دست از حمایت على شسته و فریب قرآن هاى بر سر نیزه لشکر معاویه را خوردند جزو قرّاء کوفه به حساب مى آمدند.
3. اگر امروز انقلاب ما از سوى دشمن خارجى و منافقان و خودباختگان داخلى تهدید مى شود، در عصر حاکمیت على(علیه السلام)نیز چنین بوده است؛ از یک سو، حضرت درگیر منازعه با افرادى چون طلحه و زبیر و عایشه و سعد وقاص ها بودند، که روزى در جبهه حق مى رزمیدند و در عصر نبوت داراى سوابق درخشانى بودند ولى پس از پیامبر(صلى الله علیه وآله) دست از ارزش ها کشیدند و از سوى دیگر با حزب طلقا و بنى امیه درگیر بودند که هیچگاه اسلام را نپذیرفته و همواره کمر همت به نابودى اسلام و هدم سنت نبوى(صلى الله علیه وآله)بسته بودند. آنان در حقیقت مانند امریکا، این شیطان بزرگ و دشمن کینه توز انقلاب، خارج از حجاز و عراق، در گوشه اى از جهان اسلام و از طریق پایگاه هاى خود، براى فروپاشى و انهدام بنیان حکومت دینى و تبدیل خلافت به سلطنت تلاش مى کردند.
4. اگر امروز تفرقه و نفاق به عنوان دو خطر بزرگ و بنیان کن به گوش مى رسد و رهبر معظم انقلاب همواره مسؤولان و گروه هاى سیاسى را به پرهیز از بروز این خطرها دعوت مىکنند در دوران خلافت مولى(علیه السلام) نیز شرایط سیاسى به همین صورت بود. به طورى که دو جنگ جمل و نهروان محصول نفاق و تفرقه به شمار مى آمدند.
علل و عوامل شکست حکومت امیرالمؤمنین(علیه السلام)
1. بى تردید مى توان گفت سه جنگ خونین و محنت زاى جمل، صفین و نهروان که در فاصله های زمانى بسیار کوتاه به ترتیب، در سال هاى 36، 374 و 39 هجرى5 به وقوع پیوست، ضربه سنگینى بر اقتدار حکومت مولى(علیهالسلام) فرود آوردند به طورى که اگر این جنگ هاى فرساینده و پر دردسر و تفرقه انگیز نبود، قطعاً وضع حکومت حضرت به مراتب بهتر از آن مى شد که ما در تاریخ با آن روبه رو هستیم. ولى آیا مى توان گفت صرفاً بروز این جنگ ها، موجب فروپاشى حکومت حضرت على(علیه السلام) شد؟
بى تردید پاسخ این پرسش منفى است؛ چرا که جنگ جمل با پیروزى سپاه على(علیه السلام) و جنگ صفین نیز پس از یکصد و ده روز مبارزه به امضاى سند تحکیم و حکمیت منتهى گردید.6 جنگ نهروان نیز با پیروزى قاطع سپاه على(علیه السلام) و با بیش ترین تلفات خوارج و کم ترین شهید از شیعیان آن حضرت به پایان رسید. بنابراین، نمى توان پذیرفت که جنگ هایى که چنین نتیجه اى پیروزمندانه به دنبال داشته اند موجب فروپاشى حکومت آن حضرت شده باشد. از این رو باید به دنبال علل دیگرى رفت و راز سست شدن بنیان حکومت على(علیه السلام) را در جاى دیگر جستوجو نمود.
2. با دقت در فرازهاى مختلف حکومت حضرت به روشنى به دست مى آید تا زمانى که مردم از على(علیه السلام) حرف شنوى داشتند و مطیع فرامین آن حضرت بودند همواره على(علیه السلام)پیروز بوده و اقتدار حاکمیتش محفوظ مانده بود. عقب نشینى و شکست و ناکامى از روزى آغاز گردید که مردم دست از تبعیت از امامشان برداشته و از اطاعت ایشان سرباز زدند. ضعف و ناتوانى حکومت زمانى نمایان گردید که مردم از آن حضرت جدا شدند و در این میان، آنچه موجب موفقیت معاویه در جنگ صفین شده بود و توانسته بود جلوى حملات مالک اشتر را بگیرد و آتش بس را بر على(علیه السلام)تحمیل نماید، جدایى بیست هزار نفر از شمشیرزنان سپاه على(علیه السلام) از لشکریان اسلام بود، نه ساز و کار جنگى و یا حملات سپاهیان دشمن!
با تأمل و دقت در تاریخ و درنگ در زمان آغاز غارت هاى معاویه در قلمرو حاکمیت على(علیه السلام) به روشنى به دست مى آید که تجاوز و حمله راهزنان شام به جان و مال و ناموس شیعیان على(علیه السلام) درست مقارن بروز تفرقه در میان سپاهیان على(علیه السلام) و نافرمانى سپاهیان اسلام از آن حضرت بوده است. بنابراین، شایسته است پیش از بروز جنگ ها، پدیده شوم عصیانگرى و سستى و کاهلى یاران على(علیه السلام) را در پیروى و فرمانبرى از آن حضرت، عامل انحطاط و از دست رفتن اقتدار حکومت ایشان بدانیم و به دنبال عواملى که موجب جدایى مردم از على(علیه السلام)گردید، باشیم. دست هاى ناپاکى بودند که در میان صفوف به هم پیوسته یاران حضرت، تخم نفاق و تفرقه پاشیدند و موجب بروز اختلافات و تفرقه میان شیعیان آن حضرت شدند.
به راستى چه حادثه اى رخ داد که از پى آن، جمعیت انبوهى که سال 35 هجرى گرداگرد حضرت را گرفته و با اصرار تمام، آن حضرت را وادار به پذیرش خلافت نمودند، به طورى که حضرت در این باره مى فرماید: «ازدحام مردم که همچون بال هاى کفتار به سویم مى آمدند، مرا به قبول خلافت واداشت، آنان از هر طرف مرا احاطه کردند به طورى که نزدیک بود حسن و حسین زیردست و پا له شوند، پهلوهایم در هم فشرد، مردم همچون گوسفندانى (گرگ زده که دور چوپان جمع مى شوند) گرد من جمع شدند»، اکنون پس از یک سال و اندى، اندک اندک دور حضرت را خلوت کردند، به طورى که وقتى حضرت براى دفاع از سرزمین و شهرهاى خودشان از آنان کمک طلبیدند سستى ورزیدند و یا حتى برخى در نهروان به روى آن بزرگوار شمشیر کشیده و شیعیان آن حضرت را از دم تیغ گذراندند. کار به جایى رسید که حضرت سخت آنان را ملامت کردند و آرزوى مرگ و مفارقت از میان آنان نموده فرمودند:
اى اهل کوفه، من شما را به جهاد با این قوم دعوت کرده ام... ولى شما سستى نموده و دست از یارى برداشتید تا آنجا که دشمن پى در پى بر شما حمله کرد و صبح و شام اعمال زشت و منکر در میانتان ظاهر گردید!... امام شما از خدا اطاعت مى کند ولى شما از او عصیان مى کنید.7 در حالى که رهبر شامیان از خدا عصیان مى کند و آن ها از او اطاعت مى کنند!... قسم به خدا دوست داشتم هرگز شما را نمى شناختم و شما نیز مرا نمى شناختید؛ چرا که این آشنایى به ندامت و پشیمانى انجامید!... آگاه باشید! قسم به خدا دوست دارم پروردگارم مرا از میان شما به جوار رضوان خویش ببرد.8
بى شک، عوامل متعددى در جدایى مردم از على(علیه السلام)نقش داشته اند. چرا که مسائل و حوادث اجتماعى را نمى توان لزوماً تنها معلول یک عامل دانست، بلکه حوادث اجتماعى غالباً معلول عوامل متعدد به هم پیوسته اى مى باشند. از این رو، عوامل متعددى همچون همگانى شدن روحیه دنیاگرایى و رفاه طلبى و القاى شبهات و شایعات از سوى معاویه بر علیه على(علیه السلام) و انتساب قتل عثمان به آن حضرت و پاره اى از امور دیگر را مى توان از جمله عوامل تفرقه صفوف به هم پیوسته یاران آن حضرت و کندى و کوتاهى آنان در حمایت از آن حضرت برشمرد. هرچند همه این عوامل از نظر درجه اهمیت در یک سطح نبوده، بلکه برخى نسبت به برخى دیگر از اهمیت افزون ترى برخوردار هستند. در این میان، یکى از مهم ترین عوامل جدایى مردم از على(علیه السلام) را مى توان مسأله انحراف خواص دانست؛ یعنى اگر با تأمل بیش ترى حوادث ناگوار و فرساینده عصر حاکمیت على(علیه السلام) را پى گیرى کنیم به این نتیجه مى رسیم که همواره به موازات کج روى ها و انحراف ها و عصیانگرىهاى خواص، عصیانگرى عامه مردم نیز نسبت به آن حضرت افزایش یافته و در نتیجه پایه هاى حاکمیت ایشان روز به روز سست تر مى گردید.
این نظریه اولین بار، توسط مقام معظم رهبرى (مدظله العالى) مطرح گردید. ایشان در تحلیل و ریشه یابى حادثه دلخراش عاشورا علت اساسى سستى و کاهلى جامعه اسلامى در حمایت از اهل بیت(علیهم السلام) و تنها گذاردن سیدالشهدا(علیه السلام)در روز عاشورا را مسأله انحراف خواص جامعه اسلامى دانستند.
مقام معظم رهبرى ابتدا در مورد دلیل طرح این بحث فرمودند: «آن چیزى که مرا دچار دغدغه مى کند این قضیه است. من مى گویم چه شد که کار به اینجا رسید؟ چرا امت اسلامى که آن قدر نسبت به جزئیات احکام اسلام و آیات قرآنى دقت داشت در یک چنین قضیه واضحى، این قدر دچار غفلت و سستى و سهل انگارى شد که یک چنین فاجعه اى به وجود آمد؟! این مسأله انسان را نگران مى کند، مگر [م] از جامعه زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) و امیرالمؤمنین(علیه السلام) قرص تر و محکم تریم؟ چه کار کنیم که آن طورى نشود؟»9
سپس ایشان به تعریف خواص و تقسیم بندى آن پرداخته و فرمودند: «خواص یعنى کسانى که وقتى عملى انجام مى دهند، موضع گیرى مى کنند، راهى را که انتخاب مى کنند، از روى فکر و تحلیل است مى فهمند و تصمیم مىگیرند، و عمل مى کنند، این ها خواص اند، نقطه مقابلش عوام است، عوام یعنى کسانى که وقتى جوّ به یک سمتى مى رود، این ها هم مى روند و تحلیلى ندارند،...10 پس در هر جامعه، خواصى داریم و عوامى... طبعاً، خواص دو جبهه هستند. خواص جبهه حق و خواص جبهه باطل.»11
ایشان در ادامه ضمن تعریف خواص جبهه حق، به کسانى که روزى در جبهه حق مى رزمیده یا امروز نیز مىرزمند، و براى احقاق حق و ابطال باطل مبارزه مى کنند و به طور کلى طرفدار حق هستند، فرمودند: «عزیزان من! خواص طرفدار حق دو دسته اند: یک دسته کسانى هستند که در مقابله با دنیا، با زندگى، با مقام، با شهوت، با پول، با لذت، با راحتى، با نام، موفق اند، یک دسته موفق نیستند، همه این ها چیزهاى خوبى است، همه این ها زیبایىهاى زندگى است... منتها اگر شما در مقابل این ها به این متاع و بهره هاى زندگى، خداى ناکرده آن قدر مجذوب شدید که آن جایى که پاى تکلیف سخت به میان آمد، نتوانستید از این ها دست بردارید، این مى شود یک طور و گرنه از این متاع بهره هم مى برید، اما آن جایى که پاى امتحان سخت پیش مى آید، مى توانید از این ها به راحتى دست بردارید، این مى شود طور دیگر.... در هر جامعه این دو قسم آدم، دو قسم خواص طرفدار حق، وجود دارد، اگر آن قسم خوب خواص طرفدار حق؛ یعنى اگر خواصى که بتوانند از متاع دنیا دست بردارند، تعدادشان زیاد شود، جامعه اسلامى هیچ وقت دچار حالت دوران امام حسین(علیه السلام)نخواهد شد، مطمئن باشید تا ابد بیمه بیمه است، اما اگر این ها کم باشند و آن دسته خواص دیگر زیاد باشند؛ یعنى آن هایى که به دنیا دل سپرده اند، حق را هم مى شناسند، طرفدار حقّ اند، در عین حال، در مقابل دنیایشان مى لرزند! دنیا یعنى چه؟ یعنى پول، خانه، شهوت، مقام، اسم و شهرت و مسؤولیت و یعنى جان.
اگر کسانى که براى جانشان راه خدا را ترک مى کنند آن جایى که باید حق بگویند، نمى گویند، چون جانشان به خطر مى افتد، یا براى مقامشان یا براى شغلشان یا براى پولشان یا براى محبت به اولادشان، براى محبت به خانواده شان، براى محبت به نزدیکان و دوستانشان، راه خدا را رها مى کنند، اگر عده این ها زیاد بود، آن وقت واویلاست! آن وقت حسین بن على ها به مسلخ کربلا خواهند رفت، به قتلگاه کشیده خواهند شد! یزیدها سر کار مى آیند و بنى امیه بر کشورى که پیغمبر به وجود آورده بود، هزار ماه حکومت خواهد کرد و امامت به سلطنت تبدیل خواهد شد!...12
اکثر خواص دوران امیرالمؤمنین(علیه السلام) خواص طرفدار حق، یعنى کسانى که حق را مى شناختند، کسانى بودند که دنیا را بر آخرت ترجیح مى دادند، نتیجه این شد که امیرالمؤمنین(علیه السلام)مجبور شد، سه جنگ راه بیندازد، عمر چهار سال و نه ماه حکومت خود را دائماً در این جنگ ها بگذارند، در آخر هم به دست یکى از آن آدمهاى خبیث، به شهادت برسد!...
امیرالمؤمنین(علیه السلام) به خاطر همین وضعیت به شهادت رسید و بعد امام حسن(علیه السلام) آمد، همین وضعیت بود که امام حسن(علیه السلام) نتوانست بیش از شش ماه دوام بیاورد، او را تنهاى تنها گذاشتند.»13
اکنون شایسته است پیش از ورود به بحث اصلى، یعنى بررسى نقش خواص منحرف در تضعیف حکومت على(علیه السلام)، اندکى پیرامون دسته هاى مختلف خواص و سرچشمه هاى انحراف خواص اهل حق پس از رحلت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)توضیح دهیم تا بابصیرت بیش ترى به تحلیل حوادث دوران خلافت على بن ابیطالب(علیه السلام)بنشینیم.
پیش از رحلت رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) خواص جامعه در دو دسته قرار داشتند: یک دسته خواص جبهه باطل، دسته دیگر خواص جبهه حق.
الف. خواص جبهه باطل
خواص جبهه باطل، همان مشرکان و کفّار قریش بودند که روز فتح مکه شمشیرهاى خود را بر فرق مسلمانان فرود مى آوردند و تمام همّ شان را بر براندازى حکومت نوپاى پیامبر(صلى الله علیه وآله) در مدینه، مصروف مىداشتند. ولى پس از فتح مکه، از ترس شمشیر آخته مسلمانان، که در پیش چشمانشان مى درخشید، از ناچارى و اکراه، شهادتین گفته و به زبان اسلام آوردند ولى دل هایى مملو از بغض و کینه نسبت به اسلام و مسلمین داشتند. این ها افرادى چون ابوسفیان و معاویه و سعد بن ابى سرح و پسرش و عبدالله و عقبة بن ابى معیط و پسرش ولید و حکم بن عاص و پسرش مروان بن حکم و عناصرى از این قبیل بودند که نبى مکرّم اسلام(صلى الله علیه وآله)روز فتح مکه، همه آنان را با فرمان «فأذهبوا أنتم الطلقاء» آزاد فرمودند14 و در تاریخ اسلام نیز به حزب طلقا معروف گشتند که خبیث ترین و خطرناک ترین آن ها بنى امیه بودند.
پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله) در دوران حیات خویش، در عین آزاد کردن آنان، در حالى که اسلام ظاهرى را پذیرفته بودند، همواره مواظب و مراقب حرکات آنان بودند تا توطئه اى بر علیه مسلمانان نکرده و در مراکز حساس جامعه اسلامى نفوذ نکنند.
ب. خواص جبهه حق
خواص جبهه حق نیز، آن دسته از مسلمانانى بودند که در نخستین روزهاى بعثت، اسلام آورده و در سختى ها و شداید دوران بعثت با پیامبر(صلى الله علیه وآله) دمساز بوده و با آن حضرت به مدینه هجرت نمودند و در جنگهاى ایثارگرایانه و شهادت طلبانه بدر و احد و احزاب و یا سایر مواقف خطرناک و حساس، رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) را یارى نمودند و به طور کلى، کسانى که پیش از فتح مکه، از روى میل و رغبت به خیل مسلمانان پیوستند، جزو خواص اهل حق به حساب مى آیند. البته، طبیعى است، همه خواص، از نفوذ و منزلت اجتماعى یکسانى برخوردار نبودند، بلکه در میان خواص اصحاب نیز آنان که در این ایمان به اسلام از اقران خویش سبقت جسته و یا درد و جنگ بدر و اُحد شرکت داشتند، از افتخار و اهمیت بیش ترى برخوردار بوده و بالطبع بر اقران خویش فضیلت داشتند. افرادى چون على(علیه السلام)، سلمان، ابوذر، ابن مسعود، عمار، جعفر بن ابیطالب، طلحه، زبیر، سعد بن ابىوقاص، ابوبکر، عمر، عثمان و بسیارى از سران اصحاب را مى توان از خواص جبهه حق زمان حیات رسول خدا(صلى الله علیه وآله) به حساب آورد.
پس از رحلت پیامبر اسلام(صلى الله علیه وآله)، خواص جبهه باطل در دوران سه خلیفه اول، اندک اندک در دستگاه خلافت اسلامى نفوذ کردند و ابتدا در دوران دو خلیفه اول بر شام و سپس در دوران عثمانى تقریباً بر کل جهان اسلام مسلط شدند. افراد شاخص این گروه، شخصیت هایى چون معاویه و عمرو بن عاص و ولیدبن عقبه بن ابى معیط و عبدالله بن سعد بن ابى سرح و چند تن دیگر مى باشند که پس از بیعت مسلمانان با على(علیه السلام)همگى در شام گرد آمده و جبهه متحدى را بر علیه اسلام علوى تشکیل داده و در صفین به جنگ آن بزرگوار درآمدند. در حقیقت مى توان گفت: جنگ صفین نمایش مجددى از جنگ بدر و احد و احزاب به شمار مىرفت که بار دیگر اسلام و کفر در برابر یکدیگر صف آرایى کردند. اما این بار کفّار با شناسنامه هاى اسلامى، به جنگ مسلمانان آمدند. از این رو، على(علیه السلام)خطاب به یارانش براى جنگ با سپاه شام فرمودند: «به سوى دشمنان خدا و دشمنان سنت و قرآن بشتابید، به طرف بقایاى کفار جنگ احزاب و قاتلان مهاجرین و انصار حمله برید.»15
اما در جبهه خواص اهل حق، پس از رحلت پیامبراکرم(صلى الله علیه وآله)شکاف عمیقى پدید آمد، بسیارى از بزرگان اصحاب، از اسلام ناب محمدى(صلى الله علیه وآله) منحرف گردیدند و از خط ترسیم شده نبى اکرم(صلى الله علیه وآله) فاصله گرفتند.نقطه آغازین این انحراف، ماجراى سقیفه بود که پرداختن به آن در این مجال مقدور نیست.دومین سرچشمه انحراف خواص اهل حق، در خلال فتوحات اسلامى دوران خلفا صورت گرفت.فتح سرزمین هاى پهناور و ثروتمندى چون ایران، روم و مصر، ثروت هاى کلانى را وارد جامعه اسلامى کرد، به طورى که در دوران خلفا سالانه، تنها از سرزمین هاى مفتوحه عراق، یکصد و بیست میلیون درهم، تحت عنوان جزیه و خراج وارد خزانه بیت المال مى شد.16
از مصر نیز سالانه، چهل میلیون17 و از شام هفده میلیون درهم 18 به دارالخلافه مى رسید. اگر این ثروت ها به طور عادلانه در میان مسلمانان تقسیم مى گردید و در راستاى تقویت بنیه دینى و اخلاقى و رشد فکرى و فرهنگى و برقرارى عدالت اجتماعى و اقتصادى جهان اسلام به کار مى رفت، یقیناً ثمرات ارزشمندى براى مسلمانان به بار مى آورد. ولى متأسفانه خلیفه دوم و پس از او خلیفه سوم، نه تنها از این ثروت ها استفاده بهینه نکردند، بلکه با تقسیم نابرابر آن ها در میان اصحاب و مسلمانان جامعه اسلامى، زمینه پیدایش تجمل گرایى و رفاه زدگى بزرگان اصحاب را فراهم آوردند. خلیفه دوم در سال پانزدهم هجرى دیوانى را ترتیب داد و در آن عطاى سالیانه اصحاب را براساس سوابق آن ها در صدر اسلام تعیین نمود. مثلاً براى اهل بدر، پنج هزار درهم و براى شرکت کنندگان در جنگ هاى پس از آن، تا صلح حدیبیّه، چهار هزار درهم مقرّرى تعیین نمود. یا براى هر یک از زنان پیامبر(صلى الله علیه وآله)، ده هزار درهم در نظر گرفت. در میان آنان فقط سهم عایشه را دوازده هزار درهم قرار داد.19
بنابراین، تقسیم نابرابر غنایم و جزیه و خراج هنگفت ناشى از فتوحات، اندک اندک خواص جامعه اسلامى را به سرمایه داران و ثروتمندان بزرگى تبدیل نمود که تمام همّ و غمشان، تکاثر و افزودن ثروت بود. به همین دلیل، بزرگان اصحاب، یعنى کسانى که در راه اسلام مرارت ها کشیده و دوران جوانى خویش را در میدان هاى جهاد و شهادت سپرى کرده بودند و براى یارى اسلام، از جان و مال و آبرو و زن و فرزند خویش مایه گذاشته بودند، در اواخر خلافت خلیفه دوم و عهد حاکمیت عثمان، به افراد تجمل گرا و مال پرست و دنیاطلبى تبدیل شدند که با مال و منال خویش، همچون فراعنه قریش در دوران جاهلیت، بر دیگران فخر مى فروختند و از ایثارگرى هاى دوران پیامبر(صلى الله علیه وآله)براى کسب امتیازهایى دنیاى بیش تر، استفاده مى جستند.
ثروت هاى بادآورده اصحاب
مسعودى در باره ثروت هاى برخى اصحاب مى نویسد:
زبیر خانه اى در بصره داشت که تا امروز [= زمان مسعودى 332 هجرى] هنوز معروف است، به علاوه، در مصر و کوفه و اسکندریه خانه اى جداگانه داشت. پس از مرگش 50000 دینار و 1000 اسب و 1000 غلام و کنیز و املاک و ولایات بر جاى نهاد.20
طلحه، خانه اى در کوفه و املاکى در عراق و سراه براى خویش فراهم آورده بود. به علاوه، خانه اى در مدینه فراهم ساخت که از آجر و گچ و چوپ ساج ساخته شده بود. خانه اش در کوفه تا سال 332 هجرى زبان زد مردم بود و تنه به تنه قصر کوفه مى زد. درآمدش از مایملک عراق روزى هزار دینار بود.21
سعد وقاص در عقیق خانه اى بنا کرد که فضایى وسیع داشت و داراى سقفى بلند و ایوان هاى متعدد بود.22
زید بن ثابت از فقهاى معروف عهد پیامبر(صلى الله علیه وآله)، یکصدهزار دینار اموال داشت. وقتى خواستند طلاهایش را پس از مرگش تقسیم کنند، تبر آوردند و با تبر آن ها را تقسیم کردند.23
و این ها در حالى بود که آنان، در زمان رسول اکرم(صلى الله علیه وآله) در خانه هایى زندگى مى کردند که بیش از یک اطاق، آن هم با دیوار گلى و سقف با موى شتر نداشتند.
آرى، خواص اهل حق، همان کسانى که در صدر اسلام آن همه ناملایمات و سختى تحمل کرده و رنج ها و مرارت هاى دوران بعثت و هجرت را به جان خریده بودند، حدود دو دهه، پس از پیروزى اسلام، رنگ باخته، حیات نویى را که متضاد با زندگى ساده دوران پیامبر(صلى الله علیه وآله)بود، آغاز کردند.
دنیاگرایى خواص
یکى از رزمندگان اسلام از اهالى شام، روزى به حجاز آمد. مى گوید، پس از مشاهده زندگى اشرافى عبدالرحمن بن عوف، به او گفتم: چه طور شد ما در دنیا زهد به خرج مى دهیم در حالى که شما به دنیا رغبت نشان مى دهید! ما در رفتن به جهاد شتاب مى کنیم، ولى شما سستى میورزید و در جهاد شرکت نمى کنید. در حالى که شما جزو اسلاف و برگزیدگان ما و اصحاب پیامبر هستید؟
عبدالرحمن در پاسخ این مرد شامى، حقیقت را بى پرده افشا کرد و گفت: «این طور نیست چیزى [از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) ]به ما رسیده باشد که به شما نرسیده، [که ما به خاطر آن، این زندگى را انتخاب کرده باشیم] و این طور نیست که ما چیزى [از اسلام بدانیم] که شما ندانید [که بدان جهت این روش را برگزیده باشیم، بلکه به این دلیل که ما در زمان رسول خدا(صلى الله علیه وآله) ]به سختى آزمایش شدیم و صبر کردیم، و [امروز] به راحتى و آسایش آزموده شدیم ولى صبر نکردیم [خود را باختیم و به دنیا روى آوردیم.]24
آرى، بسیارى از خواص اهل حق، در دوران خلفا، به سرعت تغییر روش داده، با حرص و ولع، به جمع آورى مال و منال پرداختند و همین امر موجب گردید که نتوانند عدل و عدالت حکومت على(علیه السلام) را تحمل کنند. از این رو، حضرت در خطبه شقشقیه، علت مخالفت ناکثین و مارقین و قاسطین را، دنیاطلبى آنان معرفى نموده مىفرماید: «زرق و برق دنیا، چشمشان را خیره کرده و جواهراتش آنان را فریفته بود!»25
وقتى حضرت على(علیه السلام) خلافت را به دست گرفتند، برنامه هاى اصلاحى خویش را براى برقرارى عدالت اجتماعى و اقتصادى آغاز کردند ولى هنوز شش ماه از اجراى برنامه هاى اصلاحى حضرت نگذشته بود که بسیارى از کبار اصحاب و تابعین و خواص جامعه اسلامى، یعنى کسانى که در راه اسلام جان فشانى کرده و از آسایش و هستى خویش در آن راه مایه گذاشته بودند، لب به اعتراض گشوده و هر یک به نوعى به مخالفت با آن حضرت برخاستند. بزرگان و متنفذین مهاجر و انصار و فرماندهان نامدار زمان رسول اکرم(صلى الله علیه وآله)، که در میان مردم داراى نفوذ و منزلت خاصى بودند، از على(علیه السلام)جدا شدند. برخى از این افراد عبارتند از:
عایشه، طلحه، زبیر، سعد بن ابیوقاص، اسامه بن زبیر، عبداللّه بن عمر، ابوموسى اشعرى، زید بن ثابت، حسان بن ثابت، نعمان بن بشیر، نجاشى حارثى، ابو هریره، شریح قاضى، سعید بن نمران، قدامه بن مظعون، عمروبن ثابت، کعب بن مالک، نضالة بن عبید، اسود بن یزید بن قیس نخعى، مسروق بن أجدع، طارق بن عبدالله نهدى، اشعث بن قیس.26
علاوه بر این ها، ده ها نفر دیگر که برخى از آنان از فقها و برخى از قرّاء و روات احادیث و بعضى از قهرمانان نامدار میدان هاى بدر و احد و دسته اى دیگر، از برجستگان سیاسى و اجتماعى بودند، از حضرت على(علیه السلام)جدا شدند.
دلایل مخالفت با على(علیه السلام)
جدایى این گروه از حضرت امیر(علیه السلام) دلایل گوناگونى داشت. برخى همچون سعد بن ابیوقاص و اختلاف و بغض و کینه شخصى با آن حضرت داشتند و به آن بزرگوار حسادت ورزیده و رابطه خوشى با آن حضرت نداشتند. از این رو، وقتى سعد بن ابى وقاص در شوراى عمر به على(علیه السلام) رأى نداده و عثمان را برگزید، آن حضرت علت این کارش را چنین بیان فرمود: «یکى از آنان (سعد بن وقاص) به سبب کینه اى که داشت به طرف دوستش (عبدالرحمن) منحرف شد، در حالى که دیگرى (عبدالرحمن) به علت دامادى اش با (عثمان) به نفع او رأى داد.»27
برخى دیگر همچون نجاشى، شاعر على(علیه السلام) در جنگ صفین، و طارق بن عبداللّه نهدى به دلیل عدم تساهل حضرت در اجراى حدود و اصرار وى در اجراى عدالت، از آن بزرگوار جدا شدند. وقتى حضرت نجاشى آن شاعر نامدار را در پى شرب خمر حدّ زد، طارق بن عبدالله نهدى یکى از خواص و بزرگان یمنى هاى کوفه، که با نجاشى پیوند دوستى داشت، به حضرت اعتراض کرد و گفت: اى امیر مؤمنین! ما نمى پنداشتیم عصیانگران و فرمانبرداران و تفرقه افکنان و حامیان وحدت نزد والیان عدالت پیشه، در کیفر مساویند، تا این که برخورد شما را با برادر حارثى ام دیدم، شما سینه هایمان را از غیظ و کینه به جوش آوردى!
حضرت در پاسخ به او فرمودند: "[تحمل] آن سنگین است مگر بر افراد خاشع"29 اى برادر نهدى! آیا غیر از آن است که نجاشى فردى از مسلمانان به شمار مى آمد که حرمت یکى از حرام هاى الهى را شکست، در نتیجه، ما بر او حدّى را که کفّاره [گناهش ]بود جارى کرده ایم؟ اى برادر نهدى! خداى متعال مى فرماید: "عداوت شما نسبت به یک قوم شما را وادار به ترک عدالت نکند، عدالت ورزید که به تقوا نزدیک تر است."30
ولى نصایح حضرت در طارق کارگر نیفتاد و شبانه به اتفاق نجاشى به معاویه پیوست.31
بعضى دیگر نیز همچون طلحه و زبیر طالب حکمرانى بصره و کوفه بوده32 و به دلیل تقسیم مساوى بیت المال، به على(علیه السلام)اعتراض داشته و سهم افزون ترى را مى طلبیدند. از این رو، وقتى حضرت از آنان پرسیدند: «از کدام عمل من ناراحت شده و به خاطر چه کارى مى خواهید مرا بازخواست کنید و چه خلافى از من دیده اید؟» گفتند: «[مشکل شما ]عمل بر خلاف سنت عمربن خطاب و پیشوایان ما، در مورد حقّ ما از غنایم مى باشد، حق ما را در اسلام مساوى حق دیگران قرار داده اى و سهم ما را با سهم کسانى که خداوند به واسطه شمشیرها و نیزههاى ما غنیمت نصیبشان کرده برابر قرار داده اى.»33
البته، لازم به ذکر است که هر یک از این افراد متنفذ، به شیوه خاصى با آن حضرت به مخالفت برمى خاستند: افرادى مثل سعد وقاص و ابوموسى اشعرى و اسامه بن زید و محمد بن مسلمه و حسّان بن ثابت از شرکت در جنگهاى على(علیه السلام)کناره گیرى کرده و هر یک به بهانه اى از شمشیر زدن در رکاب على(علیه السلام)شانه خالى کردند. شخصیت هاى تندروتر همچون طلحه و زبیر و عایشه به این مقدار قانع نشده، بلکه در مقابل آن حضرت صف آرایى کرده، به جنگ با آن بزرگوا برخاستند. و دسته سوم افرادى چون أشعث بن قیس بودند که منافقانه در صفوف یاران على(علیه السلام)نفوذ کرده و در مواقف حساس و سرنوشت ساز به مقتضاى منافع شخصى خویش، گاه با آن بزرگوار همراهى و گاه در میان سپاهیان مولى اختلاف و شک و تردید ایجاد مى کردند، که بىشک ضربه آنان خطرناک تر از ضربه دو گروه نخست به شمار مى آمد.
کناره گیرى و مخالفت خواص ضربه سنگینى بر پیکر نظام سیاسى علوى وارد آورد؛ چرا که در آن روزگاران سران اصحاب پیامبر(صلى الله علیه وآله)، اعم از مهاجرین و انصار، نفوذ بسیار زیادى در میان مسلمانان داشتند و اساساً مى توان گفت مواضع سیاسى و اجتماعى و اقتصادى و نظامى آنان سرنوشت بسیارى از مسائل و مشکلات نظام اسلامى را رقم مى زد. اگر سران اصحاب با خلیفه بیعت مى کردند، به دنبال آن سایر مسلمانان به او رأى مثبت داده و آن فرد مقبولیت اجتماعى پیدا مىکرد؛ همان طور که با رأى سعدوقاص و عبدالرحمن بن عوف و خود عثمان، عثمان به خلافت رسید.
و یا عمّار به دلیل سوابق درخشان خود و شهادت والدینش، عَلَم هدایت جامعه اسلامى به حساب مى آمد، به طورى که اصحاب در صفین سعى مى کردند به طرفى که عمّار حرکت مى کند حرکت کنند.34 و یا حتى ابوسنان مى گوید: على در صفین وقتى در میان اصحاب سخن مى گفت، دوست داشت مردم بدانند که عده زیادى از اصحاب رسول خدا(صلى الله علیه وآله)طرفدار او هستند35 تا با اطمینان خاطر و اراده اى مصمم در جنگ او را یارى کنند.
این شواهد و ده ها شاهد دیگر که ذکر همه آن ها در این مقاله نمى گنجد، به روشنى بیان مى کند که اصحاب و خواص اهل حق، یعنى کسانى که روزگارى در رکاب نبى مکرّم اسلام(صلى الله علیه وآله) بوده اند، نفوذ در خور توجه و فزاینده اى در جامعه اسلامى داشتند. از این رو، وقتى از على بن ابیطالب(علیه السلام)فاصله گرفتند و به مخالفت با آن بزرگوار پرداختند، حمایت مردمى از آن حضرت به طور غیرمنتظره اى کاهش یافت. به طورى که مردم بصره به پیروى از طلحه و زبیر و عایشه نه تنها بیعت با آن حضرت را شکستند، بلکه به جنگ با آن بزرگوار پرداخته و در این راه کشته فراوانى دادند و سرانجام، با دل هایى مملوّ از بغض و کینه نسبت به مولى به خانههایشان بازگشتند. و یا با کناره گیرى ابوموسى اشعرى از جنگ جمل، بسیارى از کوفیان از شرکت در جنگ منصرف شدند، به طورى که به روایت یعقوبى از ده ها هزار جنگجوى کوفه تنها شش هزار نفر، آن هم با درخواست و تلاش و کوشش امام حسن(علیه السلام) و عمار بن یاسر، در جنگ جمل حضور یافتند.36 در صفین، کوفیان در پى تشکیک و تردید و تحریک افرادى چون اشعث بن قیس و سران خوارج، از اطاعت از دستورهاى على(علیه السلام)سرباز زده، ابتدا به حکمیت رأى داده و پس از شکست مذاکرات حکمیت در دومة الجندل، از درگیرى مجدد با معاویه امتناع ورزیدند.
رمز و راز پیروى عوام از خواص این بود که مسلمانان گمان مى کردند افرادى چون زید بن ثابت و سعد وقاص و ابوموسى اشعرى و طلحه و زبیر، همچنان هویت انقلابى و اسلامى سابق خویش را حفظ کرده اند و تصور مىکردند، زید بن ثابت، همان زیدى است که در زمان پیامبر(صلى الله علیه وآله) کاتب وحى و احکام اسلامى بوده و یا طلحه و زبیر و ابوموسى اشعرى و سعد وقاص، همان شخصیت هایى هستند که در رکاب نبى اکرم(صلى الله علیه وآله) در روزهاى غربت و تنهایى آن حضرت جهاد مى کردند، غافل از این که آنان پس ار رحلت پیامبر(صلى الله علیه وآله)تغییر هویت داده و استحاله شده بودند. زید بن ثابت و ابوموسى اشعرى و سعد وقاص و طلحه و زبیر زمان على(علیه السلام)، هرگز زید و ابوموسى و سعد و طلحه و زبیر دوران حیات پیامبر(صلى الله علیه وآله)نبودند.
به علاوه، در تحلیل و ریشه یابى پیروى عوام از خواص از این نکته نباید غافل بود که خواص براى فریب دادن عوام، همواره سعى مى کردند به هویت مادى و دنیایى و شیطانى جدید خود رنگ و لعاب دینى داده و براى اعمال و مواضع خویش توجیه شرعى و اخلاقى ترتیب دهند، تا در افکار عمومى به عنوان افرادى منحرف و خودباخته و یا دنیاطلب و دین گریز جلوه نکنند. از این رو، مى بینیم طلحه و زبیر على رغم این که در واقع به خاطر افزون طلبى در أخذ از بیت المال و یا به جهت به دست آوردن ریاست از على(علیه السلام)جدا شدند، اما در برابر مردم، علت مخالفت خویش با على(علیه السلام)را شرکت آن حضرت در قتل عثمان مطرح نموده و عثمان را به عنوان خلیفه مظلوم و على را به عنوان حامى قاتلان و خود را از منتقمان خون عثمان مطرح کردند.37 این همان طرح و نقشه پلیدى بود که بسیارى از دوستان عثمان را که معمولاً در بصره زندگى مى کردند فریب داد. و یا سعد وقاص، که در حقیقت به خاطر بغضش نسبت به على(علیه السلام) از جنگ جمل کناره گرفته بود، براى توجیه تخلف خود از فرمان ولایت امر، به یک توجیه دینى متوسل شد و به حضرت گفت: «من خوش ندارم در این جنگ شرکت کنم، تا مبادا با مؤمنى درگیر شوم، اگر شما شمشیرى به من بدهى که با آن بتوانم مؤمن را از کافر تمیز بدهم، در کنارت جنگ خواهم کرد.»38 ابوموسى اشعرى و اسامه بن زید نیز از همین شیوه استفاده کردند. اسامه خطاب به حضرت گفت: «تو عزیزترین مخلوقات نزد من هستى، ولى من با خدا عهد بسته ام که با کسانى که خداى واحد را مىپرستند جنگ نکنم.»39
ابوموسى نیز به دروغ روایتى از پیامبر(صلى الله علیه وآله) نقل نمود و گفت: «من از رسول خدا(صلى الله علیه وآله) شنیدم که مى فرمود: "به زودى فتنه اى به پا خواهد شد که در آن نشسته بهتر از ایستاده و ایستاده بهتر از پیاده و پیاده بهتر از سواره است"، خدا ما را برادر یکدیگر قرار داده و خون ها و اموالمان را بر هم حرام کرده است.»40
آرى، عده زیادى از خواص منحرف، که در دوران خلفا به بیمارى تجمل گرایى و دنیازدگى و مقام پرستى و ریاست طلبى متبلا شده بودند، نتوانستند حکومت عدل على(علیه السلام) را تحمل کنند. از این رو، در برابر حرکت اصلاحى حضرت ایستادگى کردند. در پى مخالفت آنان، در عزم و اراده مردم براى حمایت از استمرار اصلاحات علوى خلل وارد آمد و اندک اندک پشتوانه مردمى از حکومت مولى کاهش یافت و نظام علوى دچار ضعف و ناتوانى گردید.
جالب این که تا جنگ صفین، یعنى سال 37 هجرى، با حضور شخصیت هاى برجسته اى چون عمار بن یاسر و مالک اشتر و عمرو بن حمق و ابوالهیثم بن تیهان و هاشم مرقال، که به دنیاگرایى مبتلا نشده بودند، مردم از على(علیه السلام)حمایت مى کردند، اما پس از شهادت این بزرگواران به دست عمّال معاویه، مردم دست از یارى حضرت امیر(علیه السلام)برداشته و آن بزرگوار را تنها گذاشتند. کار به جایى رسید که نه تنها براى سرکوبى و برکنارى معاویه اقدامى نکردند که حتى از قلمرو خویش هم دفاع ننمودند؛ لشکر معاویه به مصر و حجاز و یمن حمله کرد و مردان و زنان و فرزندان کم سن و سال را به قتل رساند و خانه هاى ایشان را ویران و اموالشان را غارت کرد، ولى مردم هیچ عکس العملِ در خور توجهى نشان ندادند؛ چرا که خواص شان یا در جنگ صفین به شهادت رسیده و یا به تن آسایى و رفاه طلبى و عیش و نوش روى آورده بودند. و جامعه اى که خواص آن از مسیر حق منحرف گردند، هرگز نمى توان از عوام آن انتظار داشت تا از امام بر حق شان حمایت کنند.
به هر حال، مولى در ماه هاى آخر عمر خویش تنها ماندند و گرد و غبار غربت و مظلومیت بر قلب مبارک آن حضرت فرو نشست. گاه، غم و اندوه و غصّه هاى جانکاهشان را جرعه جرعه مى نوشیدند و در نهان خانه دل فرو مى بردند و گاه، لب به شکوه و شکایت مى گشودند و مردم کوفه را سرزنش و ملامت مى کردند، و گاه از خواصى که تا آخرین لحظه حیاتشان به او وفادار مانده بودند یاد کرده و آنان را به خاطر پایمردى شان مى ستودند و اوصافشان را براى مردم بیان مى کردند. حضرت در آخرین هفته عمر پربرکت خود در کوفه بر روى سنگى ایستادند و در حالى که، پیراهن پشمى بر تن داشتند و شمشیرشان را با بندى از لیف خرما حمایل کرده بودند و در پاهایشان نعلینى از لیف خرما بود و پیشانى شان پینه بسته بود، با دلى پر از غم و اندوه فرمودند:
«اى مردم، من موعظه هایى را که پیامبران براى امتشان بازگو کرده بودند در میان شما نشر دادم و وظیفه اى را که اوصیاى پیامبران نسبت به امت آنان پس از مرگشان داشتند، در مورد شما به انجام رساندم، با تازیانه ام شما را ادب کردم ولى مستقیم نشدید، و با نواهى الهى شما را پیش راندم، ولى جمع نشدید، خدا خیرتان بدهد! آیا توقع دارید امامى غیر از من با شما همراه گردد و راه حق را به شما نشان دهد؟
آگاه باشید! آنچه از دنیا روى آورده بود پشت کرده، و آنچه پشت کرده بود روى آورده و بندگان برگزیده خدا آماده رحیل گردیده اند و بهاى اندک دنیاى فانى را به پاداش کثیر آخرت، که فناپذیر نمى باشد فروخته اند. راستى برادرانمان که خونشان در صفین ریخت و امروز زنده نیستند چه زیان دیده اند؟ خوشا به حالشان که نیستند تا این غصه هاى گلوگیر را خورده و از این آب هاى ناگوار بنوشند! به خدا سوگند آنان خدا را ملاقات کردند و خدا پاداششان را داده و آنان را پس از خوف در خانه امن خویش جاى داد.
کجا هستند برادران من؟ همان ها که سواره به راه مى افتادند و در راه حق قدم برمى داشتند. کجاست عمار؟ کجاست ابن تیهان؟ و کجاست ذوالشهادتین؟ و کجایند اشباح آنان از برادرانشان که بر جانبازى پیمان بسته بودند و سرهایشان براى ستمگران فرستاده شد؟!
آه بر برادرانم; همان ها که قرآن را تلاوت مى کردند و به کار مى بستند و در واجبات تدّبر مى کردند و آن را برپا مى داشتند. سنت ها را زنده نگه داشته و بدعت ها را مى میراندند. اگر به جهاد دعوت مى شدند و مى پذیرفتند و به رهبر خویش اعتماد و اطمینان داشته و از او پیروى مى کردند.41
نوف بکایى پس از نقل این خطبه مى گوید: هنوز یک جمعه نگذشته بود که ابن ملجم (لعنة اللّه علیه) امام على(علیه السلام)را به شهادت رساند.42
• پى نوشت ها
1ـ یوسف: 111
2ـ نهج البلاغه، خطبه 122
3ـ على بن حسین مسعودى، مروج الذهب و معادن الجوهر، تحقیق عبدالحمید، ن، دارالفکر، بیروت، 1409 هـ. ق، ج 2، ص 391 / نصر بن مزاحم منقرى، وقعة صفین، تحقیق عبدالسلام محمد هارون، ط 2، مکتبة آیة اللّه العظمى المرعشى النجفى، قم، 1404 هـ. ق، ص 341 / احمد بن یحیى بلاذرى، انساب الاشراف، تحقیق محمدباقر محمودى، ط 1، دارالتعارف، بیروت،1397هـ.ق،ج2، ص310
4ـ على بن حسین مسعودى، التنبیه و الاشراف، تصحیح عبدالله اسماعیل الاصّاوى، دارالصاوى،قاهره،ص255و 256
5ـ احمد یعقوبى، تاریخ الیعقوبى، شریف الرضى، قم، ط 1، 1373 هـ. ش، 1414 ق، ج 2، ص 193. مسعودى نوشته است: جنگ نهروان یک سال و دو ماه بعد از ملاقات حکمین، که در رمضان سال 37 هجرى صورت پذیرفت، به وقوع پیوست. از این رو مى توان گفت جنگ نهروان در ذى القعده سال 39 هجرى اتفاق افتاد. ر. ک: التنبیه و الاشراف، ص 256
6ـ ر. ک. به: على بن الحسین مسعودى، پیشین، ص 256
7ـ محمد بن محمد مفید، الارشاد فى معرفة حجج اللّه على العباد، تحقیق مؤسسه آل البیت لاحیاء التراث، المؤتمر العالمى لالفیة الشیخ المفید، قم، ط 1، 1413 ق، ج 1، ص 28 / محمدباقر محمودى، نهج السعادة فى مستدرک نهج البلاغه، دارالمعارف، بیروت، ط 1، 1396 هـ. ق، ج 2، ص 571 و 572 / ر. ک. به: نهج البلاغه، خطبه 27، با حذف و تغییر
8ـ محمدبن محمد مفید، پیشین، ج 1، ص 281 / محمدباقر محمودى، پیشین، ج 2، ص 570 و 571 / ر. ک: نهج البلاغه، خطبه 27، با حذف و تغییر
9 و10 و11 و12 و13 ـ بیانات رهبر معظم انقلاب پیرامون عبرت هاى عاشورا و تاریخ، گردآورنده انجمن اسلامى کارکنان بانک ملى ایران، ص 6 / ص 10 / ص 11 / ص 15 / ص 20
14ـ احمد یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 60
15ـ نصر بن مزاحم منقرى، پیشین، ص 94
16ـ على بن محمد ماوردى، الاحکام السلطانیه والولایات الدینیه، تحقیق حامد الفقى، ط 2، مکتب الاعلام الاسلامى، قم، 1406 هـ. ق، ج 1، ص 185
17ـ احمد بن یحیى بلاذرى، فتوح البلدان، ارومیه، قم، 1404 هـ. ق، ص 217
18ـ همان، ص 197
19ـ محمدبن جریر طبرى، تاریخ الامم و الملوک، دارالکتب العلمیه، بیروت، ط 2، 1408 هـ. ق، ج 2، ص 452، حوادث سال 51 هجرى.
20ـ على بن الحسین مسعودى، مروج الذهب، ج 2، ص 342
21ـ همان، ج 2، ص 342
22ـ جرجى زیدان، تاریخ تمدن اسلامى، ج 1، ص 78 و 79
23ـ على بن الحسین مسعودى، پیشین، ج 2، ص 343
24ـ على بن الحسین ابن عساکر، تاریخ مدینه دمشق، تحقیق على شیرى، دارالفکر، ص 120، عدد 89ـ90
25ـ ر. ک. به: نهج البلاغه، خطبه 3، شقشقیه
26ـ براى آگاهى از مشخصات کسانى که از على(علیه السلام) کناره گرفته و یا به مخالفت با آن حضرت برخاسته اند، ر. ک. به: علامه محمدتقى تسترى، قاموس الرجال / ثقفى، الغارات / ابن اثیر، اسدالغابة / ابن حجر عسقلانى، الاصابة
27ـ نهج البلاغه، خطبه 3
28ـ همان، خطبه 156 / محمدباقر محمودى، نهج السعاده فى مستدرک نهج البلاغه، ج1،ص 379، با کمى تغییر در الفاظ
29ـ بقره: 45
30ـ مائده: 8
31ـ ابراهیم بن محمد ثقفى، الغارات، تحقیق عبدالزهرا الحسینى، دارالاضواء، بیروت، ط 1، 1407 هـ. ق، ص 369
32ـ ر. ک. به: ابن ابى الحدید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، داراحیاء الکتب العربیة، ط 2، ص 1378 هـ. ق، ج 1، ص 232
33ـ محمدبن عبدالله اسکافى، المعیار والموازنه، تحقیق محمدباقر محمودى، ط 1، 1402 هـ. ق، ص 113
34ـ ر. ک: سیدعلى خان مدنى، الدرجات الرفیعة فى طبقات الشیعه، بصیرتى، قم، 1397 ق، ص 257
35ـ نصر بن مزاحم منقرى، پیشین، ص 223 / محمدباقر محمودى، نهج السعاده، ج 2، ص 170
36ـ ر. ک: احمد یعقوبى، پیشین، ج 2، ص 181 و 182
37 و38 و39 ـ ر. ک: محمد بن محمد مفید، الجمل، تحقیق على میرشریفى، مکتب الاعلام الاسلامى، قم، ط 1، 1413 ق، ص 229 و 304 / ص 95 / همان
40ـ على بن ابى الکرم ابن اثیر، الکامل فى التاریخ، تحقیق مکتب التراث، داراحیاء التراث العربى، بیروت، ط 1، ص 1408 ق، ج 2، ص 327، حوادث سال 36 هـ.
41 و42ـ نهج البلاغه، خطبه 182
نویسنده:جواد سلیمانى
پایان پیام/
نظر شما