به گزارش خبرگزاری شبستان از اصفهان و به نقل از روابط عمومی ستاد اقامه نماز استان اصفهان، در سال های دانش آموزی خودم که در یک مدرسه دخترانه در کلاس دوم درس می خواندم شاهد برگزاری جشن تکلیف در کلاس سومبودم چه مراسمی برای نماز داشتند وچقدر برگزاری این مراسم زیبابود من مرتب با خودمی گفتم که خدایا رئزی می آید که من هم در جشن تکلیف شرکت کنم و این صحنه زیبا و آن چادر نمازهای سفید با مقنعه بچه های سوم همچنان در ذهن من بود و هر وقت در مدرسه نماز جماعت خوانده می شد من به یاد آ صحنه می افتادم و آرزوی آن روز را می کردم تا بالاخره سال بعد که دانش آموز سوم بودم خانم مدیر که خیلی مرا دوست داشت و ما هم خیلی او را دوست داشتیم سر صف اعلام کرد که بچه های سوم در فلان تاریخ جشن تکلیف دارند در منزل خود به پدر ومادر خود بگویند تا چادر نماز و مقنعه و سجاده و مهر برای آنها تهیه کنند و یک روز قبل از جشن با خود به مدرسه بیاورندمی خواهیم جشن مکلیف باشکوهی برگزار کنیم.
من از یک طرف خیلی خوشحال شدم و از طرف دیگر در فکر فرو رفتم که در منزل ما اصلا خبری از نماز و روزه و ... نیست چگونه این موضوع را مطرح کنم.خیلی با خودم فکر کردم که چه کنم و چگونه به پدر و مادرم بگویم و می دانستم که گفتنش فایده نداردو می ترسیدم مطرح کنم.
یکی دو روز قبل از برگزاری مراسم،محرمانه به دفتر مدرسه رفتم که موضوع را با خانم مدیر در میان بگذارم بلکه راه حلی پیدا شودقبل از اینکه حرفی بزنم مدیر مدرسه گفت الهام جان نکند راجع به جشن تکلیف و چادر نماز و سجاده می خواهی حرف بزنی.گفتم خانم خودتان که می دانید من در منزل چه مشکلی دارم و نیاز به گفتن نیست ولی من هم می خواهم حتما مانند همه بچه ها در جشن شرکت کنم خانم مدیر گفتالهام هیچ غصه نخور من فکر این کار را کرده ام این چادر نماز و مقنعه و این سجاده در همین جا باشد تا فردا.
چقدر خوشحال شدم و چقدر با همان زبان بچگی از مدیر خوبم تشکر کردم و آ شب چندبار با خودم فکر کردم که به پدر و مادرم بگویم تا فردا یکی ازآنها در جشن شرکت کند اما نگفتم.
فردا مانند همه بچه ها با چادر و مقنعه و سجاده در جشن شرکت کردمچون از نظر درسی جزو بهترین بچه های کلاس بودم آموزگار عزیزم هم خیلی به من توجه کردبعضی از خانواده ها دوربین عکاسی آورده بودندآقای نماز آمدند و چند کلمه ای درمورد جشن تکلیف صحبت کردند و گفتند بچه ها از این تاریخ به بعد باید مرتب در منزل و مدرسه نماز بخوانید.آداب نمازخواندن را هم یادگرفته بودیم مدیرمان هم چند دقیقه ای صحبت کردند و گفتند چادر و مقنعه و سجاده را با خود به منزل ببرید و در منزل هم مرتب و به موقع نماز بخوانید. من با چه ذوق و شوقی سجاده و چادرنماز را در کیفم گذاشتم و به منزل بردم.
آن روز غروب وضو گرفتم و در گوشه ای از اتاق خودم به نمازایستادم ناگهان متوجه شدم که پدرم با عصبانیت وارد اتاق شد چادر و مقنعه ام را کشید و به گوشه ای انداخت و سیلی محکمی به گوشم زد و سجاده را جمع کرد و از پنجره اتاق به بیرون انداخت و گفت غلط می کنی که دفعه دیگر در این خانه چنین بساطی پهن کنی و از اتاق بیرون رفت من در حالی که گریهمی کردم در گوشه ای نشستم و چادر و مقنعه ام را که خیلی دوست می داشتم در کیفم گذاشتم و گفتم خدایا تو شاهد باش الان بچه های کلاس حتما در منزل جشن گرفته اند خدایا من چه گناهی کردم که باید چنین دردهایی تحمل کنم.
آقدر با صدای آرام خدا خدا کردم و اشک ریختم که نفهمیدم چگونه به خواب رفتم وقتی بیدار شدم که صدای اذان مسجدی که نزدیک منزلمان بود به گوش می رسد آهسته بلند شدم و برای وضو به دستشویی رفتم خیلی آرام و بی سر و صدا وضو گرفتم و به اتاق خودم رفتم و آهسته در اتاقم را بستم و برای نماز صبح بدون سجاده نشغول نماز شدم هنوز نمازم تمام نشده بود که مادرم با گریه وارد اتاق شد و مرا بغل کرد و بوسید و گفت دخترم مرا ببخش که دیشب کمکت نکردم مرا ببخش که دیروز به مدرسه نیامدم مرتب گریه می کرد و می گفت الهام جان من خواب وحشتناکی دیدم که هنوز بدنم می لرزد در حالی که مادرم مشغول صحبت بود پدرم با حالتی با حالتی عجیب و غریب وارد اتاق شد من از ترس چادر و مقنعه را جمع کردم و در گوشه ای نشستم .پدرم آمد و مرا بغل کرد و می بوسید و بلند بلند گریه می کرد که دخترم تو دیشب چه گفتی چه نفرینی به ما کردی با خودت چه گفتی که من امشب چنین خواب وحشتناکی ببینم و مرتب می گفت الهام تو را خدا مرا ببخش.
من گفتم وقتی سجاده مرا به بیرون انداختی خیلی دلم سوخت زیرا آن سجاده را خانم مدیر به من داده بود و آن را خیلی دوست می داشتمبعد کهشما رفتید من گریه کردم تا خوابم برد ولی به خدا من شما را نفرین نکردم.
مادرم گفت من هم خواب بدی دیده ام گویا خدا به ما دو نفر غضب کرده است گفتم بابا اگر ممکن است بگویید که چه خوابی دیده اید پدرم به مادرم گفت تو اول بگو نادرم در حالی که اشک می ریخت گفت خواب دیدم در صحرایی وسیع آتش بزرگی روشن کرده اند و من و پدرت را کشان کشان به سوی آتش می بردند و بلند بلتد می گفتند شما که با نماز مخالف هستید شما که دل کوچک دخترتان را شکستید و نگذاشتید او نماز بخواند شما که اصلا فکر خدا و دین و قیامت و نماز نیستید جای شما در آتش است و باید در آتش غضب خدا بسوزید.
مادرم در حالیکه این حرفها را می زد از جایش بلند شد و دستها را به آسمان بلند کرد که خدایا مرا ببخش.پدرم در حالی که مرا بغل کرده بود گفت اازه می دهید من بقیه خواب را بگویم گویا ما مانند هم خواب دیده ایم پدرم با حالت بغض گفت وقتی می خواستند ما دو نفر را در آتش بیندازند و ما التماس می کردیم ناگهان صدایی به گوش رسید که اعلام کرد پدر و مادر الهام را ببخشید زیرا اینها یکبار هم شده سجاده نماز در منزلشان پهن شده اینها را به خاطر فرزندشان ببخشید زیرا الهام کوچولواهل نماز است.ما که می ترسیدیم را رهایمان کردند و به خانه برگشتیم.
حالا الهام جان ما را ببخش و از خدا بخواه که ما را ببخشد.
درست که ما خواب دیده ایم ولی این خواب مشترک و مساله سجاده بی حساب و کتاب نیست.
گفتم بابا اگر اجازه می دهید من بروم و سجاده ام را بیاورم پدرم پیش دستی کرد و سجاده را آورد و با دست خودش پهن کرد و مهر نماز را هم گذاشت و گفت دخترم نمازت را بخوان و به پدرو مادرت دعا کن که خداوند از سر تقصیراتمان بگذرد.در حالی که هر دو گریه می کردند و از اتاق من رفتند چند لحظه بعد برگشتند و بر روی سجاده من نماز صبح خواندند.
دست پدر و مادرم را بوسیدم و بعد از خوردن صبحانه به مدرسه رفتم و از خانم مدیر اجازه گرفتم که ماجرای شب قبل را تعریف کنم .خانم مدیر مرا بوسید و گفت فکر کنم سجاده کار خود را کرده و پدر و مادرت را نمازی کرده است.
ساعت تفریح مدیر مرا به دفتر خواست پدر و مادرم را دیدم که تعدادی سجاده و مهر و یک بسته شیرینی خریده بودند و به عنوان هدیه به مدرسه آورده بودند سجاده و مهرها را به نمازخانه بردند و سر صف از پدر و مادرم قدردانی کردند من که از خوشحالی در پوستم نمی گنجیدم دست پدر، مادر، مدیر و آموزگارم رابوسیدم.
از آن تاریخ به بعد تحولی در خانواده ما پیش آمد و پدر و مادرم نمازی شدند و حتی نماز و روزه های قضاشده را ادا کردند چند سال بعد نزد روحانی محل کال خود را حلال کردند و از همه حلالیت طلبیدند و به حج واجب رفتند.
سالها گذشت و من بعد ار گرفتن دیپلم وگذراندن دوره تربیت معلم به استخدام آموزش و پرورش درآمدم و این دو انسان بزرگوار در سنین پیری به فاصله دو ماه از دنیا رفتند و من که فرزندشان هستم مرتب برایشان نمازمی خوانم و به محرومین کمک می کنم.
مدیر عزیزم نیز هم اکنون پیش فرشته هاست، آن سجاده عزیز و با برکت را یادگار نگه داشته ام و گاهی برای فرزندان و دانش آموزان داستان آن سجاده را بازگو می کنم.
اکنون که مدیر مدرسه هستم این خاطره شیرین را برای فرزندان و دانش آموزان این مرز و بوم شهیدپرور می نویسم تا انشاالله مثمر ثمر باشد.
پایان پیام/
نظر شما