بازار سیاهی که سفیدشد!/ دویدنی که رنج دنیا به همراه دارد?!

مصادف باهزاردینار سودخالص به حضور امام صادق (ع) رفت و دوکیسه جلو امام صادق گذاشت. امام پرسیدند: اینها چیست؟ گفت: یکی ازاین دو کیسه سرمایه‏ای است که‏ شما به من دادید و دیگری سود به دست آمده است.

خبرگزاری شبستان: صلاح و فساد طبقات اجتماع در یکدیگر تأثیر دارد ، ممکن نیست که دیواری‏ بین طبقات کشیده شود و طبقه‏ای از سرایت فساد یا صلاح طبقه دیگر مصون یا بی‏بهره بماند ، ولی معمولا فساد از " خواص " شروع می‏شود و به " عوام‏ " سرایت می‏کند . و صلاح بر عکس از " عوام " و تنبه و بیداری آنها آغاز می‏شود و اجبارا " خواص " را به صلاح می‏آورد ، یعنی عادش فساد از بالا به پایین می‏ریزد و صلاح از پایین به بالا سرایت می‏کند . استاد شهید مرتضی مطهری در کتاب "داستان راستان (1)" به بیان داستان های کوتاه و آموزنده که راست هستند پرداخته است.

 

همسفر حج
مردی از سفر حج برگشته ، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را برای‏ امام صادق تعریف می‏کرد ، مخصوصا یکی از همسفران خویش را بسیار می‏ستود که ، چه مرد بزرگواری بود ، ما به معیت همچو مرد شریفی مفتخر بودیم . یکسره مشغول طاعت و عبادت بود ، همینکه در منزلی فرود می‏آمدیم او فورا به گوشه‏ای می‏رفت ، و سجاده خویش را پهن می‏کرد ، و به طاعت و عبادت‏ خویش مشغول می‏شد . امام : " پس چه کسی کارهای او را انجام می‏داد ؟ و که حیوان او را تیمار می‏کرد ؟ "آن مرد: البته افتخار این کارها با ما بود . او فقط به کارهای مقدس خویش‏ مشغول بود و کاری به این کارها نداشت . امام: "بنابر این همه شما از او برتر بوده‏اید " .

 

قافله‏ای که به حج می‏رفت
قافله‏ای از مسلمانان که آهنگ مکه داشت ، همینکه به مدینه رسید چند روزی توقف و استراحت کرد ، و بعد از مدینه به مقصد مکه به راه افتاد . در بین راه مکه و مدینه ، در یکی از منازل ، اهل قافله با مردی مصادف‏ شدند که با آنها آشنا بود . آن مرد در ضمن صحبت با آنها ، متوجه شخصی‏ درمیان آنها شد که سیمای صالحین داشت ، و با چابکی و نشاط مشغول خدمت و رسیدگی به کارها و حوائج اهل قافله بود ، در لحظه اول او را شناخت . با کمال تعجب از اهل قافله پرسید : این شخصی را که مشغول خدمت و انجام‏ کارهای شماست می‏شناسید ؟ .
- نه ، او را نمی‏شناسیم ، این مرد در مدینه به قافله ما ملحق شد . مردی‏ صالح و متقی و پرهیزگار است . ما از او تقاضا نکرده‏ایم که برای ما کاری‏ انجام دهد ، ولی او خودش مایل است که در کارهای دیگران شرکت کند و به‏ آنها کمک بدهد .
"-معلوم است که نمی‏شناسید ، اگر می‏شناختید این طور گستاخ نبودید ، هرگز حاضر نمی‏شدید مانند یک خادم به کارهای شما رسیدگی کند " .
- " مگر این شخص کیست ؟ "
- " این ، علی بن الحسین زین العابدین است " .
جمعیت آشفته به پاخاستند و خواستند برای معذرت دست و پای امام را ببوسند . آنگاه به عنوان گله گفتند : " این چه کاری بود که شما با ما کردید ؟ ! ممکن بود خدای ناخواسته ما جسارتی نسبت به شما بکنیم ، و مرتکب گناهی بزرگ بشویم " .
امام : " من عمدا شمارا که مرا نمی‏شناختید برای همسفری انتخاب کردم ، زیرا گاهی با کسانی که مرا می‏شناسند مسافرت‏ می‏کنم ، آنها به خاطر رسول خدا زیاد به من عطوفت و مهربانی می‏کنند ، نمی‏گذارند که من عهده‏دار کار و خدمتی بشوم ، از اینرو مایلم همسفرانی‏ انتخاب کنم که مرا نمی‏شناسند و از معرفی خودم هم خودداری می‏کنم تا بتوانم به سعادت خدمت رفقا نائل شوم "

 

مسلمان و کتابی
در آن ایام ، شهر کوفه مرکز ثقل حکومت اسلامی بود . در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز ، به استثناء قسمت شامات ، چشمها به آن شهر دوخته‏ بود که ، چه فرمانی صادر می‏کند و چه تصمیمی می‏گیرد . در خارج این شهر دو نفر ، یکی مسلمان و دیگری کتابی ( یهودی یا مسیحی‏ یا زردشتی ) روزی در راه به هم برخورد کردند . مقصد یکدیگر را پرسیدند . معلوم شد که مسلمان به کوفه می‏رود ، و آن مرد کتابی درهمان نزدیکی ، جای‏ دیگری را در نظر دارد که برود . توافق کردند که چون در مقداری از مسافرت‏ راهشان یکی است باهم باشند و بایکدیگر مصاحبت کنند . راه مشترک ، با صمیمیت ، در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد . به‏ سر دو راهی رسیدند ، مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق‏ مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت ، و از این طرف که او می‏رفت‏ آمد .
پرسید : " مگر تو نگفتی من می‏خواهم به کوفه بروم ؟ " .
- " چرا " .
- " پس چرا از این طرف می‏آئی ؟ راه کوفه که آن یکی است " .
- " می‏دانم ، می‏خواهم مقداری تورا مشایعت کنم . پیغمبر ما فرمود :"هرگاه دو نفر در یک راه بایکدیگر مصاحبت کنند ، حقی بریکدیگر پیدا می‏کنند " . اکنون تو حقی بر من پیدا کردی . من به خاطر این حق که به‏ گردن من داری می‏خواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم . و البته بعد به راه‏ خودم خواهم رفت " .
- " اوه ، پیغمبر شما که این چنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد ، و باین سرعت دینش در جهان رائج شد ، حتما به واسطه همین اخلاق کریمه‏اش بوده " .
تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید ، که برایش‏ معلوم شد ، این رفیق مسلمانش ، خلیفه وقت علی ابن ابیطالب(ع ) بوده . طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد ، و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب علی - علیه‏السلام - قرار گرفت ".
 

در رکاب خلیفه
علی - علیه‏السلام - هنگامی که به سوی کوفه می‏آمد ، وارد شهر انبار شد که‏ مردمش ایرانی بودند . کدخدایان و کشاورزان ایرانی خرسند بودند که خلیفه محبوبشان از شهر آنها عبور می‏کند ، به استقبالش شتافتند ، هنگامی که مرکب علی به راه افتاد ، آنها در جلو مرکب علی ( ع ) شروع کردند به دویدن . علی آنها را طلبید و پرسید : " چرا می‏دوید ، این چه کاری است که می‏کنید ؟ ! " .
- این یک نوعی احترام است که ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام‏ خود می‏کنیم . این سنت و یک نوع ادبی است که در میان ما معمول‏بوده است " .
- " اینکار شمارا در دنیا به رنج می‏اندازد ، و در آخرت به شقاوت‏ می‏کشاند . همیشه از این گونه کارها که شما را پست و خوار می‏کند خودداری‏ کنید . بعلاوه این کارها چه فایده‏ای به حال آن افراد دارد ؟ "
 

بازار سیاه
عائله امام صادق و هزینه زندگی آن حضرت زیاد شده بود . امام به فکر افتاد که از طریق کسب و تجارت عایداتی به دست آورد تا جواب مخارج‏ خانه را بدهد . هزار دینار سرمایه فراهم کرد و به غلام خویش - که " مصادف " نام داشت - فرمود : " این هزار دینار را بگیر و آماده تجارت‏ و مسافرت به مصر باش " .
مصادف رفت و با آن پول از نوع متاعی که معمولا به مصر حمل می‏شد خرید، و با کاروانی از تجار که همه از همان نوع متاع حمل کرده بودند ، به طرف‏ مصر حرکت کرد .
همینکه نزدیک مصر رسیدند ، قافله دیگری از تجار که از مصر خارج شده‏ بود ، به آنهابر خورد . اوضاع و احوال را از یکدیگر پرسیدند ، ضمن گفتگوها معلوم شد که‏ اخیرا متاعی که مصادف و رفقایش حمل می‏کنند بازار خوبی پیدا کرده و کمیاب شده است . صاحبان متاع از بخت نیک خود بسیار خوشحال شدند ، و اتفاقا آن متاع از چیزهایی بود که مورد احتیاج عموم بود ، و مردم ناچار بودند به هر قیمت هست آن را خریداری کنند . صاحبان متاع ، بعد از شنیدن این خبر مسرت بخش ، با یکدیگر هم عهد شدند که به سودی کمتر از صد درصد نفروشند .
رفتند و وارد مصر شدند . مطلب همان طور بود که اطلاع یافته بودند . طبق‏ عهدی که باهم بسته بودند بازار سیاه به وجود آوردند و به کمتر از دو برابر قیمتی که برای خود آنها تمام شده بود نفروختند .
مصادف ، با هزار دینار سود خالص به مدینه برگشت . خوشوقت و خوشحال‏ به حضور امام صادق رفت ، و دو کیسه که هر کدام هزار دینار داشت جلو امام گذاشت . امام پرسید :
" اینها چیست ؟ " گفت : " یکی از این دو کیسه سرمایه‏ای است که‏ شما به من دادید ، و دیگری - که مساوی اصل سرمایه است - سود خالصی است‏ که به دست آمده " .
امام : " سود زیادی است ، بگو ببینم چطور شد که شما توانستید این قدر سود ببرید ؟ "
- " قضیه از این قرار است که در نزدیک مصر اطلاع یافتیم ، که مال‏ التجاره ما در آنجا کمیاب شده ، هم قسم شدیم که به کمتر از صد در صد سود خالص نفروشیم ، و همین کار را کردیم " .
- " سبحان الله ! شما همچو کاری کردید ! ، قسم خوردید که در میان‏ مردمی مسلمان بازار سیاه درست کنید ، قسم خوردید که به کمتر از سود خالص مساوی اصل سرمایه نفروشید ! نه ، همچو تجارت و سودی را من هرگز نمی‏خواهم " .
سپس امام یکی از دو کیسه را برداشت ، و فرمود : " این سرمایه من " و به آن یکی دیگر دست نزد و فرمود : " من به آن کاری ندارم " .
آنگاه فرمود : "ای مصادف ! شمشیر زدن از کسب حلال آسانتر است ".
 

بنا بر این گزارش کتاب داستان راستان(1)، اثر به جا مانده از متفکر شهید استاد مرتضی مطهری است.
 

پایان پیام/


 

کد خبر 292346

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha