تحت تاثیر وهابیت حاضر بودم شیطان پرست بشوم اما شیعه نه !

خبرگزاری شبستان:سلمان حدادی وهابی تازه مسلمان شده در بخش رهیافتگان نمایشگاه قرآن گفت: در تهران با‌یکی از دوستانم در مجالس شیطان پرستی حاضر شدم و دیدم که عقاید و رفتارشان با فطرت انسان سازگاری ندارد.

به گزارش خبرگزاری شبستان، سلمان حدادی، وهابی مسلمان شده است که شب گذشته میهمان بخش رهیافتگان بود. آنچه در ادامه می خوانید حاصل گفت و گوی خبرنگار قرآنی خبرگزاری شبستان با این تازه مسلمان است.


سلام، در ابتدا خود را معرفی کنید.

سلمان حدادی هستم و متولد 1361 در سنندج هستم و از همان کودکی "وهابی" بودم. پدرم تا سال 54 نظامی و عضو ارتش بود و آن سال، از ارتش کناره گرفت و زمانی که کاک احمد مفتی زاده در سنندج، با تاسیس مدرسه‌ی قرآن، حرکت دینی در کردستان آغاز کرد، به جمع کاک احمد و فاروق فرساد پیوست. پس از انقلاب، بعد از زاویه پیدا کردن جنبش کاک احمد با جمهوری اسلامی، در سال 61 به زندان افتاد و بعد از 2 سال و 7 ماه زندان، با عفو مسئولان نظام، از بند زندان آزاد شد.

 

وقتی پدرم را به زندان بردند، فقط 5 روز از تولدم گذشته بود و به مادرم سفارش کرد که اسم مذهبی بر فرزندمان بگذار. مادرم که اهل کشور سوریه و شیعه مذهب بود، به خاطر محبت فراوان به صحابه جلیل القدر پیامبر و امیرالمومنین، حضرت سلمان، اسمم را سلمان گذاشت. وقتی در زندان به پدرم خبر دادند که اسم من را سلمان گذاشته اند، بسیارعصبانی شد.

 

با این اسم بزرگ شدم در حالی که آن زمان، از اسمم احساس شرمندگی می‌کردم. با تشویق پدرم، در کنار دروس مدرسه، درس‌های دینی اهل سنت را هم می‌خواندم. بعد از اتمام دبیرستان، با چند نفر از دوستان به زاهدان رفتم و 3 سال دوره حدیث را در مسجد مکی، گذراندم، در آن مدت سال بحث‌های مختلفی با مولوی‌های زاهدان داشتم، گاهی سر کلاس مطالبی می گفتند که با عقل جور در نمی‌آمد و به آنها اعتراض می‌کردم.

 

‌پس از 3 سال تحصیل در زاهدان دوره حدیث به اتمام رسید و برای آموختن دوره کامل نحوه‌ جذب و تبلیغ، به "رایوند" پاکستان رفتم و 4 ماه در آنجا آموزش دیدم.پس از بازگشت از پاکستان امتحان کنکور دادم و در دانشگاه کرمانشاه در رشته‌ استخراج معادن قبول شدم.


چطور شد که نسبت به تشیع کنجکاو شدید؟

در دانشگاه،‌ یک دوست شیعه پیدا کردم به نام مهدی رضایی. فردی بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و با اعتقاد بود. همیشه سر به سرش می‌گذاشتم و می‌گفتم: حیف نیست تو با این اخلاقت شیعه باشی؟ بسیار اذیتش می کردم. او هم خیلی حرص می‌خورد و گاهی در جوابم می‌گفت: حیف نیست تو سنی باشی! ای کاش شیعه می‌بودی!

از این دوستی ما 4 سال گذشت و او مکرر به من می‌گفت: حداقل‌ یک بار بیا و در روضه‌ سید الشهدا (ع) شرکت کن. من هم که دارای ریش بلند و تیپ و قیافه‌ی مولوی‌ یا به تعبیر کردها ماموستا بودم خیلی سختم بود. به او گفتم: این کفریات چیه؟ می‌گفت: حالا‌یک دفعه بیا از نزدیک ببین.

 

با اصرار زیاد، من را ‌یک شب محرم به مجلس روضه برد.‌ گوشه‌ای نشستم و سید بزرگواری منبر رفت و در حین صحبت‌هایش گفت: کدام ‌یک از شما حاضرید به خاطر خدا و اسلام، جانتان را فدا کنید و مطمئن باشید زن و بچه‌تان به اسارت می روند؟ در آن زمان سید الشهدا(ع) چه دید که حاضر شد، جانش گرفته شود و اهل و اولادش به اسارت روند؟ چرا امام حسین(ع) دست به چنین کار بزرگی زد؟ امت پیغمبر(ص) چه کرده بودند و به چه روزی افتاده بودند که نوه پیغمبر(ص) ناچار شد دست به چنین کاری بزند؟

 

هر چی فکر کردم دیدم که در شخصیت‌های اهل سنت، شخصیتی مانند امام حسین(ع) پیدا نمی‌شود که حاضر باشد به خاطر اسلام، دست به چنین کار بزرگ و خطرناکی بزند! این سوال مهمی بود که برایم ایجاد شد.

 

آن شب چراغ ها را خاموش کردند و شیعیان مشغول سینه زنی شدند ولی من سینه نزدم، نشستم و برای مظلومیت سیدالشهدا (ع) خیلی گریه کردم.

 

از این که در مذهب اهل سنت نمی‌گذاشتند امام حسین(ع) را به خوبی بشناسیم ناراحت بودم، از مذهبم دلسرد شدم. ولی چون از بچگی به ما گفته بودند که شیعه‌ها سفسطه می‌کنند و ناحق را حق جلوه می‌دهند از مذهب شیعه فراری بودم و از رفتن به سوی آن بیم داشتم.


بعد از دلسرد شدن چکار کردید؟

تصمیم گرفتم همه‌ مذاهب اهل سنت از حنفی گرفته تا حنبلی و مالکی و شافعی را مورد مطالعه‌ جدی قرار دادم، حتی در مورد فرقه های دیگر غیر اسلامی هم مطالعاتی انجام دادم. حتی تا اختلافات ریز فقهی آنها هم مطالعه کردم که مثلا شافعی‌ها می گویند: اگر مردی که وضو داشته باشد دستش به همسرش بخورد وضویش باطل می‌شود ولی حنفی‌ها می‌گویند باطل نمی‌شود، ولی هیچ کدام روح مرا سیراب نکرد.


تصمیم گرفتم درباره دیگر ادیان هم تحقیق کنم هر چند که می‌دانستم دین حق اسلام است ولی گفتم شاید آنها بر حق باشند و به ما اشتباه گفته‌اند. با ماشین به ‌یزد رفتم و با بزرگان زرتشت صحبت کردم دیدم آنها از جنگ اهریمن و اهورا مزدا می‌گویند و افسانه بافی می‌کنند آنان را بر حق نیافتم. سراغ ‌یهودی‌های اصفهان رفتم و تحریفات و مطالب مخالف با عقل در تورات را که دیدم از ‌یهودیت هم ناامید شدم. سراغ مسیحیت رفتم، انجیل‌ یوحنا را مطالعه کردم، با کاتولیک‌های تهران صحبت کردم با پروتستان‌ها حرف زدم، پروتستان ها را افرادی روشن‌تر و عاقل‌تر از کاتولیک ها‌ یافتم ولی با این وجود، اهانت ها و نسبت های ناروا به پیامبران الهی، باعث شد که از آنها فاصله بگیرم و حقیقت را در جای دیگری جستجو کنم.

 

یک سری کامل کتاب های صادق هدایت را خواندم، کتاب‌ مسخ و آمریکای فرانس کافکا را مطالعه کردم، کتاب‌های نیچه را خواندم که مطالبش انسان‌های غافل را به پوچ‌گرائی می‌کشاند، کتاب‌های مرحوم دکتر شریعتی را مطالعه کردم.

 

در تهران با‌یکی از دوستانم در مجالس شیطان پرستی حاضر شدم و دیدم که عقاید و رفتارشان با فطرت انسان سازگاری نداشت. به دالاهو و سرپل ذهاب کرمانشاه رفتم و با پیروان فرقه‌ اهل حق گفتگو کردم، در همان زمان جشنی بر پا کرده بودند که ‌یکی از شیطان پرستان‌یزیدی - که در کردستان هستند – در آنجا برنامه اجرا می‌کرد. صحنه‌هایی که آنجا دیدم اصلا برایم جالب نبود و آن را دین آسمانی نیافتم. 4سال این جستجوها و مطالعات من طول کشید.

 

بعد از همه‌ این جستجوها، با احتیاط به سراغ فرق شیعه رفتم. ابتدا کتاب های شیعیان 4 امامی زیدی را مطالعه کردم که افکارشان بیشتر شباهت به فرق اهل سنت دارد تا شیعه‌ امامیه.

 

به دیزباد نیشابور، به دیدن شیعیان اسماعیلی 6 امامی رفتم دیدم که متاسفانه هیچ تقیدی به شریعت نداشتند. زنانشان بدون حجاب در بین مردان حاضر می‌شدند و راحت با مردان نامحرم دست می‌دادند که به شدت از آنان متنفر شدم.

 

آخرین فرقه‌ای که باید مورد تحقیق قرار دادم فرقه‌ی شیعه‌ی 12 امامی بود. ابتدا کتاب منتهی الامال را به دست آوردم و خواندم. بعد از آن به دفتر‌ یکی از مراجع قم رفتم و سوالات و شبهاتی که داشتم از آنجا پرسیدم و آنها هم با صبر و حوصله به من پاسخ دادند.

 

سپس از او خواستم کتابی به من معرفی کند تا درباره‌ی شیعه بیشتر تحقیق کنم که کتاب "المراجعات" و "شبهای پیشاور" را به من معرفی کرد و خیلی سریع مطالعه شان کردم.

 

یک دفترچه‌ای چاپ کردم تحت این عنوان که "آیا شیعه حق است؟" و در آن دلائلی از کتاب‌های اهل سنت آوردم که ثابت می‌کرد مذهب شیعه حق است، سپس آن دفترچه را بین چند نفر از دوستانم پخش کردم. ‌یک نفر این دفترچه را به پدرم داده بود. و گفته بود: این را پسر شما چاپ کرده است.

 

پدرم به من گفت: سلمان شیعه شده‌ای؟ من هم جرات نکردم بگویم آره. تقیه کردن را هم‌ بلد نبودم! گفتم: اگر خدا قبول کند.


گفت: نه گولت زده اند.

 

گفتم. من ‌یک عمری به مردم می‌گفتم شما گول شیعه ها را نخورید حالا شما به من می‌گویید گول خورده ای؟‌

 

نشستم و با پدر شروع کردم به بحث و مناظره کردن. و به کمک اهل بیت(ع) با حضور ذهن کافی، توانستم جوابش را بدهم. ‌یکسری از دوستان پدرم آمده بودند و با آنها هم بحث کردم و آنها هم محکوم شدند. گاهی عصبانی می شدند و می گفتند: تو را شیعه ها فرستادند تا ما را اذیت کنی.

 

گفتم: من که کردستان و سنندج بودم و هستم، پیش شیعه‌ها که نرفتم تا آموزش ببینم. این مطالب همه از کتاب‌های خودتان است نه کتاب‌های شیعه.


وقتی دیدند این طوری نمی‌توانند جوابم را بدهند، پدرم به من گفت: سلمان، ماشین زیر پایت چی هست؟ گفتم: زانتیا. گفت: این را بگذار کنار، برایت ماکسیما می‌خرم به شرطی که دیگر هیچ اسمی از شیعه نبری.

 

گفتم: ماکسیما نمی‌خواهم.

 

6 ماه مرتب، مرا تحقیر و اذیت می‌کردند و چاره‌ای جز تحمل آنان نداشتم و در این مدت شاید با صدها نفر مناظره کردم.


چگونه این وضعیت را تحمل کردید؟

در آن ایام سخت همیشه یاد کربلا و سخنان آن واعظ می افتادم و آرام می شدم. خانمم ‌یک بچه‌ی تو راهی داشت و زندگی بر ما فشار می‌آورد. به خانمم گفتم این طور نمی‌شود زندگی کرد، من به ارومیه می‌روم تا شغلی پیدا کنم، خانه‌ای اجاره کنم و بعد دنبالت می‌آیم تا از اینجا برویم.


از خانه که بیرون رفتم، دیدم پدرم با چند نفر، سر کوچه ایستاده است گویا فهمیده بودند که می‌خواهم از آنجا بروم. خانمم برخلاف میل من تا سر کوچه دنبالم آمد. آنها 5، 6 نفری بر سرم ریختند و ‌یک نفر با چوب دستی که در دست داشت ضربه‌ی محکمی از پشت به سرم زد و من آنجا افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم.

 

خانمم که قصد داشت از من دفاع کند، جلو آمده بود تا مانع آنها شود، که‌ یکی از آنها با لگد به پهلویش زده بود، و بر اثر آن ضربه، بچه‌‌اش را سقط کرد ولی خدا رو شکر، من آن صحنه را ندیدم.

 

بی‌درنگ‌ یاد مظلومیت علی(ع) می‌افتم که در جلوی چشمش همسرش را زدند ولی نمی‌توانست از او دفاع کند. نمی‌دانم در آن صحنه چه کشید؟ واقعا او اول مظلوم عالم است.

دو، سه روز که در بیمارستان بی‌هوش بودم. وقتی به هوش آمدم گفتند خانمت بچه‌اش را سقط کرده و من هم بر اثر ضربه ای که بر سرم وارد شده لکنت زبان گرفته‌ بودم و به سختی می‌توانستم صحبت کنم.

 

شبانه از بیمارستان فرار کردیم و با سختی خودمان را به ارومیه، به ‌یکی از دوستان سنی ام رساندیم. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: ما هر چه داشتیم آنجا گذاشتیم و پیش شما آمدیم. به ما کمک کنید.

 

وی هیچ التزام عملی به مذهب نداشت اصلا نمی دانست نماز چند رکعت است و فقط اسم سنی بر او بود به من گفت: نه ؛ تو اگر هزار قتل مرتکب می‌شدی‌ یا هر جرمی دیگری مرتکب می‌شدی، من کمکت می‌کردم ولی چون که شیعه شدی از من کمکی ساخته نیست!

 

یاد کلام امیرالمومنین در نهج البلاغه افتادم که فرمود: آنها در باطلشان بسیار قرص و محکم هستند ولی ما در حق مان سست و بی اراده.

 

آنجا بود که از خانه‌اش بیرون رفتم و با مقدار پولی که داشتیم به تهران رفتیم و مدتها در پارک و ترمینال می خوابیدیم، بعد از آن خودمان را به قم رساندیم و چون هیچ‌کس را در قم نمی‌شناختیم و جایی برای ماندن نداشتیم، مدت 45 روز در جمکران ماندیم. گرسنگی می‌کشیدیم ولی وقتی‌ یاد گرسنگی و آوارگی و پای برهنه‌ اهل بیت امام حسین(ع) می‌افتادم تحملش برایمان آسان می‌شد.

 

مدتی که در جمکران بودیم، لطف آقا امام زمان(عج) بود که هر طور شده ‌یک وعده غذایی برای ما جور می‌شد. حالا‌ یا نذری بود‌ یا هیئتی می‌آمد و شام می داد ‌یا به هر نحوی دیگر، غذا گیر ما می‌آمد.

 

پس از آن به کمک چند نفر شغلی پیدا کردم و مشغول تحصیل علوم حوزوی شدم.



بعد از سقط شدن فرزندتان دیگر تصمیم به بچه دار شدن نگرفتید؟

خیلی بچه دوست داشتیم ولی دکترها گفته بودند به خاطر ضربه بدی که همسرم خورده است، باردار شدن برایش خطرناک است و بچه زنده به دنیا نمی آید و به همین دلیل ما هم از بچه دار شدن منصرف بودیم تا اینکه 89 در مراسم عید حضرت زهرا(س)، به ایشان توسل کردم و دو چیز از حضرت زهرا (س) خواستم. یکی بچه و دیگری زیارت کربلا.


هفته‌ی بعد ‌یک نفر هیئتی، مرا دید و گفت: دیشب خواب دیدم که شما و خانمت در حسینیه برای عزاداران امام حسین(ع) چایی می‌ریزید.

 

خوابش را اینگونه تعبیر کرد که باید شما و خانمت را به کربلا بفرستم. او‌ یک بانی پیدا کرد و ما را به کربلا فرستاد.


یک ماه بعد از سفر کربلا، متوجه شدیم که بچه‌ی تو راهی داریم. اولش باورمان نمی‌شد، سالها از آن ضربه‌ای که به پهلوی خانمم وارد شده بود می‌گذشت و احتمال نمی‌دادیم که دوباره حامله شود. برای اینکه مطمئن شویم خانمم باردار است، هفت، هشت مرتبه آزمایش دادیم و جواب همه‌ی آنها مثبت بود. دکترها وقتی وضعیت جسمی خانمم را که دیدند گفتند: صد در صد باید بچه اش را سقط کند.

 

یکی از دوستان گفت: همین الان نذر کن که اگر بچه‌ات دختر باشد اسمش را فاطمه بگذار و اگر پسر بود به یاد فرزند نوزادش که بین در و دیوار کشته شد، محسن. من هم نذر کردم.

 

گذشت و ما از مشهد به قم آمدیم و همسرم را پیش خانم دکتر شبیری که متخصص زنان و زایمان است بردم.

 

ایشان گفت: بروید و‌یک سونوگرافی سه بعدی از جنین بگیرید. جواب سنوگرافی را که دید گفت: تازه این بچه اگر کامل بشود وبه دنیا بیاید، 700 گرم وزن خواهد داشت و حتما می‌میرد.

 

این صحبت، حدودا 20 روز قبل از تولد بچه است. ما خیلی ناراحت بودیم.

 

بچه را سقط کردید؟

 

خیر، اوایل خانم بنده بسیار می ترسید و اضطراب داشت از مردن بچه ولی یک شب خانمم خوابی دیده بود و برایم تعریف کرد که‌ یک خانمی از او ‌پرسید: می‌دانی من که هستم؟

گفته بود: نه. گفت: من فاطمه‌ زهرا(س) هستم، نگران و ناراحت نباش ما مواظب شماییم.

 

بعدش دستش را به گردن خانمم انداخت و روضه‌ سیدالشهدا(ع) برایش خواند و هر دوتایشان گریه کردند.


خانمم گفت: با چشمان خودم دیدم که‌ یک طرف صورت آن خانم، کبود شده بود و روی پوست بدن ایشان قرآن نوشته بود و خمیده و دست به دیوار راه می رفت.

 

بعد از چند روز دیدم خانمم درد دارد، او را پیش دکتر بردم و یک ساعت بعد، بچه به دنیا آمد و 2 کیلو و 800 گرم وزن داشت. من خوشحال از اینکه پدر شده ام و بچه به سلامتی به دنیا آمده است. طبق نذری که کرده بودم اسمش را فاطمه گذاشتم و از آن روز تا حالا، فاطمه اصلا هیچ مریضی مانند زردی و حتی سرماخوردگی نگرفته است!

 

اگر فاطمه را خدا به ما نمی‌داد، خانمم با سختی‌هائی که کشیده بود، دوری از پدر و مادر و شهر غربت، یقیناً دق می‌کرد ولی الان همه‌ دلخوشی‌اش دخترش است و فاطمه است که به مادرش آرامش می‌دهد همانطور که اگر نبود حضرت فاطمه‌ی زهرا(س) در کودکی در فضای پر اختناق مکه در کنار مادرش حضرت خدیجه(س)، معلوم نبود حضرت خدیجه(س) زنده بماند، حضرت زهرا(س) حق حیات به گردن مادرش دارد زیرا با فشارهائی که به پیامبر(ص) و حضرت خدیجه(س) می‌آمد در قبال آن فشارها حضرت زهرا(س) به مادر و پدرش آرامش می‌داد.


در ادامه فعالیتتان را چطور ادامه دادید؟

روزی توانستم با چت کردن با یک الجزایری که وهابی بود ارتباط بگیرم و بعد از مدتی بحثمان تمام شد و تعدادی کتاب به او معرفی کردم و الحمد لله با‌یک مثال ساده که خداوند به ذهنم انداخت باعث شد تا دنبال تحقیق درباره شیعه برود و نهایتا شیعه شد و از آن روز تصمیم به تبلیغ تشیع در شبکه های ماهواره ای و مکان های دیگر کردم و تا به حال ده ها هزار نفر اعلام کرده اند که توسط صحبت های من شیعه شده اند.


بعد از تبلیغات شما را اذیت نمی کردند؟

بسیار مرا تهدید کردند و اذیت کردند. زمانی که در پاکستان بودم با "ریگی" همکلاس بودیم و هم از طرف پاکستانی ها هم از طرف ایرانی ها و هم از سوی کشورهای مختلف دیگر تهدید می شدم و تا به حال بیش از ده بار ترور شده ام که خدا را شکر لطف خدا همیشه شامل حال من شده است و آخرین بار هم چند روز قبل از ماه رمضان بود که در قم به من حمله کردند و با چاقو پیشانی مرا شکافتند که باز هم خدا را شکر زخم کاری نبود.



انتظارتان از شیعیان و ایرانیان چیست؟

ناراحت می شوم که می بینم که بعضی مردم قدر نمی دانند و متوجه نیستند با چه گنجینه عظیمی مرتبط اند ولی از آن بهره نمی برند و گاهی بی مهری و کم لطفی می کنند. به خدا حیف است و ضرر بزرگی است می کنند و از آن خبر ندارند. یک باری که وضعیتم بسیار بد بود برای کمک گرفتن نزد یک مؤسسه مذهبی رفتم و به او ماجرای سخت زندگی و شیعه شدنم را گفتم؛ او هم با رفتار بدی و از روی غضب گفت: شیعه شده ای که شده ای! تازه شدی مثل و گذشته ات پاک شدنی نیست! مردم حب اهل بیت را فراموش نکنند و این محبت را در اعمال روزانه شان نشان دهند تا حب واقعیشان اثبات شود.

 


پایان پیام/
 

کد خبر 279088

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha