خبرگزاری شبستان-استان کرمان؛ خبرنگار شهید غلامرضا جعفر کرمانی پور در "18 آبان" سال 37 در کرمان به دنیا آمد؛ قبل از رفتن به مدرسه قرائت قرآن را در مکتب یاد گرفت، همزمان با تحصیلات مقطع دبیرستان، فعالیت های فرهنگی خود را نیز آغاز کرد و به صورت مستمر در نمازجماعت مسجد قائم(عج) کرمان شرکت می کرد.
مطالعه کتب علمی، دینی و مجلات مذهبی و نیز طراحی و خطاطی از جمله فعالیت های وی در ایام فراغت بود؛ در کنکور سال 55 در رشته ریاضی دانشگاه شهید بهشتی قبول شد و چون خانواده اش قادر به تامین مخارج تحصیل و زندگی او نبودند، روزها به کار و شب ها به تحصیل می پرداخت.
از همان ابتدا در مسیر مبارزه پشت سر امام و روحانیت قرار گرفت
آغاز به تحصیل غلامرضا در دانشگاه شهید بهشتی مقاون با اوج گیری نهضت اسلامی به رهبری امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه) بود و غلامرضا به دلیل جوهر مذهبی و خلوص نیتش، از همان ابتدا در مسیر مبارزه پشت سر امام و روحانیت قرار گرفت و به هیچ یک از گروه های منحرف که آن زمان در دانشگاه ها پایگاه هایی داشتند، نپیوست.
برای پیشبرد انقلاب، با خرید ماشین تایپ و فتواستنسل با کمک یکی از دوستانش، اقدام به چاپ و تکثیر اعلامیه های حضرت امام(ره)کرد و بارها در معرض دستگیری عوامل رژیم شاه قرار گرفت.
پس از پیروزی انقلاب اسلامی در مدت تعطیلی دانشگاه ها و انقلاب فرهنگی، ضمن همکاری با هیئت گزینش کمیته انقلاب اسلامی و جهاد سازندگی به تدریس در هنرستان های مختلف تهران مشغول بود و در سال 61 به دلیل نیاز، مسئولیت مصاحبه و آموزش هسته گزینش آموزش و پرورش را پذیرفت.
پس از بازگشایی دانشگاه ها، به دانشگاه شهید باهنر کرمان منتقل و در سال 64 موفق به اخذ مدرک لیسانس ریاضی از دانشگاه مذکور شد و در عرصه مطبوعات نیز مدیر مسئولی نشریه معراج را به عهده گرفت.
انظباط کاری و خلاقیت در امور، دو خصوصیت بارز غلامرضا بود. او همیشه متبسم بود و هیچیک از دوستان وی، ناراحتی را در چهره اش به یاد نمی آورند.علیرغم نیاز مبرم اداره کل آموزش و پرورش به او، معتقد بود باید مدتی از خدمتش را در نقاط دور افتاده انجام وظیفه کند و در این راه، چند روز در هفته را به تدریس در نقاط مختلف استان کرمان می پرداخت.
در نهایت با اصرار فراوان مجوز حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل را گرفت و توفیق شرکت در این جهاد مقدس را در دو نوبت به دست آورد و بالاخره در صبحگاه" 19 اسفند" 65 در منطقه فاو دیدار حق را لبیک گفت و به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
از شهید غلامرضا جعفری کرمانی پور سه فرزند پسر بنام مرتضی، مصطفی و مجتبی به یاد گار مانده است؛ همه مشغله کاری شبها وقتی به خانه می آمد با روی گشاده و خنده وارد می شد به طوری که اصلا کسی متوجه نمی شد که ایشان از صبح تا آن وقت شب چقدر کار سخت انجام داده است.
وقتی وارد خانه می شد شروع می کرد به بازی با فرزندان خود و گاهی حتی چهار دست و پا می شد و بچه ها را روی پشت خود سواری می داد و صدایی از خود در می آورد تا بچه ها را بخنداند، زمانی که اهل خانه می خوابیدند ایشان روزنامه های روز را از داخل کیف خود بیرون می آورد و مشغول مطالعه می شد تا از خبرهای روز مطلع شود.
نام کودک را رضا بگذارید
پدر شهید فردی ارتشی بود به همین دلیل ما در شهر سبزه وار زندگی می کردیم. 2 تا بچه قبل از غلامرضا در زمان حاملگی از دنیا رفته بودند وقتی که ایشان را حامله شدم، پزشکان گفتند: باید استراحت کنی تا به بچه شما آسیبی نرسد. به همین دلیل پدر ایشان خود را بازخرید کرد و ما به شهر خودمان یعنی کرمان برگشتیم.
اواخر حاملگی، دچار مشکلاتی شدم که پزشکان گفتند: خطر، مادر و بچه را تهدید می کند، آن شب خیلی ناراحت بودم، با ناراحتی خوابیدم، درعالم خواب دیدم یک خانم نورانی که چادر مشکی به سر داشتند و چند تن دیگر ایشان را همرامی می کردند وارد اتاق من شدند. از من سوال کردند چرا ناراحتی؟ با گریه گفتم: بچه ام. آن خانم با دست خود روی شکم من کشیدند و گفتند: نگران نباش، هم خودت و هم بچه ات سالم می مانید. نام کودک را رضا بگذارید. وقتی که فرزندم متولد شد نام او را غلامرضا گذاشتیم.(راوی: مادر شهید)
امانت مردم
شهید در دوران انقلاب شکوهمند اسلامی فعالیت های ارزنده ای داشت . از جمله این فعالیت ها تلاش برای پیاده کردن نوارهای سخنرانی امام خمینی (ره) و تکثیر و توزیع به موقع آنها در بین مردم انقلابی بود. مهر ماه سال 1357 بود که با من تماس گرفت و از من خواست تا به تهران بروم.
وقتی به تهران رفتم، گفت: به کمک دوستان پولی فراهم کرده ایم تا یک دستگاه تکثیر که نیاز ضروری است، تهیه کنیم اما در اینجا به دلیل مشکلات امنیتی تهیه آن مشکل است. شنیده ام در همدان آسانتر می توان آن را تهیه کرد.
ولی ممکن است برای من مشکل به وجود آید. شما می توانید با استفاده از لباس ارتشی آن را تهیه کنید. با هم به همدان رفتیم. ماشین را خریداری کردیم و به تهران آوردیم. ایشان به وسیله ی این دستگاه و یک ماشین تحریر و با همکاری دیگر دوستان ، نقش فعالی در توزیع سخنرانی های امام (ره) ایفا کرد تا این که انقلاب به پیروزی رسید.
از آنجا که شهید پول خرید دستگاه تکثیر را از مردم جمع آوری کرده بود، بعد از انقلاب آن را برای استفاده به مدرسه یکی از روستاهای محروم اطراف کرمان هدیه کرد.(راوی: هم رزم دوران انقلاب)
لحظه شهادتش حالم منقلب شد
روز سه شنبه 19 اسفند ماه، حالم دگرگون شده بود. احساس عجیبی داشتم. شب قبل خواب دیده بودم که سه تا ماهی در حوضِ خانه داشت، ماهی بزرگ یک دفعه خودش را از آب به بیرون پرت کرد و جان داد. خیلی نگران بودم. با خود گفتم، بروم در خانه همسرش، شاید او خبری داشته باشد. وقتی که به آن جا رسیدم او هم خبری نداشت.
بچه کوچکش هم مریض شده بود، نگرانی من بیشتر شد به خانه دختر خواهرم (همسر شهید ایرانمنش) برگشتم ولی همچنان نا آرام بودم. تا این که در روز 27 اسفند ماه متوجه شدم از صبح زود همه ی اقوام و خویشان که در خانه ی حاج آقا ایرانمنش بودند، نگرانند و همه آهسته آهسته با هم صحبت می کنند.
از آنها سوال کردم چرا امروز همه ناراحتند؟ در جواب گفتند: قرار است از مشهد برایمان میهمان بیاید. نزدیک ظهر وقتی رفتار آنها را دیدم، گفتم: پس چرا میهمان شما نمی آید، نکند میهمان شما "رضای من" باشد که همه زدند زیر گریه.
من دیگر چیزی متوجه نشدم. وقتی به هوش آمدم و پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ متوجه شدم فرزندم در همان روز و همان ساعتی که حال من منقلب شده بود به شهادت رسیده است.(راوی: مادر شهید)
امر مادر، واجب است
ایشان احترام زیادی برای پدر و مادر خویش قائل بود هیچ وقت روی حرف آنها حرفی نمی زد حتی مستقیم به چهره آنها نگاه و یا پایشان را جلوی آنها دراز نمی کرد و در این امر کوشا بود و همیشه مراتب احترام را رعایت می کرد.
یک روز که از مدرسه برگشتم متوجه شدم که مادرم در خانه نیست. در همان لحظه مادرم به دنبال من آمدند و گفتند: باید برویم خانه یکی از آشنایان. من عصبانی شدم و گفتم: من امتحان دارم و باید درس بخوانم. غلامرضا با نهایت آرامش به من گفت: امر مادر واجب و درس خواندن مستحب است. (راوی: نیره جعفر کرمانی پور خواهر شهید)
اعلامیه های امام(ره)مشق شهدا
زمانی که دانشجو بود و در تهران درس می خواند من به بیماری مبتلا شدم و چند روزی در بیمارستان بستری بودم. وقتی که متوجه شد، سریع بلیط گرفت و خود را به کرمان رساند و مستقیما به بیمارستان آمد. وقتی که وارد اتاق من شد بعد از سلام و احوالپرسی تعدادی برگه را از داخل پیراهنش بیرون آورد و زیر تخت من پنهان کرد. از او سوال کردم این ها چه بود؟ با خنده گفت: مشقهایم بودند. بعداً متوجه شدم اعلامیه های امام (ره)بودند که از تهران با خودش آورده بود.(راوی: مادر شهید)
آخرین نماز صبح
هر وقت که از او می خواستیم به عنوان امام جماعت بایستد تا ما به او اقتدا کنیم، قبول نمی کرد. روز سه شنبه 19 اسفند ماه بود ولی قبول کرد و افراد سنگر همگی نماز صبح را به امامت ایشان خواندند. روز آرامی بود. خبری از حمله دشمن نبود. ایشان پیشنهاد کردند حالا که منطقه آرام است بیایید سنگر را بازسازی کنیم و به من گفتند: من استاد کار می شوم و شما هم کارگر من، تا سنگر را بازسازی کنیم.
همان طور که آجرها را روی هم می گذاشتند به حالت دو زانو نزدیک دیوار نشسته بودند، صدای مهیبی بلند شد، خمپاره ای نزدیک سنگر ما برخورد و ترکش خمپاره به پشت سر ایشان اصابت کرد و مقداری از جمجمه و ران ایشان را مورد اصابت قرار داد و ایشان همان طور که نشسته بود آرام به کنار سنگر تکیه داد. من فکر کردم زخمی شده، وقتی نزدیکشان رسیدم دیدم که خیلی آرام به دیدار خدا شتافته است.(راوی: احمد فتحی)
پایان پیام/
نظر شما