به گزارش خبرگزاری شبستان ، «به احمدآقای من بگویید تا خودش فکری بکند. من، غالباً، زیر این درخت سیب خواهم نشست، و در فصلی که سرد نیست، همینجا به نماز خواهم ایستاد. من، تا جایی که بشود، نمازم را همینجا، زیر این درخت خواهم خواند، قرآنم را هم، اگر بشود، همینجا هم چیزهایی را که لازم باشد خواهم نوشت... من، خدای درختان سیب را ستایش خواهم کرد و قدرِ رأفتش را خواهم دانست؛ چنان که تا به حال دانستهام.»
زنده یاد نادر ابراهیمی در کتاب «سه دیدار با مردی که از فراسوی باور ما میآید» از روح الله میگوید. مردی که به راستی از فراسوی باورها آمد و ایران را وارد شگفتترین عصر خویش کرد. مردی فراسوی زمان و مکان. ابراهیمی این کتاب را در اوسط دهه هفتاد نگاشت که طی این مدت به چاپ هشتم رسیده است. حال به مناسبت ایام رحلت این پبر فرزانه با هم بخشی از این کتاب خواندنی را میخوانیم:
نوفللوشاتو
آنجا خانهیی بود زیبا و کوچک.
«آقا» فرمود: «بله... بله... یادم میآید. یادم میآید...»
بانو دبّاغ، شگفتزده، در «آقا» نگریست.
ـ اینجا را به یاد میآورید حاجآقا خمینی؟
ـ شاید... خدا میداند... یک درخت سیب را. من آنجا دعای سحر و نماز صبح میخواندم... دعای سحر خیلی زیباست خانم دبّاغ! میدانید؟ میخوانید؟
ـ بله حاجآقا... شرح آن را هم بارها خواندهام.
ـ شرحش را؟ آوه بله... به همان چیزهایی که من نوشتهام اشاره میکنید؟ گمان میکنم آن اولین شرحی بود که نوشتم. خیلی جوان بودم...
خداوندا، تو زیبایی، زیباترین زیباییها...
خداوندا، زیباییِ زیبا از زیبایی توست، و زیبایی انسان از زیبایی توست، و زیبایی جهان از زیبایی توست...
«پروردگارا، از تو میپرسم به زیباترین زیباییات، و همهی زیباییهای تو زیباست. پروردگارا، از تو میپرسم به همهی زیباییهایت...»
«... و کُلُّ بَهائِکَ بَهیٌّ، و کُلُّ شَرَفِکَ شَریفٌ...»
انسان، تنها کتابی است که خداوند، آن را با دستهای خود نوشته است... متوجّه هستید چه میگویم خانم دبّاغ؟
ـ بله آقا... زیباست آنچه میفرمایید.. ما مبهوت بزرگی شما هستیم آقا.
«آقا»، سبُک، به سوی آن درخت سیب رفتند؛ چنان چون در خواب، در پرواز. و خواستند که زیر درخت بنشینند، بر خاک.
ـ آقا، قربانتان گردم. صبر کنید برایتان زیراندازی بیاورم. باغچه را تازه آب دادهاند. رطوبت دارد. برای پاهای مبارکتان خوب نیست.
«آقا» ایستادند زیر درخت.
ـ اینجا نماز خواهیم خواند.
درخت، عطر خمین را که نداشت؛ عطر وطن را، عطر آن موجودی را که، در دوردست، بر بالهای فرشتگان نشسته بود... هیچ... اما آقا، عطر رؤیاهای معطّر و مطهّر خویش را به درخت سیب نوفللوشاتو میبخشید.
ـ یک تکه گلیم از اتاقی که مادرم و خواهرهایم در آن خوابیدهاند خواهید آورد. میدانم. بالای پلّههای مارپیچ، از پنجرههای آن اتاق، باغ بزرگ پدریام را خواهید دید. عبدالله، آن سوی باغ، از لابهلای شاخههای درختها، تکّهتکّه دیده میشود. جوی باریک، از پشت درخت سیب که میگذرد، خاک را نوازش میکند و آهنگی کاملاً بیصدا را برای روح تو، که روح خدا در آن جاری است، مینوازد.
ما طلوع آفتاب روح را خواهیم دید.
ـ خداوندا، آوارهییم. از منزلی به منزل دیگر میرویم شاید به تو نزدیکتر شویم. چه دشوار است به سوی تو آمدن با این همه قید و بند که بر دستها و پاهایماست.
خداوندا، این قید و بندها را سبک کن و امکان پیمودن راه خود را آسان. قدری آسانتر.
تو آنجا خواهی نشست؛ تو، آنجا، زیر آن درخت معطّرِ یادهای کودکی، نماز خواهی خواند، و آنگاه لحظهیی چند خواهی خفت.
ـ روحالله جان، رطوبت دارد.
ـ برای من خوب است. خیس نمیخورم.
ـ شوخی میکنی.
ـ بد که نیست عمّه جان! دیگر متّهمم نمیکنید به اینکه اهل شوخطبعی نیستم.
ـ بازی، اما، نمیکنی. هیچ بازی نمیکنی.
ـ تفکّر بازی من است عمّه خانم! این را دیروز به مادرم گفتم. تفکّر، بازیِ بسیار دلنشینی است. من دنبالِ یک شعر عاشقانه میروم؛ اما آن شعر، مثل قمریهای آشنا، به کُندی، پَرشْپَرش، دور میشود، نه یکباره، پروازکنان، اوجگیران، تا آن سوی حمّامِ قدیمی محلّهی ما در خمین. راستی چرا آن حمّام را کوبیدند؟ قدیمی و زیبا بود.
میتوانستند نوسازیاش کنند و کتابخانهاش کنند...
ـ شما که سالهاست به خمین تشریف نبردهاید آقا! از کجا میدانید که خرابش کردهاند؟
ـ اوّلین کلنگ را، که بر تن کهنهی آن کوبیدند، ناگهان چیزی در قلب من فروریخت. همهی کهنهها و قدیمیها را نباید از بین برد. ما بدون بهره گرفتن از آنچه در قفای ماست، قدمی به جلو برنخواهیم داشت...
ـآقا، هنوز ایستادهاید؟
ـ نام اینجا چیست حدیده بانو؟
ـ نوفللوشاتو.
ـ از اینجا تا درّهی گل زرد نباید فاصلهیی باشد.
ـ نمیدانم حاجآقا.
ـ یک روز، آن درّه را هم خراب خواهی دید. حتماً برایتان گفتهام. من آنجا گاهی نماز میخواندم و غالباً به بازی زیبای اندیشیدن مشغول میشدم، تا وقتی که صدای بال پروانهها، سکوت تفکّر را میشکافت و پارهپاره میکرد و تکّههای تفکّراتم مثل برگهای زرد و سرخ و اُخراییِ پاییزی از بالای کوه فرومیریخت.
ـ و مردم آنها را جمع میکردند و به خانه میبردند.
ـ آنجا، هنوز، مردم نبودند؛ و من پاییز را برای مردم وطنم نمیآورم. دشوار است که، بعد از این همه سال، از من پاییز بخواهند.
ـ بله آقا... تابستان... آنها قلّهی رفیع تابستان را میخواهند.
ـ که آتش از زمین و آسمان ببارد.
ـ و، در خیابانها، آتش به تن میخانهها بیفتد.
ـ من شعرهایی در وصف می و میخانه ساختهام. شما میدانید؟
ـ همسر بزرگوارتان، بانو قدس ایران، به من فرمودهاند که شما اهل این حرفها هم هستید. خودشان هم هستند.
ـ خُب اگر نبودیم، شما چرا باید این همه راه را به دنبالمان میآمدید و این همه مهربانی به ما میبخشیدید؟
ـ شما عارف بزرگی هستید آقا! معلّم بزرگی هستید، مرادِ اصلِ اصل هستید. آنچه میآموزید، همان چیزی است که با آن زندگی میکنید. من در تمام این سالها، از دور و نزدیک، دیدهام و حس کردهام.
میدانید آقا؟ من در بیشتر سالهای عمرم به دنبال مراد میگشتم؛ مرادی که بر منبر همانگونه باشد که در خانه هست، و در جماعت همانگونه که در خلوت. این درخت سیب، انگار که صد سال در شما جاری بوده است. شما در سایهی آن ننشستهاید، بلکه درخت در پرتو آفتاب وجود شما روییده است... من حس میکنم...
ـ بله... من آن را تکثیر کردم و با خودم به همهجا بردم؛ حتّی به آن جهنم عراق که مولای ما، علی (ع)، را آنجا اسیر کردهاند؛ حتّی به آن حیاطِ سوختهی چند ذرعیِ گُرگرفته هم بردم.
ـ میدانم آقا. من آنجا هم مدّتی در خدمت شما بودم.
ـ یادم هست. همسر خوب و فرزندان نازنینتان را به امان خدا رها کردید و آمدید تا به ما محبّتی بکنید... یادتان باشد وقتی برگشتیم ایران؛ برمیگردیم دیگر، نه؟
ـ البته آقا!
ـ بله، یادتان باشد اگر خانهیی که من در آن زندگی خواهم کرد، اگر خدا بخواهد، حیاط کوچکی داشت، بفرمایید توی آن حیاط هم یک درخت سیبگلاب بکارند... اما نه... این هم یک میل فردی است؛ یک آرزوی شخصی... برای ما خوب نیست. خوب این است که برای خودمان، بیآرزو باشیم؛ بیمیل به داشتن چیزی که دلبستگی بیاورد، یا وابستگی.
ـ شما، آقا، اگر دنیا را هم داشته باشید هیچ تغییری نخواهید کرد. من میدانم.
ـ شما بد میکنید که چیزی را میدانید که نمیدانید حدیده خانم. شما نمیدانید. هیچکس هم نمیداند. اگر لطفی در حقّ این بندهی سراپا تقصیر دارید، هیچوقت، به طرف جهنم نرانیدم. دوزخی شدن خیلی آسان است خانم دبّاغ. ما، هرگز، بیش از چند وجب با جهنم فاصله نداریم. تنها وسوسهناپذیریِ انسان است که راه بر کوتاه شدن این فاصله میبندد... خوب... بالاخره یک تکّه گلیم، گمان نمیکنم اینجا پیدا بشود. فرانسویها خیال نمیکنم بدانند که گلیم چیست.
ـ میدانید آقا! سوغات ایران است. خیلیها در خانههایشان دارند. در دسترس ما، اما، فعلاً نیست. یک پتو میآورم.
ـ پتو خاکی میشود؛ شاید هم آلوده بشود. هر چیز زیبایی، لزوماً پاک نیست. میدانید؟
ـ بله آقا. قبلاً هم فرموده بودید.
ـ باید که باز گفت. باید تکرار کرد تا در ذهنمان جا خوش کند و بماند.
ـ ...
ـ ...
ـ پس چه کنیم حاجآقا؟ اگر پتو نخواهید و گلیم هم نباشد...
ـ به احمدآقای من بگویید تا خودش فکری بکند. من، غالباً، زیر این درخت سیب خواهم نشست، و در فصلی که سرد نیست، همینجا به نماز خواهم ایستاد. من، تا جایی که بشود، نمازم را همینجا، زیر این درخت خواهم خواند، قرآنم را هم، اگر بشود، همینجا هم چیزهایی را که لازم باشد خواهم نوشت... من، خدای درختان سیب را ستایش خواهم کرد و قدرِ رأفتش را خواهم دانست؛ چنان که تا به حال دانستهام.
ـ عجیب است آقا! لحن شما ناگهان عوض میشود. همانطور که طرز نگاه کردنتان.
ـ وقتی کوچک بودم، مادرم، و عمّهام، و مرتضی خان پسندیده، و خیلیهای دیگر، از آن طور نگاه کردن من خوف میکردند.
ـ هنوز هم همین طور است آقا!
ـ یکبار، سالها پیش از این، شاه را نگاه کردم، به گریه افتاد. خواستِ خداوند متعال است؛ ربطی به بنده ندارد... این درخت، به زودی به بار خواهد نشست؛ اما سیب خمین ما کجا، سیبِ...
ـ نوفللوشاتو.
ـ بله... همیشه اولش را من میگویم، نوفللوشاتویش را شما بگویید... در باغ پدری، زیر آن درخت سیب، من افکارم را میانباشتم و پرسشهای بیجوابم را میساختم. عمّه صاحبه، اگر بود، برای هر سؤال جوابی که راضیام کند نداشت. مادرم میگفت: «از صاحبه خانم بپرس.» برادرم، حاجآقا پسندیده، آسانگیر و سادهدل بود. آقای هندی، برادر دیگرم، دمِدست نمیآمد. همیشه شادِ همیشه راضی بود؛ اما تن به اندیشههای سیاسی نمیسپرد. بعدها انبانِ پرسشهایم را با خودم به اراک بردم.
ـ سلام حاجآقا!
ـ سلام جوان. به خانهی ما خوشآمدی. از کجا راهیِ اراک شدهیی؟
ـ از خمین. من فرزند شهید مصطفی موسوی خمینی هستم.
ـ آه بله... دربارهی آن مرحوم، شبی، کسی، با من بسیار سخن گفت. روحانیِ تفنگکشی بود؛ خانِ ضدِّ خان. درست میگویم؟
ـ بله حاجآقا.
ـ آمدهیید اینجا بمانید؟
ـ بله آقا.
ـ چیزی را گذراندهیید؟
ـ «مقدّمات» را، ظاهراً، تمام کردهام.
ـ در «مقدّمات» چه چیزهایی را خواندهیید؟
ـ ادبیّات، منطق، معانی بیان، بدیع، آداب...
ـ آداب؟
ـ بله آقا. آداب المُتّعلمین. اَمِثلِه و نِصابُالصِبیان و...
ـ کافی است. همه را هم میدانید؟
ـ اینطور فکر میکنم.
ـ به «سطوح» هم آمدهیید؟
ـ بله حاجآقا. سُیوطی را که تمام کردم، پرداختم به مُغْنی، و منطق کُبری...
ـ و حاشیه؟
ـ بله آقا! حاشیهی ملاّ عبدالله...
ـ همهی اینها را در خمین خواندهیید؟
ـ بله حاجآقا.
ـ در شما چیزی هست.
ـ هیچچیز، به جز ایمان و عشق، گمان نمیکنم که باشد.
ـ از یک طلبهی بسیار جوان بعید است که به این صراحت، از عشق بگوید.
ـ اگر قرار باشد روزی از عشق نگویم، از هیچچیز نخواهم گفت.
ـ موضوع عشق را هم همیشه بیفزایید!
ـ چیزی نبوده که چشمانم و چشمان دلم آن را دیده باشد، پسندیده باشد، و موضوععشقش قرار نداده باشد.
ـ ...
ـ درختهای سپیدار و سیب را عاشقم؛ آن زمان که خورشید در پس آنها غروب میکند، و در غیر آن زمان هم.
ـ کویر را، به امید آنکه روزی بارور شود.
ـ ...
ـ ایران را، به امید آنکه یک روز از شرِّ سلاطین بد خلاص شود.
ـ پس اسلام کجای قلب شما را تصرف کرده است؟
ـ جایی نیست در قلبم که در تصرّف اسلام نباشد؛ اما اسلام، عمقِ عمق را میپوشاند و از پی آن، سطوح و اعماق دیگر را وامیگذارد. همهچیز، روی قالیچهی سرخ اسلام مینشیند و...
ـ و عشق؟
ـ سراسر قالیچه را میپوشاند.
ـ اینقدر عاشق بودن. خوب و خطرناک است.
ـ من عاشق خطرم.
ـ نخواهند گذاشت که به وصلش برسی. یک قدم مانده به اصل خطر، مثل آن شهید که پدرت بود، به خاکت میکشند.
ـ نرسیدن هم نوعی از وصل است.
ـ عجب... چند سالهیی جوان؟
ـ در آستانهی نوزده سالگی هستم.
ـ در تو چیزی هست؛ چیزی بسیار بیش از آنچه که لازم است باشد.
ـ عشق...
ـ حرمتش را نگهدار! برخی واژهها را باید که دور از دسترس همگان نگه داری. بر زبانش که بیاوری، بازاری میشود.
ـ فراموش نمیکنم.
ـ من از اراک میروم. میروم به قم. با من میآیی؟
ـ چرا نیایم؟ از آوارگان بارگاه الهی هستم. هرجا که بروید، به دنبال خلوص و خوببودنتان خواهم بود.
ـ خیلی چیزها بین خودمان میماند.
ـ بله حاجآقا!
ـ سلام!
ـ سلام احمد آقا. من میخواهم اینجا، زیر این درخت سیب، بنشینم. باید که برایم فکر یک زیرانداز باشید.
ـ فعلاً پتو داریم.
ـ آلوده میشود.
ـ یک تکّه ابر یا مقوا یا چیز تمیز دیگر میاندازیم روی زمین، بعد پتو را چندلا میکنیم میاندازیم روی آن.
ـ بله... درست است. یادتان باشد که پشت و روی آن چیز را علامت بزنید. مبادا، یکبار، اشتباهاً پشت رو شود و روی آلودهاش به پتو مالیده شود.
ـ همین کار را میکنیم.
ـ دیدید خانم دبّاغ، درست میگفتم که احمد آقای ما همهی مشکلاتمان را حل میکند؟
ـ مثل همیشه درست فرمودید حاجآقا.
ـ آقا، این ورق مقوا و این زیرانداز را احمدآقا دادند. گفتند: زیرانداز پاکِ پاک است.
ـ البتّه... البتّه... ایشان، همان پاک را که بگویند، برای من کافی است. پاکِ پاک، دیگر لزومی ندارد. بدهید به من.
ـ اجازه بدهید.
ـ خیر، من هنوز آنقدر جان دارم که زیراندازم را خودم پهن کنم.
...
آقا دست راستشان را زیر سرشان گذاشتند و خوابیدند. انگار نه انگار که جهان را به لرزه انداختهاند. وقت خوابشان بود و چنان آسوده خفتند که کودکی میخوابد؛ و در خواب. شاید که قدس ایران را دیدند که در تنهاییِ خود، غرق اندوه است.
ـ احمدآقا، خانم را خیلی مواظب باشید و احترام کنید. این، تمامِ توقّع من از شماست. بعد از من نگذارید به ایشان سخت بگذرد. قدس ایران، در این سالها، خیلی تحمّل مرارت کردهاند، و خیلی صبور بودهاند. ایشان گاهی تصوّر میکنند من متوجّه دلشورههای دائمشان نیستم، که هستم یقین. حرف مرا در باب مراقبت از خانم به خواهرهایتان هم بگویید. بگویید که پدر فقط میخواهد که جداً مراقب مادرتان باشید... خانم حالا کجا هستند؟
ـ هنوز در عراقاند.
ـ زودتر راهیشان کنید بیایند اینجا پهلوی ما. دیگر در این سن و سال عادلانه نیست که ایشان دور از بنده باشند و بنده دور از ایشان باشم. در زندان که نیستم. بله؟
ـ مشغول هستیم آقا.
ـ مشغول باشید. هیچ تعلّل نکنید. من البتّه میدانم که زندگی با من چقدر سخت است. چه کنم؟ تعهّداتی که نزد خدا، ملّت، و خودم دارم، زندگیام را اینطور کرده است. البتّه برای خود من ابداً دشوار نیست. برای اطرافیان من دشوار است؛ بالاخص برای قدس ایران، که واقعاً صبر ایّوب دارند و تحمّل کوه... اما از قدس ایران هم که بگذریم، اصولاً زنها در تمام دنیا خوب زندگی نمیکنند. عزّتی را که خدا به ایشان داده، نه خودشان حفظ کردهاند نه مردها توانستهاند و خواستهاند برای آنها حفظ کنند. هیچ معیّن نشده که چرا زنها اینقدر در عذاب افتادهاند. باید مطالعه کنیم. خیلی مطالعه کنیم تا چیزی دستگیرمان بشود...
ـ بسمالله ... سلام!
ـ سلام از بنده، حاجآقا!
ـ ببینم. این...
ـ نوفللوشاتو.
ـ بله، این نوفللوشاتو هیچ پشه ندارد؟ ما خوابمان برد و بیدار شدیم و پشّهیی ما را نگزید.
ـ همینطور است آقا. اینجا پشه ندارد. پشه را از بین بردهاند.
ـ یعنی تمام پشهها را قتلعام کردهاند؟ بیچاره پشهها... دلم برای آنها میسوزد.
ـ ولی آزار میرساندند آقا.
ـ درست است. باید کشته میشدند؛ دل من هم باید به خاطرشان بسوزد. منافاتی ندارد. پشهها ارادهی به ستمگری که نکرده بودند. ستم از آنها سر میزد؛ بدون قصد به ستم. شاه و دار و دستهاش ستم میکنند؛ با اراده و آگاهی. با اینها چه باید کرد؟
ـ آیا خداوند انتقام صالحان را از ظالمان نخواهد گرفت؟
ـ حساب خداوند از حساب ما جداست. نمیشود حقِّ مبارزه با ظلم و جهاد در راه حق را به خداوند واگذار کرد و کنار نشست. همهی حسابها را با دعوت خداوند به معرکه حل نکنیم. این کار گناه است. خداوند آنچه را مصلحت بداند میکند. انسان نیز، که جانشین خداوند بر زمین است، باید همینگونه رفتار کند؛ منتهی با توکّل.
...
ـ حاجآقا، اطّلاع میدهند که وقت نماز نزدیک است.
ـ بسیار خوب، تا وضو بگیریم به همهی کسانی که میخواهند با ما نماز بخوانند خبر بدهید.
اولین نماز در نوفللوشاتو
پاریس
فرانسه
اروپا
غرب...
اینک، اینجا مردی، به سادگی، بیهیچ دغدغه و خیال، رو به خدای خود میایستد و با او سخن میگوید. در قفای مرد، زیارتکنندگان او، یاران و همراهانش، به او اقتدا میکنند، که جمعشان به بیست نفر هم نمیرسد.
حاجآقا روحالله خمینی، جانمازش را زیر درخت سیب، باز کرده است.
احمدآقا به جماعت نگاه میکند و یادش از قم سال 1342 میآید؛ آن روز که بیش از سی هزار نفر را «آقا» پیشنمازی میکرد. احمدآقا، ناگهان، سیلابی از خاطره به ذهنش ریخت؛ عجب سفری! و همهی آنها را یکجا جواب کرد و گفت: لا اِله اِلااللهُ وَحدَهُ لا شریکَ لَه.
«آقا» ذهن و روحش را از جمیع امیال و آرزوها تهی کرده است.
شیوهی او چنین است. همهی یادهای دور و نزدیک را از اعماق ذهن خویش میراند و به بلور خالص اعتقاد تبدیل میشود ـ بیهیچ خواست مشروع و منطقی حتّی ـ و به روح جاری خدا در قالبِ آدم؛ به یک مینای سفید که تنها نسیم یاد خدا آن را به خم و راست شدن وادار میکند: سَمِعَاللهُ لِمَن حَمِدَه.
«آقا» با آرامشی که در قلب آن لبخندی جریان داشت گفت: فعلاً نماز بخوانیم.
مرز کویت و عراق.
بیابان برهنه
مرد، آن نماز غریب را، غریبانه، در غربتِ بیابان حاشیهی کویت، کنار مرز، به قصد تقرّب، آغاز میکند ـ در اوج آوارگی، بیپناهی، بلاتکلیفی و سردرگمی. البته حاج احمدآقا با اوست. سه نفر دیگر هم هستند. حاجآقا دعایی هم هست. شاید هم رفته پی اجازهی ورود به کویت. شاید هم برگشته به بغداد، به نجف، به کربلا... این آقای یزدی از کجا پیدایشان شد؟
ـ اللهاکبر، اللهاکبر...
عجب خلوت خوفناکی بود، که نرمنرمک از غربتی به قربتی میرسد، و آنگاه، آقا، به شیرینی و رفاه کامل روح میگوید: واجب است برای تقرّب به خداوند...
آقا به دریاچهی شور نگاه میکند که شتابان میگذرد.
از قم به تهران
او را دستگیر کردهاند و در میان گرفتهاند و وحشتزده میرانند به جانب پایتختِ ستم عصر، که حاجآقا روحالله، بیدغدغه، میگوید: وقت نماز میگذرد. من باید نمازم را بخوانم.
یکی از ساواکیها میگوید: حاجآقا، ما اجازه نداریم سواری را نگه داریم و بگذاریم که شما پیاده شوید.
آقای خمینی با پوزخند میگوید: چرا اینقدر میترسید آقایان؟ همه چیز دست ارباب شماست. اسلحه دست شماست. زور با شماست. آمریکا و انگلیس و اسرائیل با شما هستند. چرا اینطور میترسید و میلرزید؟
ـ ...
ـ عیب ندارد. ناراحت نباشید! همینطور که سواری در حرکت است میخوانم...
تک و تنها، کوچک و گمنام، بالای درّهی گل زرد، به نماز میایستد.
ـ رَبّنا آتِنا فیالدُّنیا حَسَنَةً و فیالآخرةِ حَسَنَةً...
پایان پیام/
نظر شما