مصطفی اندرز آلیانی/ اولین شهید نخستین روزهای جنگ

خبرگزاری شبستان: "مصطفی اندرز آلیانی" اولین شهید ارتش در اولین روزهای جنگ است که اول مهر ماه سال 59 در منطقه سر پل ذهاب گرفتار دشمن بعثی ‌شده و پس از مجروح شدن در بیمارستان بمباران و به شهادت می‌رسد.

به گزارش خبرگزاری شبستان از گیلان، در ۲۲ سپتامبر ۱۹۸۰ مصادف با۳۱ شهریور ۱۳۵۹، درگیری‌های پراکنده مرزی دو کشور با یورش همزمان نیروی هوایی عراق به 10فرودگاه نظامی و غیرنظامی ایران و تهاجم نیروی زمینی این کشور در تمام مرزها به یک جنگ تمام عیار تبدیل شد.

جنگ عراق با ایران که در ایران با نام‌های «دفاع مقدس»، «جنگ تحمیلی» و «جنگ هشت‌ساله» و نزد اعراب با نام‌های «قادسیه صدام» و «جنگ اول خلیج» شناخته می‌شود، طولانی‌ترین نبرد کلاسیک در قرن بیستم و دومین جنگ طولانی این قرن پس از جنگ ویتنام بود. جنگی که در نهایت پس از حدود هشت سال در مرداد ۱۳۶۷ با قبول آتش‌بس از سوی دو طرف و پس از به جا گذاشتن یک میلیون نفر تلفات و یک هزار و 190 میلیارد دلار خسارات به دو کشور خاتمه یافت.

در این جنگ ارتش عراق به طور گسترده از جنگ‌افزارهای شیمیایی علیه کردهای عراقی و مردم و نظامیان ایران استفاده کرد.


نقش گیلان در دفاع مقدس
با توجه به اینکه استان گیلان هشت هزار شهید تقدیم انقلاب اسلامی کرده است، که از این تعداد، هفت هزار و 300 شهید به طور رسمی ثبت شده و بقیه شهدای گمنام هستند نشان از حضور حماسی مردم این خطه در دوران دفاع مقدس است. بیش از یکصد هزار رزمنده گیلانی در دوران دفاع مقدس به جبهه‌ها اعزام شدند، که در نهایت 21 هزار و 229 جانباز و 2 هزار و 624 آزاده تقدیم انقلاب اسلامی شد.

با توجه به اینکه شهدای ارتش در گیلان سه هزار و 772 شهید و یک‌هزار و 232 شهید نیز متعلق به سپاه و یک‌هزار و 650 شهید متعلق به بسیج هستند، تعداد شهدای نیروی انتظامی 65 شهید و شهدای جهاد کشاورزی گیلان 71 شهید و اهل تسنن گیلان نیز 149 شهید تقدیم انقلاب اسلامی کردند که همگی اینها گواه بر این است که ملت ایران خالصانه جان بر کف در عرصه حاضر و تن به ذلت ندادند. 


زندگی اولین شهید گیلان در آغازین روزهای جنگ
سال 1339 در روستای تَنفرود آلیان از توابع شهرستان فومن بود که  خداوند گهواره کودکی را تکان داد تا سال‌ها بعد مصداق روشن کلام امام روح الله بشود که فرمود: "یاران من همان کودکانی هستند که امروز در گهواره‌ها خوابیده اند"


احسان اندرز آلیانی، روستایی زاده‌ای بود که با عرق جبین و غیرت مردانه‌اش از زمین نان می‌گرفت تا معاش خانواده 10 نفره خود را تأمین کند، همسرش هاجر خانم آزاد گوراب زرمیخی هم شانه به شانه همسر در زمین کشاورزی کار می‌کرد تا نان حلال در کام کودکانش بگذارد و باز پدر برای معاش خانواده مجبور بود دام‌های مردم را با دو سه تا گاوی که خودش داشت به ییلاق ببرد تا از دستمزد حاصل از آن هزینه‌های زندگی را تأمین کند.

چهار دختر و یک پسر داشتند تا اینکه"مصطفی" فرزند ششم خانواده به همراه برادر دو قلوی خود به دنیا آمد. آنهم در روستایی که 20 کیلومتر با فومن فاصله داشت. نه آب آشامیدنی داشت و نه برق. گرمای خانه سردشان، چوب‌های جنگلی بود که در  بخاری هیزمی، زمستان را برایشان گرم می کرد.

مصطفی و برادرش هفت ساله شدند اما مشکلات مالی مانع آن شد که برادر دوقلویش "مرسل" در کلاس درس بنشیند. اما مصطفی در مدرسه‌ای که امروز به نام شهید یاسر مزین است، آموختن الفبای زندگی را آغاز کرد. دانش آموز خوب، منظم و قانونمندی بود. به محض آمدن به خانه قبل از آنکه ناهار بخورد، تکالیفش را انجام می‌داد و نمرات بسیار خوبی می‌گرفت. از همان ابتدا بچه آرامی و کم حرفی بود. هر چقدر هم که بزرگتر می‌شد، کم‌تر و سنجیده‌تر حرف می‌زد. شاید هنرمند نبود اما خط زیبایی داشت و فوتبال بازی می‌کرد.

به نوجوانی که رسید مادر جوانش مبتلا به سرطان شد. مصطفی نمی‌توانست درد کشیدن مادر را ببیند و هر وقت که حال مادر بد می‌شد به کوه پناه می‌برد.
اهالی محل و مسجدی‌ها هنوز سینه زدنهایش را در ماه محرم بیاد دارند.

سال دوم راهنمایی بود که حس کرد تحصیل او و برادر بزرگترش به خانواده فشار مضاعف می‌آورد و از آنجا که می‌خواست برادرش که در دبیرستان تحصیل می‌کرد، راحت‌تر و با مشکلات و مشقت کمتری درسش را ادامه بدهد خود از ادامه تحصیل دست کشید و به دنبال کار، راهی تهران شد.

در یک رستوران به کار مشغول شد. تقریباً یک سال از کار کردنش در تهران می‌گذشت که مادر 39 ساله‌اش به دلیل پیشرفت بیماری در سال 53 فوت کرد.

16 ـ 17 ساله بود که جریانات انقلاب پیش آمد و او را که در تهران کار می‌کرد، به سمت راهپیمایی و تظاهرات برعلیه رژیم کشاند. در مسجد پای منبر وعاظ هم می‌نشست.

باید بروم، نیروهای آموزش دیده کم‌اند
یک سال بعد از پیروزی انقلاب بود که برای رفتن به سربازی و خدمت به نظام اقدام کرد. همزمان با برادر دو قلویش رهسپار خدمت شد. برادرش مرسل به تهران و مصطفی به خراسان اعزام شدند.
مصطفی بعد از اتمام 4 ماه دوره آموزشی به خانه بر نگشت و همچنان آنجا باقی ‌ماند. سرباز 11 ماه خدمت بود که به دلیل رضایت فرمانده‌اش از او یک ماه مرخصی تشویقی ‌گرفت، 15 روز از مرخصی‌اش باقی بود که جنگ تحمیلی شروع  و او هم رهسپار منطقه ‌شد.


با توجه به اینکه هنوز 15 روز از مرخصی‌اش باقی مانده، خانواده از رفتنش ممانعت می‌کنند اما جواب می‌دهد: "باید بروم. نیروهای آموزش دیده کم‌اند. جنگ به ما احتیاج دارد"

در هفته آغازین جنگ تحمیلی بود که به همراه تعدادی از همرزمانش در منطقه سر پل ذهاب گرفتار دشمن بعثی می‌شوند. مصطفی تیر می‌خورد و مجروح می‌شود. اول مهر ماه 59 بود که او را به بیمارستان منتقل می‌کنند. در همان شب بیمارستان سر پل ذهاب به وسیله دشمن بمباران می‌شود و حتی از اجساد شهدا چیزی باقی نمی‌ماند و همه پیکرهای مطهر شهدا می‌سوزد.


پیکرهای سوخته شده شهدا شش روز همانجا می‌ماند و بعد از شش روز رزمندگان آنجا حضور پیدا کرده و اجساد شهدا را به عقب منتقل می‌کنند.


غروب روز بیستم مهر به پدرش خبر می‌دهند که جنازه چند شهید در سرد خانه یبیمارستان حمایت مادران رشت است. بروید و جنازه پسرتان را شناسایی کنید. پدر و برادر پیکر تمام سوخته مصطفی را می‌بینند و از روی دندان نیش او را می‌شناسند.

با هماهنگی سپاه صومعه سرا پیکر آن عزیز شهید به صومعه سرا منتقل و 21 مهر در یک تشییع بسیار باشکوه با همان لباس خدمت به خاک سپرده می‌شود و به این نحو در صدر دفتر شهدای سال دفاع مقدس گیلان نام مصطفی به عنوان اولین شهید ارتشی گیلان نقش بست.



پایان پیام

کد خبر 404057

برچسب‌ها

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha