خبرگزاری شبستان: برای هر انسانی پیش میآید که در دوران زندگی لحظاتی را تجربه کند که همراه با سختی باشد و بعضاً از دست کسی هم کاری برنیاید. در چنین شرایطی محبین اهل بیت(ع) دست به دامان آن بزرگواران میشوند و از آنها کمک میخواهند.
دوران 8 ساله جنگ تحمیلی و مظلومیت ملت ایران هم از این قاعده مستثنی نیست. رزمندگان ما در لحظات سخت جنگ در زیر آتش گلولههای دشمن بعثی از ائمه، با اخلاص استمداد میطلبیدند و آنان نیز از روی لطف و کرمشان دستگیری میکردند. حال در هفته دفاع مقدس نگاهی میکنیم به قطرهای از دریای کرامات امام زمان(عج) در جبههها، باشد که مورد قبول حضرت قرار گیرد.
رزمندهای که شفا گرفت
قبل از عملیات والفجر مقدماتی بود، شب جمعه برادران درخواست کردند که برای خواندن دعای پرفیض کمیل در مسجد پادگان جمع شویم. یکی از دوستان نابینا بود و جایی را نمیدید. قبل از اعزام، هرچه تلاش کردند تا مانع از آمدنش به جبهه شوند موفق نشدند. میگفت: "میتوانم لااقل آب برای رزمندگان بریزم"
آن شب در اواسط دعا بلند شد. مدام صدا میزد: "یابنالحسن(عج)، مهدی جان کجا میروی؟ من نابینا هستم. من نابینای چشم بسته را از این گرفتاری و فلاکت نجات بده". درحال گریه به راه افتاد و 20 متری جلو رفت و فریاد زد: "خدا را شکر، خدا را شکر، چشمانش باز شد، بچهها دورش حلقه زدند و او را غرق بوسه کردند. آن شب همگی خدا را شکر کردیم که امام زمان(عج) به مجلسمان عنایت نمودند."
جلال فلاحتی راوی، منبع ماهنامه سبز سرخ.
توسل به آقا
در منطقه دربندی خان مجروح شدم. سه ماه و نیم نمیتوانستم راه بروم. شبی خیلی گریه کردم، دیگر خسته شده بودم. امام زمان(عج) را به مادرش قسم دادم. دلم برای جبهه پر میزد. صبح زود همین که از خواب برخاستم، سراغ عصا رفتم و شروع کردم با اعتماد راه رفتن. پاهایم سالم بود و من از شوق تا دو روز اشک میریختم و گریه میکردم.
منبع: کتاب امدادهای غیبی
شهید اندرزگو و امداد امام زمان(ع)
این خاطره را شهید حجت الاسلام سید علی اندرزگو برای آزاده و شهید حجت الاسلام و المسلمین سیدعلی اکبر ابوترابی نقل کردهاند:
یک بار مجبور شدیم به صورت قاچاقی از طریق مشهد به افغانستان برویم. بین راه رودخانه وسیع و عمیقی وجود داشت که ما خبر نداشتیم. آب موج میزد بر سر ما و من دیدم با زن و بچه نمیتوانم عبور کنم. راه بر گشت هم نبود، چون همه جا در ایران دنبال من بودند. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان(عج) شدیم. نمیدانم چه طور توسل پیدا کردیم.
گفتیم: "آقا! این زن و بچه توی این بیابان غربت امشب در نمانند، آقا! اگر من مقصرم اینها تقصیری ندارند"
در همان وقت اسب سواری رسید و از ما سوال کرد این جا چه میکنید؟ گفتم میخواهیم از آب عبور کنیم. بچه را بلند کرد و در سینهی خودش گرفت. من پشت سر او، خانم هم پشت سر من سوار شد. ایشان با اسب زدند به آب؛ در حالی که اسب شنا میکرد راه نمیرفت. آن طرف آب ما را گذاشتند زمین و تشریف بردند.
من سجده شکری به جا آوردم و درهمان حال گفتم بهتر است از او بیشتر تشکر کنم. از سجده برخاستم دیدم اسب سوار نیست و رفته است. در همین حال به خودم گفتم لباسهایمان را دربیاوریم تا خشک شود. نگاه کردیم دیدیم به لباسهایمان یک قطره آب هم نپاشیده! به کفش و لباس و چادر همسرم نگاه کردم دیدم خشک است. دو مرتبه بر سجده شکر افتادم و حالت خاصی به من دست داد.
تهران، موزهی شهدا، خیابان آیت الله طالقانی
پایان پیام/
نظر شما