سید احمد گفت: آقای گل‌آقا، شنیدم امام ما را خنداندی،خدا دلت را شاد کند

تا گفت ایشان گل‌آقاست، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن. من گریه‌ام گرفت. گفتم: آقا، به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من می‌دانم.

خبرگزاری شبستان: در مورد طنز، من یک جمله چپلکی کار کردن دارم. می‌دانید امام نگارش شان با شفاهی‌شان فرق می‌کرد. وقتی من در سال 1363 شروع کردم به طنزنویسی دوسه تا از برادران روحانی بعد از مدتی آمدند، گفتند که: گاهی یک جملاتی را تو می‌نویسی که یادآور حرف امام است کلماتی هم که به کار می‌بری مثل "لهذا، هکذا،فلذا،فلذاست " که این را یک مقدار احتیاط کن. من از طریق آقای دعایی به احمدآقا پیغام دادم .احمد آقا گفت:‌ابدا چنین چیزی نیست. اگر بوده باشد هم، امام خوششان می‌آید. یک موردی هم هست که احمد آقا همان موقع به آقای دعایی گفته بود که پیش امام بودیم و خاتمی آمد گفت: آقا ببین گل آقا چی نوشته است. و من فکر می‌کنم که به شما نوشته است. الان یادم نیست گفت: امام خواندند و گفتند احتمالا با من است و خندیدند.


من دست خطی از خانم طباطبایی دارم در باره اینکه نظر امام در مورد گل آقا چیست. این را به هیچ جا ندادم.هر چی گفتند که آقا این را چاپ کن. گفتم:مگر دیوانه‌ام این را چاپ کنم؟ این را نگه می‌دارم. من از سال 63 شروع کردم همیشه هر ماهی یکی دو بار تلفن به آقای دعایی می‌کردم و اصرارم این بود که دل پیرمرد را نرنجانده باشم. میگفت: نه! حاج احمد آقا می‌گوید مطلب را امام می‌خواند و خیلی هم خوششان می‌اید.


یک بار هم احمد آقا به من گفت: تو توی خانه ما خیلی طرفدار داری. ضمن اینکه همه پاسدارهای بیت گل‌آقا خوان هستند، خانم من هم از خوانندگان گل آقا است و دو کلمه حرف حسابت را می‌اورد برای امام می‌خواند. به هر صورت شیوه نگارش من به نام سبک گل‌آقایی جا افتاد و هیچ کس تا این لحظه دیگر نگفت که ببین تو از نوشته‌هایت معلوم است که به بیان امام زدی. البته در این روش من یادم نیست که تحت تاثیر نگارش امام کاری کرده باشم و نوشته‌های امام را از این زاویه خوانده باشم و به سبک نگارش ایشان توجه کنم.


یک بار به آقای دعایی گفتم: بعد از سال‌های سال می‌خواهم بروم امام را ببینم. همیشه از تلویزیون امام را می‌دیدم. همیشه هم به همه انتقاد می‌کردیم که نروید خسته‌شان بکنید، دنیا دارد به این مرد نگاه می‌کند.  گفت: خیلی خوب، من به سید احمد می‌گویم؛ گفتند و تلفن کردند. من یک روز خانه بودم، دعایی گفت: فردا صبح من تو را خدمت حضرت امام می‌برم که ما رفتیم صبحانه‌ای هم آنجا خوردیم. سر ساعت معین امام زنگ زدند، آمدند. یکی، دو تا از برادران روحانی بودند. امام آنجا نشسته بودند، کسانی می‌آمدند دستبوسی و می‌رفتند. ما هم ایستادیم و دستبوسی می‌رفتیم. گفتم: دعایی، چه شد؟ من برای این نیامده بودم. اگر قرار بود این جوری بیایم که هر هفته می‌توانستم امام را بیایم ببینم. گفت: نه، داستان ما مانده است. یکی، دو تا از روحانیون که احتمال می‌دهم که از طرف مثلا یکی از آقایون قم پیامی آورده بودند، حرفشان را زدند و رفتند. گفتند که ایشان بیاد. من و آقای دعایی رفتیم. ما رفتیم خدمت حضرت امام. دعایی معرفی کرد، گفت آقا، ایشان آقای کیومرث صابری فومنی هستند، فرهنگی هستند، معلم بودند، مشاور فرهنگی آقای رجایی بودند، تا سال 62 مشاور فرهنگی آقای خامنه‌ای بودند، الان مشاور فرهنگی در وزارت ارشاد هستند با آقای خاتمی. اتفاقا این مدت امام سرشان پایین بود و یک ذکری می‌گفتند برای خودشان که من این را همیشه به صورت یک طنز می‌گفتم. می‌گفتم که ایشان گفتند که مشاور آقای رجایی بود، لابد امام گفتند که خدا رحمتش کند؛ بعد گفتند مشاور آقای خامنه‌ای بود، گفتند خدا ایشان را حفظ کند؛ گفتند مشاور آقای خاتمی بود، لابد گفتند حالا خاتمی کیه که آدم مشاورش هم باشد. از این شوخی‌ها گاهی با خودمان می‌کردیم. یادم است یک زمانی من دو کلمه حرف حساب را با فاکس می‌فرستادم اطلاعات. آن زمان یک چیزی نوشتم که فقط هم به بیت رفت و فقط هم پیش سید احمد رفت، زیر دست امام آمد و آن این بود که آقا سید احمد به آقای دعایی گفته بودند که آقا، این فاکس ما خراب شده، ایشان فرستاده بودند که آن دستگاه فاکس را درست کنند. گفته بود فاکس درست شد، حالا شما یک متنی فاکس کنید که دعایی این دو کلمه حرف حساب را فاکس کرده بود. سید احمد هم بلافاصله خدمت حضرت امام برده بود که امام خندیده بودند؛ منتها همان یک نسخه بود و ما جز به محارم، دیگر به کسی نگفتیم. بگذریم. آنجا که آقای دعایی گفتند این بود، آن بود، آن بود، امام سرشان را انداختند پایین. امام بسیار قیافه خسته‌ای داشتند، خیلی خسته بودند و ما دیگر اصلا نمی‌توانستیم فکر کنیم که فقط هفت، هشت ماه دیگر مهمان ماست. بعد دعایی برگشت گفت که آقا، چرا من خسته‌تان بکنم، شما هم که به ما نگاه نمی‌کنید اصلا. ایشان گل‌آقاست. تا گفت ایشان گل‌آقاست، امام گفت: تویی؟ شروع کرد به خندیدن. من گریه‌ام گرفت. گفتم: آقا، به جد شما من ضد انقلاب نیستم، من مرید شما هستم، گفت که من می‌دانم. گفتم: به هر حال کار طنز است، سخت است. یک چیزی اگر من گفتم دل شما شکسته است یا انقلاب لطمه‌ای خورده، شما ما را ببخشید. گفت نه من چنین چیزی ندیدم. گفتم: برای من دعا کنید آقا، که من از راه راست منحرف نشوم، کار طنز سخت است. ایشان گفت که من برای همه دعا می‌کنم که از راه راست منحرف نشویم.


یک طنزنویس که اشکش درمی‌آید سخت هم هست. اصلا ما رفته بودیم که مثلا دل امام یک مقدار شادمان بشود. آقای دعایی گفت آقا، شما به گل‌آقای ما سکه نمی‌دهید؟ گفت: چرا. اشاره کرد: گویا آقای رسولی یا آقای توسلی بودند، یکی از این دو بزرگواران، یک کیسه فریزر پلاستیکی آوردند. توی آن سکه‌های یک‌قرانی بود. امام دست کردند یک مشت سکه به من دادند. ایشان بعد در کیسه را بستند، امام زد پشت دستشان به همین رقم [اشاره با دست]، ایشان دوباره باز کردند، یک مشت دیگر امام سکه دادند. ایشان دوباره بستند. امام یک بار دیگر زد پشت دستشان، ایشان باز کردند، یک مشت دیگر سکه به من دادند. گفتند: امام سه بار به کسی سکه نمی‌دهد. من دیدم همه‌اش یک ریالی است. گفتم: قربان اماممان بروم. ماشاءالله آن‌قدر ولخرج هستند که ورشکسته نشوند خوب است. ایشان خیلی به شدت خندیدند. گفتم: آقا، من فقط آمده‌ام دست شما را ببوسم. دست آقا را بوسیدم و دیدم حالا که راه می‌دهند، پررویی کردم محاسن آقا را بوسیدم. آمدیم بیرون، دیگر من اصلا عرش را سیر می‌کردم، یک‌جوری بودم. این‌جور نزدیک به امام و این جور یک امام خسته را [شاد کردم]، حسابش را بکنید. امام سال 67 بالاخره قطعنامه را پذیرفته بود. خوشحال شدیم که بالاخره امام یک لحظه‌ای شادمان شد. داشتیم با آقای دعایی می‌آمدیم که یک کسی دوید و گفت: حاج‌آقا بایستید. [وقتی] آمدیم بیرون، سینه به سینه شدیم با سید احمد، نشستیم یک چایی خوردیم. بعد گفت: آقای گل‌آقا، شنیدم امام ما را خنداندی، شادمانش کردی، خدا دلت را شادمان کند؛ می‌دانی امام مدت‌هاست نمی‌خندیدند گفتم: من فدای امام بشوم، من حاضرم قلبم را پاره پاره کنم، بریزم پاش یک لبخند ایشان بزند. داشتیم می‌آمدیم یک کسی دوید، یک چیزی زیر گوش آقای دعایی گفت، ایشان گفت: دو تا، و آن شخص رفت. آمدیم پایین. گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت که حضرت امام می‌خواهند خانواده تو را ببینند، پرسیدند چند نفرند؟ گفتم: دو نفر، چون می‌دانم تو یک دختر داری. گفتم این دیگر خیلی صله بزرگی است.


آمدیم خانه، به خانه‌مان گفتیم که شما برای دستبوسی امام می‌روید. آن را هم آقای دعایی آمد، خانم ما و دخترم را برداشت برد. این اولین برخورد نزدیک خانمم با امام بود که رفتند دستبوسی کردند و آمدند. دخترم و خانمم می‌گفتند ما همین جور که دیدیم فقط گریه می‌کردیم، هیچ کار دیگری نمی‌توانستیم بکنیم. من از خانمم پرسیدم امام را چه جوری دیدی؟ دیدم سکوت کرد. گفتم اینجا من هستم و تو هستی و خدا، حتی بچه‌مان نیست. خیلی هم برای من سخت است این را به خانمم بگویم، امام انگار رفتنی است. چرا این مسؤولان نمی‌فهمند، حال مزاجی امام خوب نبود. گفت اتفاقا من هم همین را می‌خواستم بگویم. یک هفته طول کشید تا ما زن و شوهر این را توانستیم به هم بگوییم. گفت من ولی نخواستم به دل خودم بد بیاورم. گفتم: در نماز شبت برای امام دعا کن. خانمم خیلی متشرع‌تر از من است. گفتم: ما دیگر کسی را نداریم. خدا به این مسؤولان ما یک شعوری بدهد که فرسوده‌اش نکنند، که امام بعد از مدتی رفت.


بعد از اینکه امام رفت، من دیدم ای داد بیداد، ما هرچه سوال کردیم، گفت امام امروز خوشحال بود آن را خواند، خوشحال شد این را خواند، همان دو کلمه حرف حساب را، و سید احمد هم می‌گوید که هر وقت امام نمی‌تواند چیزی بخواند خانمم می‌رود برای او می‌خواند، چرا نمی‌روی از خانمم اطلاعات بگیری؟ ما همان موقع یک یادداشت نوشتیم [برای خانم طباطبایی] که خانم، سید احمد این جوری می‌گوید که ایشان هم آن دستخط کوتاه را نوشتند که من چندین بار برای امام دو کلمه حرف حسابت را خواندم ولی الان در حالت روحی [مناسبی] نیستم که بتوانم حرف بزنم، فقط همین‌قدر که چند بار از لفظ خودشان شنیدم که برای ایشان وقتی خواندم گفتند قوی است. گفتم: خب، این دیگر برای ما کافی است که در این مملکت طنز بنویسیم، حجت شرعی ما هم تمام بشود.

 

«خاطرات کیومرث صابری، گل‌آقا» (مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1386) صفحات 13 تا 19
پایان پیام/
 

کد خبر 43756

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha