به گزارش خبرگزاری شبستان به نقل از، پایگاه اطلاع رسانی بسیج، متن حاضر یاداشت یک معلم جهادی به شرح زیر است:
بازهم توفيق ياري گرم شد و مغناطيس صفا و صميميت آبادي، براي ساعاتي از شهر پر زرق و برگ فاصله ام داد تا مرا كه عاشق دهاتيها هستم حياتي تازه بخشد و با انس و الفت مردمان سخت كوش روستا، قلب و دلم مصفا گردد ... اگرچه طبق معمول، بهجت خاطرم خيلي زود به غمي جانكاه مبدل مي گردد و مشاهده ي محروميتها و كاستي هاي اين بخش هاي كم برخوردار از سرزمينم، روحم را آزرده خاطر مي سازد به ويژه آنكه اگر امكانات اوليه ی زيستن نظير آب و برق و راه هم وجود نداشته باشد يا اگر خانه ي بهداشتي يافت شود كه حتي براي فرزند چند ماهه اي كه تب كرده قطره ي استامينوفني نداشته باشد... ديگر صداي خرد شدن قلبم را مي توان شنيد.
روستاهاي زيادي را در مرز پر گهرمان با چشم غير مسلح ديده و اقوام مختلف و مذاهب گوناگون و عشيره هاي متعدد اين آب زلال و خاك مقدس را براي لحظاتي هر چند كوتاه، معرفت يافته ام آدمياني را ديده ام، كه خود را فراموش شده مي پنداشتند ... جواناني را صحبت كرده ام كه تمام وجودشان را يأس و نوميدي در برگرفته است ... پيران و سالخوردگان را هميشه نگران فرزندانشان يافته ام و ...
اما حضور اين بارم در مناطق صعب العبور كوهستاني دزفول بسان فيلم بلند « روستا بيني» نماهايي متفاوت داشت. گرد و غبار اين روزهاي خوزستان، تمام مدارس را تعطيل كرده بود. اما قرار شد به اصرار مسئول مهندسي و بسيج سازندگي دزفول به مدرسه اي شبانه روزي در منطقه شهيون سري بزنيم. وارد دبيرستاني شدم كه از عمرش 5 سالي مي گذشت از انصاف كه نگذريم بسيار خوش ساخت بود از سالن چند منظوره تا خوابگاه و غذاخوري و حياط بزرگ مدرسه ...اما ديري نپاييد كه اين ظاهر و پوسته خود را كنار زد و ما را به لايههاي دروني و باطن حقيقي نزديك ساخت. وارد حياط كه شدم تعدادي از نوجوانان مشغول فوتبال بودند با توپ بسكتبال. البته توپ كه چه عرض كنم بيشتر بسان « تيوب » شده بود آنقدر كه بادش به هوا رفته بود. از بچهها پرسيدم مگر توپ نداريد؟ و آنان هم كه گويا دست رو دلشان گذاشته باشي گفتند: « خدارو شكر كه همين را داريم »!!
من كه سالها در محضر تخت و نيمكت هاي پر خاطره ي مدارس، نامم معلم بود و معاشم در گرو علم آموزي به نوجوانان وطنم بود به فضاي داخل خوابگاهها رفتم تا با گپ و گفتي با دانشآموزان صميمي اين مدرسه روستايي، خود را دوباره پيدا كنم.
در برخي اتاقها بچهها حضور داشتند. با آنان وارد صحبت شدم و از مشكلاتشان در مدرسه پرسيدم اما هر چه اصرار مي كردم
مي گفتند: « خدا را شكر ! همه چيز خوب است »
به خودم گفتم اگر الان به مدرسه اي در یک کلانشهر وارد شده بودم قبل از اينكه من سؤالي بپرسم بچهها با كلي ژست مطالبه گري و با داد و بيداد، از ميز تنيس روي ميز كه گوشه اش ترك برداشته ناله مي كردند تا محل پارك دوچرخهها كه چرا مسقّف نيست؟!!
واقعيت اش پس از آنكه بچه هاي مدرسه، گله نكردند مجبور شدم چشم خود را بيشتر باز كرده و ميداني مشكلات را بررسي كنم. از خوابگاه شروع كردم. اگرچه تميز و مرتب بود كه علتش هم مديريت خوب مسئولان مدرسه و واگذاري نظافت به خود دانش آموزان بود. اما واقعيت آنكه بسياري از تختها نياز به بازسازي داشت و از بسياري از تشكها، ابري باقي نمانده بود.
وارد آشپزخانه كه شدم فهرست غذا چشم مرا خيره كرد از نان و پنير يا كره مرباي صبحانه و چند وعده ماكاروني ناهار كه دايما تكرار مي شد بگذريم نان و خرما يا نان و حلوا شكري براي شام هم نوبري بود كه نميدانم چقدر نوجوان 15، 16 ساله دبيرستاني آن هم عشاير روستايي را مي تواند سير كند؟!!
باز هم گذشتم و شما هم بگذريد ... اما آنچه بيش از همه قلبم را آزرد و جانم را غمگين نمود آن بود كه از بچهها سؤال كردم:
« مگر مدارس را امروز تعطيل نكرده اند؟! پس چرا مدرسه ايد؟!» و آنان كه گويا دلي پر درد داشتند هريك پاسخي دادند.
يكي گفت: « خانه هامان دور است تا بريم برگرديم حداقل 3، 4 روزي طول مي كشد ...» ديگري گفت: « تازه اگر ماشين پيدا شود اينقدر زمان مي برد و گرنه اصلا نمي توانيم به خانه برويم ...» و ... من كه هنوز از چهره ي اين نوجوانان پاك مي دانستم حرف دلشان را براي حفظ عزت نفس و آبروداري نزدهاند و علت العلل ماندنشان را از من پنهان داشتهاند گفتم: «خب! كاري ندارد يكي دو روز از مدرسه اجازه بگيريد تا پدر و مادرتان را ببينيد ... آخر حيف است »
البته اي كاش اين جملات را نمي گفتم و بيش از اين رنجيده خاطرشان نمي كردم. جمع را سكوتي پر معنا فرا گرفت و هر كس به ديگري نگاه ميكرد. فضا خيلي برايم سنگين بود لذا بهترين كار ممكن را در خداحافظي توأم با شوخي و خنده با بچهها ديده و به همراه مدير خوابگاه رفتم و او كه فهميده بود هنوز من در پي پاسخ سؤالم مي گردم گفت: « اگر اين بچهها علي رغم آن كه عاشق پدر و مادرشان بوده و برخلاف آنكه دلتنگ خانواده هستند به خانه نرفتهاند به اين خاطر است كه نمي توانند بروند چون پول كرايه رفت و برگشت را ندارند ...» و من كه خجالت زده و شرمسار بودم آنگاه دنيا بر سرم آوار شد. كه اين معلم عزيز كه خود سالهاست در مناطق محروم به خدمتي خالصانه اشتغال داشته بدون آنكه اضافه كاري دريافت كند يا پاداشي و حقوق ويژه اي داشته باشد، ادامه داد: «بچه هايي داريم كه از ابتداي مهرماه كه آمدهاند تا اكنون كه بهمن ماه هست يعني 5 ماه نتوانستهاند به ديدار والدين خود بروند و...» و باز اين بنده ي حقير بود كه گويا از شرمندگي در حال فرو رفتن در زمين بود كه اگر طاقت داريد براي آنكه اشك و گريه ام را با شما تقسيم كنم تا كمي آرام بگيرم ادامه دهم كه مدير خوابگاه در بهت و شگفتي ام، مرا خطاب كرد: خيلي از اين بچهها زندگي در مدرسه را اجبارا ترجيح ميدهند و حاضرند فراق والدين؛ و پدر و مادر نيز هجران فرزندشان را تحمل كنند چرا كه حداقل در مدرسه غذا براي خوردن دارند ...» و من كه دوباره ياد نان و خرما براي شام افتادم و نان و حلوا ارده و ... چه كنم باز هم بگذريم.
اما بياييد اين گذشت نه براي « عبور كردن » و « بي خيال شدن » كه براي « از خود گذشتگي » و « ايثار » باشد. گذشتن از مال و منال دنيا براي انفاق به مناطق محروم و ايثار و فداكاري براي هموطناني كه سوگند مي خورم از ما، به امام و انقلاب و آقا، عاشقتر و وفادارترند ... اين را مي گويم چون نه تنها این وفاداری را خودشان در زبان گفته و در رفتار انجام مي دهند كه سالهاست با اين « مستمندان و زاغه نشينان و ولي نعمتان » مراوده دارم. هر چه مي خواهم زبان به شكواييه بگشايند و مطالباتشان را پيگيري كنند .
ميگويند « فداي نظام و رهبري ... ما عاشق ولايت هستيم ... فقط سلام ما را به آقا برسانيد و بگوييد ما هميشه پاي اين انقلاب هستيم و ... »و يادش بخير 31 شهريور ماه 79 ديدار جهادگران با امام عزيزمان كه قرار شد بنده به نمايندگي از خيل عظيم جهادگران، دقايقي در محضر نوراني ولايت صحبت كنم كه اينگونه آغاز كردم: « آقا جان سلام ! جسارت نباشد؛ اين سلام، سلام بنده به حضرتعالي نبود. اين سلام را به نيابت از هزاران هزار روستايي اي دادم كه به هر آبادي رفتم به من گفتند هر وقت آقا را ديدي به جاي ما سلامي به محضر رهبر نثار كن ... آقا جان ! بلندتر مي گويم: سلام ... » و تمام جهادگران كه ياد قول هايي شبيه قول من به اهالي بودند هم با لبانشان به آقا سلام ميدادند و با چشم هايشان مي گريستند .... اميد كه روزي، روستاي محرومي براي گروه هاي جهادي باقي نماند ... اللهم عجل لوليك الفرج
اسماعيل احمدي
پایان پیام/
نظر شما