به گزارش خبرنگار کتاب وادبیات شبستان ، در این رمان که با لهجه بجنوردی نوشته شده و جغرافیای رمان در خراسان شمالی اتفاق می افتد و داستان آن از زبان کودکی بجنوردی بیان می شودکه برای کودک این داستان با به اسارت رفتن یک عضو خانواده، شب چله ای طولانی بوجود می آید که با آزادی وی این شب طولانی به بهار تعبیر و تشبیه می شود.
در بخشی از فصل نخست این رمان میخوانیم:
ملیحه عکس مریم، هم کلاسیاش، را آورده بود تا به داداش محمدم نشان بدهد. چند وقتی میشد که مریم را برای او در نظر گرفته بودند. البته همه میدانستم محمد قبلا مریم را دیده؛ اما خودش برای اینکه نشان دهد چقدر آدم چشم پاکی است طوری وانمود میکرد که انگار تا به حال او را ندیده یا لااقل راجع به قیافه الانش چیزی نمیداند. برای همین، ملیحه مامور شده بود عکس مریم را بیاورد.
محمد هنوز به خانه نیامده بود و ملیحه، که طاقت نداشت، عکس را به مامان بیبی و حتی به من نشان داد. خودش هم توی عکس کنار مریم ایستاده بود. بیبی گفت: « این همه مَیرم مَیرم مِگی، همینه؟»
ـ بله مگه بده؟ دختر آقا براته. مِشه نوه مرحوم حاج صفر علی.
ـ نوه همون صفر پالون دوز خودمان دیگه؛ ها؟ این که خیلی شلختهیه. نگا کتاباشِ چطوری گرفته.
ملیحه که عصبانی شده بود گفت: بیبی اونی که کتاب دستشه منم، نه مریم. دیگه بابابزرگشم این طوری صدا نکن ناراحت مِشن...
مامان هم در تکمیل حرف ملیحه ، ادامه داد:« گالان دوزی که عیب نیست .تازه خود آقا برات،از وقتی که آمده شهر ، توی خیاطی شاگردی مکنه و لباس و شلوار داماد مدوزه» بی بی گفت: »کبری جان ، پس زیاد با پالان دوزی فرقی نمی کنه !»و...
در بخش دیگری از این رمان با عنوان «قدم نو رسیده» می خوانیم : نمی دانم زینب خانم قصد تحقیر ملیحه را داشت یا نه،وقتی درباره شباهت بچه با او گفت: «ملیحه جان واقعا راست ک مگن بچه به عمه مره.ببین ...دماغش عین دماغ خودته ها !»ملیحه چیزی نگفت .بی بی سوال مورد علاقه اش را پرسید.
میرم جان ،اسمش را چی مخواین بذارین؟مطمئنا بی بی قصد داشت با جملات بعدی نظر خودش را درباره اسم دیگران تحمیل کند ری؛اما با گریه بچه مریم فرصت نکرد به بی بی پاسخ بدهد . فکر می کنم می خواست به او شیر بدهد؛چون در اتاق را بستند.
آقا برات لباسهایی را که خودش برای بچه دوخته بود به بقیه نشان داد. و می گفت، به عشق بچه مریم چند روز برای دوختن آنها وقتگذاشته است. برای اولین بار آقاجان از کار آقا برات ابراز رضایت کردوقتی آقا برات با چای برگشت و از من پرسید : خب محسن جان چه احساسی داری ؟»
خوشحالم... همهش میترسیدم بچه دختر بشه و من دایی بشم. ولی شانس آوردم که پسر شد و عمو شدم!
همه خندیدند. وقتی دیدم توانستهام بقیه را بخندانم، سعی کردم نطقم را ادامه دهم.
ولی اگه الان خود داداش محمدم اینجا بود، بیشتر خوشحال بودم.
از این جمله هم همه استقبال کردند. حتی، به رغم اینکه فکر می کردم فضا را احساسی میکند، کلمه «بیشتر» لبخند بر لبها آورد.
ماشاء الله چه بچه فهمیدهای شده...
ها، الان دیگه بزرگ شده د... گذشت آن زمانی که هیچی نمیفهمید.
تعریف و تمجیدها همچنان ادامه داشت. من هم که مثل خر داشتم کیف میکردم و بلبل شده بودم سعی کردم میخ آخر را بکوبم.
اصلا احساس مکنم روح داداش محمد اینجایه و داره ما رو میبینه.
برخلاف جملات قبلی، این جمله علاوه بر اینکه موجب ترکیدن بغض همه شد، عتاب آقاجان را هم در پی داشت.
بچه اخمق... زبانت گاز بگیر! هنوز که هیچی معلوم نیست که.. من مدانم که محمد هنوز زندیه و شهید نشده...ب
با این حرف من حتی صدای گریه بچه هم در امد. مامان با عصبانیت گفت:«ببین طفلکی ر به گریه انداختی!»
اون که الان هیچی نمفهمه که!
از تو که بیشتر مفهمه که!
وقتی به خانه خودمان برگشتیم،ملیحه و مامان و بی بی انگار با من قهرکرده بودند.آقا جان هم تحویلم نمی گرفت....
رمان آبنبات هلدار با شمارگان 2500 نسخه و قیمت 14900 تومان منتشر شده است.
پایان پیام/
نظر شما