سرخوش زسبـوی غم پنهــانی خویشم
چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم
در بزم وصال تو نگـویـم زکم و بیـش
چون آینه خو کرده به حیرانی خویشم
لـب بـاز نکـردم به خروشـی و فغـانی
مـن محـرم راز دل طـوفــانـی خویشم
یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی
عمری است پشیمان زپشیمانی خویشم
از شوق شکرخند لبـش جان نسپـردم
شرمنـده جانـان ز گران جانـی خویشم
بشکسته تر ازخویش ندیدم به همه عمر
افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم
هر چند « امین » ، بستۀ دنیا نیـم اما
دلـبـسـتـۀ یــاران خــراسـانـی خویشم
نظر شما