خبرگزاری شبستان: صلاح و فساد طبقات اجتماع در یکدیگر تأثیر دارد ، ممکن نیست که دیواری بین طبقات کشیده شود و طبقهای از سرایت فساد یا صلاح طبقه دیگر مصون یا بیبهره بماند ، ولی معمولا فساد از " خواص " شروع میشود و به " عوام " سرایت میکند . و صلاح بر عکس از " عوام " و تنبه و بیداری آنها آغاز میشود و اجبارا " خواص " را به صلاح میآورد ، یعنی عادش فساد از بالا به پایین میریزد و صلاح از پایین به بالا سرایت میکند . استاد شهید مرتضی مطهری در کتاب "داستان راستان (1)" به بیان داستان های کوتاه و آموزنده که راست هستند پرداخته است.
همسفر حج
مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای امام صادق تعریف میکرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار میستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود میآمدیم او فورا به گوشهای میرفت ، و سجاده خویش را پهن میکرد ، و به طاعت و عبادت خویش مشغول میشد . امام : " پس چه کسی کارهای او را انجام میداد ؟ و که حیوان او را تیمار میکرد ؟ "آن مرد: البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهای مقدس خویش مشغول بود و کاری به این کارها نداشت . امام: "بنابر این همه شما از او برتر بودهاید " .
قافلهای که به حج میرفت
قافلهای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد . در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی درمیان آنها شد که سیمای صالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول خدمت و انجام کارهای شماست میشناسید ؟ .
- نه ، او را نمیشناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد . مردی صالح و متقی و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکردهایم که برای ما کاری انجام دهد ، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به آنها کمک بدهد .
"-معلوم است که نمیشناسید ، اگر میشناختید این طور گستاخ نبودید ، هرگز حاضر نمیشدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند " .
- " مگر این شخص کیست ؟ "
- " این ، علی بن الحسین زین العابدین است " .
جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : " این چه کاری بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم ، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم " .
امام : " من عمدا شمارا که مرا نمیشناختید برای همسفری انتخاب کردم ، زیرا گاهی با کسانی که مرا میشناسند مسافرت میکنم ، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی میکنند ، نمیگذارند که من عهدهدار کار و خدمتی بشوم ، از اینرو مایلم همسفرانی انتخاب کنم که مرا نمیشناسند و از معرفی خودم هم خودداری میکنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم "
مسلمان و کتابی
در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود . در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته بود که ، چه فرمانی صادر میکند و چه تصمیمی میگیرد . در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند . مقصد یکدیگر را پرسیدند . معلوم شد که مسلمان به کوفه میرود ، و آن مرد کتابی درهمان نزدیکی ، جای دیگری را در نظر دارد که برود . توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت راهشان یکی است باهم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند . راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد . به سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او میرفت آمد .
پرسید : " مگر تو نگفتی من میخواهم به کوفه بروم ؟ " .
- " چرا " .
- " پس چرا از این طرف میآئی ؟ راه کوفه که آن یکی است " .
- " میدانم ، میخواهم مقداری تورا مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود :"هرگاه دو نفر در یک راه بایکدیگر مصاحبت کنند ، حقی بریکدیگر پیدا میکنند " . اکنون تو حقی بر من پیدا کردی . من به خاطر این حق که به گردن من داری میخواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه خودم خواهم رفت " .
- " اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همین اخلاق کریمهاش بوده " .
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که برایش معلوم شد ، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت علی ابن ابیطالب(ع ) بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی - علیهالسلام - قرار گرفت ".
در رکاب خلیفه
علی - علیهالسلام - هنگامی که به سوی کوفه میآمد ، وارد شهر انبار شد که مردمش ایرانی بودند . کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور میکند ، به استقبالش شتافتند ، هنگامی که مرکب علی به راه افتاد ، آنها در جلو مرکب علی ( ع ) شروع کردند به دویدن . علی آنها را طلبید و پرسید : " چرا میدوید ، این چه کاری است که میکنید ؟ ! " .
- این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود میکنیم . این سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمولبوده است " .
- " اینکار شمارا در دنیا به رنج میاندازد ، و در آخرت به شقاوت میکشاند . همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار میکند خودداری کنید . بعلاوه این کارها چه فایدهای به حال آن افراد دارد ؟ "
بازار سیاه
عائله امام صادق و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود . امام به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد . هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش - که " مصادف " نام داشت - فرمود : " این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش " .
مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی که معمولا به مصر حمل میشد خرید، و با کاروانی از تجار که همه از همان نوع متاع حمل کرده بودند ، به طرف مصر حرکت کرد .
همینکه نزدیک مصر رسیدند ، قافله دیگری از تجار که از مصر خارج شده بود ، به آنهابر خورد . اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند ، ضمن گفتگوها معلوم شد که اخیرا متاعی که مصادف و رفقایش حمل میکنند بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است . صاحبان متاع از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند ، و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود که مورد احتیاج عموم بود ، و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری کنند . صاحبان متاع ، بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش ، با یکدیگر هم عهد شدند که به سودی کمتر از صد درصد نفروشند .
رفتند و وارد مصر شدند . مطلب همان طور بود که اطلاع یافته بودند . طبق عهدی که باهم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از دو برابر قیمتی که برای خود آنها تمام شده بود نفروختند .
مصادف ، با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت . خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت ، و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت . امام پرسید :
" اینها چیست ؟ " گفت : " یکی از این دو کیسه سرمایهای است که شما به من دادید ، و دیگری - که مساوی اصل سرمایه است - سود خالصی است که به دست آمده " .
امام : " سود زیادی است ، بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این قدر سود ببرید ؟ "
- " قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم ، که مال التجاره ما در آنجا کمیاب شده ، هم قسم شدیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم ، و همین کار را کردیم " .
- " سبحان الله ! شما همچو کاری کردید ! ، قسم خوردید که در میان مردمی مسلمان بازار سیاه درست کنید ، قسم خوردید که به کمتر از سود خالص مساوی اصل سرمایه نفروشید ! نه ، همچو تجارت و سودی را من هرگز نمیخواهم " .
سپس امام یکی از دو کیسه را برداشت ، و فرمود : " این سرمایه من " و به آن یکی دیگر دست نزد و فرمود : " من به آن کاری ندارم " .
آنگاه فرمود : "ای مصادف ! شمشیر زدن از کسب حلال آسانتر است ".
بنا بر این گزارش کتاب داستان راستان(1)، اثر به جا مانده از متفکر شهید استاد مرتضی مطهری است.
پایان پیام/
نظر شما