خبرگزاری شبستان-استان کرمان؛ زمانی مشغول نوشتن این وصیت نامه شده ام که تا حمله و زمان شهادتم چندان وقتی نیست و این وصیت نامه را تنها برای رضای خداوند تبارک و تعالی می نویسم؛ تقاضا دارم به آن توجه کامل نموده و مهم، عمل کردن به آن می باشد:
پیام شهید خبرنگار در خصوص حفظ انقلاب و طلب علم
قدر انقلاب اسلامی این نعمت بزرگ و با عظمت را بدانید. این انقلاب اسلامی بود که زندگی شما را هدف دار و مرگ شما را هدف دار کرد. این انقلاب ارزان به دست نیامده، در راه آن خون های بسیاری از علما و بزرگ مردان با اخلاص جوانان عزیز ریخته شده است، بنابراین انقلاب و اسلام و جمهوری اسلامی را با تمام توان خود حتی با خون خود حفظ و نگهدارید.
جوانان و محصلین عزیز و برومند، در راه طلب علم و دانش کوشا باشید؛ مخصوصاً به تحصیل و فراگیری قرآن مجید و نهج البلاغه حضرت علی(علیه السلام) کوشش نمایید.
برشی کوتاه اما مملو از ناگفته های زیاد از زندگی یک مبارز
حاج حسن مصطفوی که زندگی 38 ساله او قرین مبارزه و جهاد است، روز عید قربان سال 1325 ه.ش در شهر کرمان متولد شد؛ پس از طی دوران طفولیت و کسب علم، روحیه انقلاب او اجازه نداد که در دستگاه طاغوت مشغول به کار شود و لذا وارد بازار کسب و کار شد.
حاصل ازدواج او که در سال 49 انجام شد، دو دختر و سه پسر بود؛ حاج حسن از جمله رجال متدین و متعبدی بود که بعد ازقیام "15 خرداد " فعالیت های خود علیه رژیم طاغوت را با پخش اعلامیه های امام(ره) و کتب اسلامی گسترده تر کرد و سرانجام اوایل مهر 1354 در حالیکه از زاهدان، اسلحه خریداری و داخل توپهای پارچه پنهان کرده بود در یک درگیری، دستگیر می شود.
ابتدا به اعدام محکوم می شود؛ اما بعدها با یک درجه تخفیف به 15 سال حبس محکوم شد. حاج حسن پس از سه سال و نیم تحمل شکنجه و زندان، همزمان با پیروزی انقلاب آزاد می شود.
حضور در جهاد سازندگی، خدمت به امور جنگ زدگان، عضویت در حزب جمهوری اسلامی و سرپرستی روزنامه جمهوری اسلامی در استان کرمان آخرین برگ های صفحات زندگی او را رقم زد؛ حاج حسن مصطفوی، در عملیات بدر آسمانی شد و پیکر مطهرش پس از 13 سال مفقود الاثر بودن به زادگاهش بازگشت.
خاطراتی از شهید بزرگوار حسن مصطفوی
عشق به حوزه و علوم دینی
عاشق درس و حوزه و طلبگی بود. اما شرایط خانواده اجازه نداد که ایشان از خانواده دور شوند. یک روز از جبهه برایم نامه نوشت که من وصیت می کنم که هر سه پسرم را به حوزه بفرستید تا طلبه شوند. من در جواب ایشان نوشتم این وظیفه را از دوش من بردارید. مجدداً نامه دادند که به هیچ وجه وصیت خود را بر نمی دارم و این وظیفه بر دوش شماست. آنجا بود که فهمیدم ایشان چقدر عاشق حوزه و درس و بحث علوم دینی بودند و ما ایشان را محروم کرده بودیم. (راوی: برادر شهید)
آخرین نماز شب
یکی از شب های عملیات هوا خیلی سرد بود. من از داخل سنگر بیرون آمدم که بروم وضو بگیرم. عمو حسن هم با من آمد. به طرف تانکر آب رفتیم. من گفتم: عمو جان! خیلی هوا سرد است، نمی شود وضو گرفت. لبخندی زد و گفت: حیف است شب آخری نماز شب را از دست بدهیم. وضو گرفت بیرون از سنگر در گوشه ای ایستاد به نماز و در آن سرمای سرد و خشک آخرین نماز شب را نیز به جا آورد.( راوی: برادرزاده شهید)
راز قوی شدن اراده
اوایل انقلاب که عمو جان از زندان آزاد شدند از ایشان پرسیدم: چگونه شما را شکنجه دادند؟ گفت: چرا می پرسی؟ گفتم: می خواهم اراده ام قوی شود. گفت: این چیزها اراده را قوی نمی کند. چه بسا کسانی که در زندان با اولین شکنجه ها لب به سخن باز کردند و همه چیز را لو دادند و از طرفی کسانی هم بودند که با ایمان قوی و تحمل شکنجه ها، حتی یک کلام سخن نمی گفتند و راز نگهدار بودند. عمو جان گفت: باید ایمان، قوی و محکم باشد تا اراده قوی شود.(راوی: برادر زاده شهید)
الگوسازی برای فرزند
زینب را سه ماهه بار دار بودم که حاجی را دستگیر کردند. وقتی دخترم به دنیا آمد روز یازدهم او را به زندان بردم تا حاج آقا دخترش را ببیند. حاجی با دیدن او گفت: بچه ای که روز یازدهم وارد زندان شده اسمش را زینب بگذارید تا از آن بانوی بزرگوار درس صبر و پایداری و ایمان بیاموزد. زینب سه سال و نیم داشت که پدرش از زندان ساواک آزاد شد. (راوی: همسر شهید)
حسرت
روزی که قرار بود حاج حسن به سربازی بروند، همه ناراحت بودیم، مخصوصاً پدر ایشان که می دانستند روحیه حاجی با سربازی در رژیم پهلوی جور در نمی آید. هر کار کردند نتوانستند او را معاف کنند. شبی که قرار بود حاجی فردایش به سربازی برود، پدرشان با حال مریض در حالی که به عصا تکیه داده بودند به مدت طولانی به نماز ایستادند. فردا که برای بدرقه حاجی به پادگان رفتیم اعلام کردند، تعداد سربازها زیاد است و تعدادی را به قید قرعه معاف می کنند. هر چه منتظر شدیم حاجی نیامد.
داشتیم نا امید می شدیم که دیدیم آمد و گفت: من معاف شدم. پرسیدیم که چرا اینقدر معطل کردی تا بیایی؟! گفت: من دیر آمدم که پدر و مادرهایی که فرزندانشان معاف نشده اند با دیدن من حسرت نخورند. صبر کردم که بقیه بروند، بعد من بیایم.(راوی: همسر برادر شهید)
اعتقاد به وجود پزشک زن در جامعه
در مورد تحصیل بچه ها خیلی حساس بود. می گفت دخترها مخصوصا باید هم آداب زندگی را خوب بیاموزند و هم تحصیلات عالی داشته باشند. او معتقد بود که ما باید در جامعه پزشک زن داشته باشیم که زنان و دختران جامعه ما برای درمان به پزشک مرد مراجعه نکنند. آن زمان تعداد پزشکان زن بسیار اندک بود. (راوی: همسر شهید)
خط سرخ
مدتی پس از مفقود شدن حاجی، یک شب امام زمان (عج) را در خواب دیدم از ایشان پرسیدم آقا شما از برادرم خبر ندارید؟ ایشان فرمودند: دفتر ما را ببین. دفتری آنجا بود که نگاه کردم و دیدم با خط سرخ نوشته شده "شهید حاج حسن مصطفوی" . آنجا برایم یقین شد حاجی شهید شده است.( راوی: بدریه مصطفوی)
دلسوزی؛ حتی نسبت به وسایل بنایی همسایه
یک روز که باران می بارید داشتیم از خانه بیرون می رفتیم که حاج آقا بلافاصله توقف کردند. چادر ماشین را آوردند و روی سیمان ها و گچ هایی که یکی از همسایه ها در کوچه ریخته بود و کار بنایی داشت، انداختند. آن همسایه ظاهراً درمنزل نبود و وسایل بنایی او زیر باران بود ایشان دلسوزانه اقدام به این کار کردند. احساس مسئولیت او نسبت به دیگران بسیار بالا بود. (راوی: مادر همسر شهید)
آماده هر خدمت
توی گردان ما همه نوجوان بودند. تنها کسی که بالای 40 سال بود عمو حسن بود. او هیچ وقت به خاطر بزرگتر بودن از انجام کارهای کوچک ابا نداشت همیشه خودش را برای انجام هر کاری سرحال و آماده نشان می داد.(راوی: محسن مصطفوی)
شفا
خانم یکی از آشنایان روی کتفش غده ای در آمده بود به اندازه یک تخم مرغ. از آنجا که قند خونش بالا بود پزشکان نمی توانستند او را عمل کنند . حال او روز بروز بدتر می شد. بعد از مدتی او را دیدم که سرحال و سالم است. خیلی تعجب کردم . گفت: دیگر اثری از غده و بیماری در وجودم نیست. گفتم: چکار کردی؟ گفت: به شهید بزرگوار شما متوسل شدم، ایشان مرا به اذن خدا شفا دادند.( راوی: همسر شهید)
پایان پیام/
نظر شما