بارالها! اباعبدالله (ع) و عباس (ع)، آفتاب و ماه آن دنیای من باشند

اباعبدالله (ع) و عباس (ع) بر بالین شبیب حاضر شدند. شبیب بن جرارد چشم گشود و تبسم زد. سایه آفتاب و مهتاب بر سیمای خون گرفته اش افتاده بود. به نرمی سرود: خدایا سایه ماه و خورشید را هم در آن عالم از من مگیر.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری شبستان، شبیب بن جراد ساکن کوفه و از یاران اباعبدالله الحسین (ع) در کربلا، سوم محرم همراه عمرسعد به کربلا آمد و تا شب یا عصر تاسوعا در سپاه عمرسعد بود و پس از آمدن شمر و قطعی شدن جنگ با امام از سپاه عبیدالله گسست و به امام پیوست. شیب به دلیل هم قبیلگی با مادر ابوالفضل العباس (ع) در کربلا کنار عباس چادر زده بود. شیب بن جرارد در 67 سالگی و در نبرد نخستین و تیرباران عمرسعد به شهادت رسید.


او را قهرمان جنگ صفین، قهرمان جنگ قادسیه، شاعر، سخنور بلیغ و فصیح، یاور مسلم در کوفه، بصیر در دین و دشمن شناسی، رزم آزموده پاکباز و شیفته اهل بیت (ع) لقب داده اند.
شبیب، نیم قرن شمشیر دیده بود و همپای شمشیر زدن قلم زده بود و شعر سروده بود. در نبرد قادسیه سروده های شورانگیز و حماسی او خون خیزش در رگ ها می جوشاند و خطبه های داغ و بلیغ او صحنه های نبرد را گرما و هیجان می بخشید.
آن زمان جوان بود و همه شور و شعر و شیدایی. اما از قادسیه تا کربلا راهی نبود. سال 14 هجری در قادسیه بیست ساله بود و سال 61 هجری در کربلا شصت و هفت سالگی را می گذراند. هنوز چالاکی و بی پروایی از او فاصله نگرفته بود و شعر و شجاعت در او به کمال رسیده بود.


آنان که جنگ صفین را دریافته بودند شبیب بن جرارد را می شناختند. در آنجا دلیری و شمشیرزنی او شهره و زبانزد بود و شعر او زمزمه زبان ها و برانگیزاننده قلب ها و جان ها. وقتی سفیر عزیز حسین (ع)، مسلم بن عقیل به کوفه آمد نفوذ و اعتبار شبیب تنها و تنها به پای بیعت گرفتن از کوفیان ریخته شد. او به قبایل سر می زد و سخن می گفت، فضیلت حسین (ع) و فضیحت یزید را روشن می کرد تا فرزند عقیل را یاوران و همراهانی افزون تر آورد. اما دریغ که پیمان شکنی و عهدگسلی شیوه کوفه بود و غربت و تنهایی، فرجام مسلم.
در چنین فضایی عبیدالله در جستجوی یاران مسلم بود و شبیب با اردو زدن سپاه عمرسعد در نخیله به او پیوست.


دوم محرم حسین (ع) و یارانش به کربلا رسیده بودند و فردای آن روز شبیب همراه عمرسعد به کربلا رسید. اینک آن سو حسین (ع) بود و این سو عمرسعد و شبیب اندیشید که بهتر است این سو بمانم تا شاید عمرسعد را از نبرد بازدارم و فرزند پیامبر را کشته نبینم. یاران اندک حسین (ع) این اندیشه را در شبیب قوت بخشید و او هر روزنه ای را سرک می کشید و هر فرصتی را بهانه می کرد تا گریزگاهی بیابد و فرزند سعد را از تیر و شمشیر به تدبیری دیگر بکشاند.
عصر تاسوعا رسید. صدای شوم شمر در کربلا پیچید. امان نامه آورده بود و عباس (ع) و برادران رشیدانه و قاطعانه شمر را شکستند و او را سرافکنده و شرمنده بازگرداندند.
شبیب، شب هنگام خود را از اردوگاه عمرسعد به خیمه های حسین (ع) رساند. به خیمه ها که رسید در تاریک روشن شبانه قامت عباس (ع) را دید که استوار و مطمئن قدم برمی دارد و حریم خیام را پاس می دارد. چه لحظه شکوهمندی! چه دیدار شیرینی!
- سلام برادرم عباس
- سلام برادر کیستی؟
- شبیبم و به پای ارادت آمده ام. به پای ایمان و عشق تا جان در رکاب اباعبدالله قربان کنم.
- خوش آمدی! بشارت آمدنت را به مولایم حسین خواهم داد.
شبیب به روشنای خیام حسینی پیوست. شب بزرگ عاشورا را در همسایگی نیایش و نماز و زمزمه گذراند و صبحگاه به شکفتگی و شادابی یاران دیگر حماسه عظیم و شهادت را قامت بست.


وقتی سپیده دم عاشورا دمید به بی تابی یاران آماده شهادت بود. ساعتی بعد رزمگاه بود و تیرباران دشمن. شبیب جنگید و جنگید. در هنگامه نبرد گوشه چشمش به حسین (ع) بود و عباس (ع) و در پرواز تیرها تکبیر می گفت و شعر می خواند. صدای رجزهایش در جان تیره دشمن شرر می افکند و در قلب یاران شوق و شور.
آرام آرام صدا خاموش شد. شبیب با تنی همه تیر بر خاک افتاد. آخرین رمقش را به صدایش بخشید و فریاد زد: یا اباعبدالله! یا عباس!
دمی بعد دو برادر بر بالین شبیب بودند. چشم گشود و تبسم زد. سایه آفتاب و مهتاب بر سیمای خون گرفته اش افتاده بود. به نرمی سرود: خدایا سایه ماه و خورشید را هم در آن عالم از من مگیر.
برگرفته از: آینه دارن آفتاب / محمدرضا سنگری

 

پایان پیام/


 

کد خبر 317698

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha