« اسرار التوحید» کتابی در مقامات ابی سعید ابی الخیر

خبرگزاری شبستان : «اسرارالتوحید» یا «اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی‌سعید ابی‌الخیر»،کتابی نگاشته محمد ابن منور از نوادگان شیخ صاحب کرامات است پس از یک‌صد و سی سال از مرگ ابوسعید ابی‌الخیر در خراسان نوشته شد.

به گزارش خبرنگار کتاب شبستان ،«اسرارالتوحید» یا «اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابی‌سعید ابی‌الخیر»، پس از یک‌صد و سی سال از مرگ ابوسعید ابی‌الخیر در خراسان، توسط یکی از نوادگان او به‌نام محمد بن منور نگاشته شد.

 تألیف کتاب پس از حمله غزان به میهنه انجام گرفته‌است و آن را در حدود سال ۵۷۰ هجری قمری دانسته‌اند. محمد بن منور کتاب خود را به سه باب تقسیم کرده و به ویژه در باب دوم که به بیان حالات شیخ ابوسعید در سال‌های میانی زندگی او اختصاص دارد، بسیاری از گفته‌ها و اشعاری را که به زبان وی رفته، گردآوری و نقل کرده‌است.سبک این اثر مرسل می باشد.

چند حکایت از اسرار التوحید:

شیخ ما گفت که روزی پیش بلقسم بشر یاسین بودیم، ما را گفت: «ای پسر! خواهی که با خدای سخن گویی؟» گفتیم:« خواهیم، چرا نخواهیم؟» گفت: «هر وقت که در خلوت باشی این گوی و بیش از این مگوی.»

بی تو جــانا قـــــرار نتوانم  کـــرد / احسان تو را شمار نتوانم کرد

گر بر تن من زبان شود هر مویی  /  یک شکر تو از هزار نتوانم کرد

 ما همه وقت این همی گفتیم تا به برکه ی این در کودکی، راه حق بر ما گشاده گشت.

استاد عبدالرحمان گفت که مقری شیخ ما بود، که روزی شیخ ما در نیشابور مجلس می گفت. علویی بود در مجلس شیخ. مگر بر دل علوی بگذشت که نسب ما داریم و عزت و دولت، شیخ دارد. در حال شیخ روی بدان علوی کرد و گفت: «بهتر از این باید و بهتر از این باید.» آنگه روی به جمع کرد و گفت: «می دانید که این سید چه می گوید؟ می گوید: نسبت ما داریم و عزت و دولت آنجاست. بدانک محمد صلوات الله علیه آنچه یافت از نسبت یافت نه از نسب که بوجهل و بولهب هم از آن نسب بودند. شما به نسب از آن مهتر قناعت کرده اید و ما همگی خویش در نسبت بدان مهتر در باخته ایم و هنوز قناعت نمی کنیم. لاجرم از آن دولت و عزت که آن مهتر داشت ما را نصیب کرد و بنمود که راه به حضرت ما به نسبت است نه به نسب.»

 

شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب می‏رود.» گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود». گفتند :«فلان کس در هوا پرد.» گفت:«مگسی و زغنه‏ای می‏پرد.» گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می شود.» شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‏شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. ...

 

شیخ عبدالصمد بن محمد الصوفی السرخسی، که مرید خاص شیخ ما بود حکایت کرد که من مدتی از مجلس شیخ ما ابوسعید (قدس الله) غایب ماندم، به سببی و عظیم متاسف بودم، بدانک آن فواید از من فوت شد. چون در میهنه شدم شیخ ما مجلس می‏گفت، بر تخت نشسته. چون چشم شیخ بر من افتاد گفت: «ای عبدالصمد، هیچ متاسف مباش که اگر توده سال از ما غایب گردی ما جز یک حرف نگوییم و آن یک حرف برین ناخن توان نوشت و اشارت به ناخن انگشت مهین کرد، از دست راست – و آن سخن این است: «ذبٌح النفس و الا فلا» چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد و از دست بشدم.

نوشته اند: درزی و جولاهه ای با هم دوستی داشته‏اند و چون به هم بنشستند می‏گفتندی که این کار این شیخ هیچ بر اصل نیست. روزی با یکدیگر می‏گفتند که این مرد دعوی کرامت می کند؛ بیا تا هر دو به نزدیک وی در شویم، اگر شیخ بداند که ما هر یکی چه کار کنیم و پیشه‏ی ما چیست، بدانیم که او بر حق است و آنچ می کند بر اصل است. هر دو متفکر وار به نزدیک شیخ ما درآمدند. چون چشم شیخ بر ایشان افتاد گفت، بیت: به فلک برد و مرد پیشه ورند زان یکی درزی و دگر جولاه پس اشارت به درزی کرد و گفت: این ندوزد مگر قبال ملوک آنگه اشاره به جولاهه کرد و گفت: وان نبافد مگر گلیم سیاه ایشان هر دو خجل گشتند و در پای شیخ افتادند و از آن انکار توبه کردند.

خواجه عبدالکریم خادم خاص شیخ ما ابوسعید بود، گفت: روزی درویشی مرا بنشانده بود تا از حکایت های شیخ ما او را چیزی می نوشتم. کسی بیامد که «شیخ تو را می خواند.» برفتم. چون پیش شیخ رسیدم ، شیخ پرسید که «چه کار می‏کردی؟» گفتم : «درویشی حکایت چند خواست، از آن شیخ، می نوشتم.» شیخ گفت:»یا عبدالکریم! حکایت نویس مباش ، چنان باش که از تو حکایت کنند.»

خواجه امام مظفر حمدان در نوقان یک روز می گفت که «کار ما با شیخ بوسعید هم چنان است که پیمانه ای ارزن . یک دانه شیخ بوسعید است و باقی من.» مریدی از آن شیخ ما ابوسعید، آن جا حاضر بود، از سرگرمی برخاست و پای افزار کرد و پیش شیخ ما آمد و آنچ از خواجه مظفر حمدان شنوده بود با شیخ حکایت کرد. شیخ گفت:«خواجه امام مظفر را بگوی که آن یک هم تویی ما هیچ نیستیم.»

شیخ را گفتند: «فلان کس بر روی آب می‏رود.» گفت: «سهل است، بزغی و صعوه ای نیز برود». گفتند :«فلان کس در هوا پرد.» گفت:«مگسی و زغنه‏ای می‏پرد.» گفتند: «فلان کس در یک لحظه از شهری به شهری می شود.» شیخ گفت:«شیطان نیز در یک نفس از مشرق به مغرب می‏شود. این چنین چیزها را بس قیمتی نیست. مرد آن بود که در میان خلق بنشیند و برخیزد و بخسبد و بخورد و در میان بازار در میان خلق ستد و داد کند و با خلق بیامیزد و یک لحظه، به دل، از خدای غافل نباشد.»

روزی درویشی به میهنه رسید و هم چنان با پای افزار پیش شیخ ما آمد و گفت: «ای شیخ بسیار سفر کردم و قدم فرسودم. نه بیاسودم و نه آسوده‏ای را دیدم.» شیخ گفت: «هیچ عجب نیست. سفر تو کردی و مراد خود جستی. اگر تو درین سفر نبودی، و یک دم به ترک خود بگفتی هم تو بیاسودیی و هم دیگران به تو بیاسودندی. زندان مرد، بود مرد است. چون قدم از زندان بیرون نهاد به مراد رسید.» ...

 پایان پیام/

 

 

کد خبر 451207

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha