مگر مردی که به بزرگی تمام ایران است می‌ میرد؟

خبرگزاری شبستان: اول این را بگویم که من هیچ‌وقت ایرج افشار را از نزدیک ندیده‌ام، حتی پیش نیامد که در مراسمی یا همایشی هم ایشان را ببینم.

به گزارش سرویس دیگر رسانه های خبرگزاری شبستان و به نقل از میراث مکتوب - آنچه در ادامه می خوانید خاطره ای از مصطفی یاوری آیین در یادبود استاد ایرج افشار است.

خاطره‌ای که هم می‌خواهم نقل کنم، در زمستان 1391 اتفاق افتاد، یعنی دو سال بعد از فوت ایشان.

چندین سال شغل من «راهنمای تور» بود، راهنمای تور یعنی وقتی مسافرت می‌روی، همه چیز از قبل برنامه ریزی شده است، می‌دانی چه ساعتی کجا غذا بخوری، کدام منطقه را برای بازدید بروی، یا برای گشتن در فلان جنگل یا کویر چند ساعت وقت داری، حتی این اواخر، دقیقا می‌دانی که آب و هوای هر جایی که می‌روی چگونه است و چه ساعتی باران می‌آید!
و خب این باعث شده بود که سفر برای من، تبدیل به کاری روزمره و حوصله‌بر شود؛ تا این که در زمستان 91، به همراه 4 نفر از دوستانم، که آن‌ها هم راهنمای تور بودند، تصمیم گرفتیم که یک سفر چند روزه به طبس و اطراف آن داشته باشیم، بدون هیچ‌گونه برنامه ریزی.
5 نفر، با یک جیپ آهو راه افتادیم و رفتیم طبس، دو روز همه‌ی طبس را گشتیم و روز سوم، از طبس بیرون رفتیم به سمت نایبند و دیگ‌رستم، شب هنگامی که داشتیم به سمت طبس بر می‌گشتیم، من در حال ورق‌زدن دفترچه‌ای که اطلاعات جاهای مختلف ایران را در آن می‌نویسم بودم که این نوشته را دیدم:

در روستای خسروآباد در جنوب طبس یک آسیاب‌آبی وجود دارد که در نوع خود بی‌نظیر است و هنوز هم کار می‌کند.
منبع : ایرج افشار

نقشه را نگاه کردم، خسروآباد حدودا 10 کیلومتر جنوب طبس بود و ما حدود نیم ساعت دیگر به آن می‌رسیدیم. همه قبول کردیم که برویم و آسیاب آبی را ببینیم، وقتی که به خسرو آباد رسیدیم، ساعت 6 غروب بود، 6 غروب در زمستان هوا تاریک است، 6 غروب در زمستان در یک جایی مثل خسرو آباد که 10 کیلومتر پایین‌تر از طبس است، مثل تهران نیست که مردم تازه بیایند بیرون و توی خیابان راه بروند، مردم خسروآباد تقریبا همه داشتند برای خوابیدن آماده می‌شدند. از تنها مغازه‌ای که هنوز باز بود آدرس آسیاب‌آبی را گرفتیم و آنقدر جستیم تا بلاخره پیدایش کردیم. چراغ‌قوه‌هایمان را در آوردیم و شروع به کنکاش کردیم، آبراهه‌هایی که آب را تقسیم می کرد، یک مخزن بزرگ بتنی، و قسمت‌های دیگری از تاسیسات را پیدا کردیم و راه آب را گرفتیم تا رسیدیم به پشت دیوار یک خانه. آسیاب داخل خانه بود. و چراغ‌های خانه هم خاموش بود.

هر پنج نفر متفق‌القول شدیم که حالا که تا طبس آمده‌ایم، حیف است آسیاب را نبینیم، حتی اگر به قیمت بیدار کردن آسیابان باشد. من رفتم جلو و با مشت روی در آهنی کوبیدم. بعد از چند دقیقه در زدن مداوم، چراغی روی ایوان روشن شد و بعد هم مردی تقریبا 50 ساله، در را باز کرد، توی دستش هم یک چوب بود، روی ایوان خانه هم زنی با چادر نماز ایستاده بود و ما را نگاه می کرد، من با دیدن مرد آسیابان و زن اش، و البته چوبی که در دست داشت، آن هم در هزار کیلومتر دورتر از پایتخت، ناخودآگاه یاد مرگ یزدگرد افتادم. گفتم : «سلام، آمده‌ایم آسیاب‌آبی را ببینیم.» آسیابان کمی ما پنج نفر را نگاه کرد و گفت : «از کجا می‌دونید اینجا آسیاب داریم؟» من که حتی یادم نبود این را در کدام کتاب یا مقاله از ایرج افشار خوانده‌ام و یادداشت کرده‌ام، گفتم که: از ایرج افشار شنیدیم.

همین که نام ایرج افشار را آوردم، ورق برگشت، ناگهان آسیابان آمد جلو و مرا در آغوش گرفت و دیده ‌بوسی کرد، با هر پنج نفرمان دیده‌بوسی کرد و بعد دست من را گرفت و کشید داخل، چند باری بلند گفت : یاالله، یاالله، میهمان داریم و من را همین‌طور با خودش می‌کشید. ما را برد و آسیاب را نشان‌مان داد، و همه‌اش از ایرج افشار می‌پرسید، من هم که تمامی کتاب‌ها و مقالات و سایت‌ها را در مورد ایرج افشار دنبال می‌کردم برایش از او می‌گفتم و او کیفور می‌شد، یکسره می‌گفت : تهران که رفتید حتما به آقای افشار سلام مرا برسانید، راستش انقدر خوشحال بود که من نتوانستم به او بگویم ایرج افشار دو سال پیش فوت شده است. تمام آسیاب را با جرئیات نشانمان داد و بعد ما را به زور برد داخل خانه‌اش، گفت که حتما شام نخورده‌اید و باید شام را میهمان ما باشید، اصلا امشب را همین‌جا بمانید، و ... هر چقدر اصرار کردیم که توی طبس خانه گرفته‌ایم و آنجا شام و اسباب و اثاثیه کامل داریم، تنها توانستیم راضی‌اش کنیم که بگذارد شب برگردیم به طبس، اما هر کاری کردیم نگذاشت که بدون شام خوردن از آن‌جا برویم. وقتی که همسر مهربان آسیابان برای میهمانان ناخوانده اش شام آماده می‌کرد و تمام مدتی که شام را می‌خوردیم هم صحبت از ایرج افشار بود، حتی وقتی که گفتم: من این که اینجا آسیاب آبی دارد را در مقاله‌ای از ایشان خوانده‌ام و از زبان ایشان نشنیده‌ام و ما اصلا دوستان ایرج افشار نیستیم و از طرف او نیامده‌ایم، هم ذره ای از محبت آسیابان به ما کم نکرد، همین که نام ایرج افشار را آورده بودیم کافی بود که او ما را دوستان او بداند. و بدترین قستش این بود که من تمام مدت داشتم با خودم کلنجار می رفتم که آیا به آسیابان بگویم که ایرج افشار مرده است یا نه؟

و اگر نه، آنوقت چگونه این همه سلام و محبت او را به ایرج افشار برسانم؟ راستش من آن شب به آسیابان نگفتم، اصلا مگر مردی که به بزرگی تمام ایران است می‌میرد؟

مصطفی یاوری آیین
19 اسفند 1392

 

برای مشاهده خاطرات ارسالی «به یاد استاد» اینجا کلیک کنید.

 

پایان پیام/

کد خبر 351865

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha