به گزارش خبرگزاری شبستان، به منسبت سومین سالروز شهادت شهید مسعود علیمحمدی نشریه دانشجویی ریان در گفتگوی مفصلی با همسر این شهید به بررسی ابعاد مختلف شخصیتی وی پرداخته است که مشروح این گفتگو را در زیر می خوانید:
صبح یک روز دل انگیز در اسفند ماه 90 میهمان منزل شهید علیمحمدی شدیم. اولین شهید راه علم در دوران ما. در دوران ما که تمام دانسته هایمان از مردانی که رفتند، خیالی بیش نبود. بهار نزدیک است و درختان بیجان کم کم برای نمایش شکوفهها آماده میشوند. وارد خانه که میشویم حسی صمیمانه وجودمان را پر میکند. خانم کرمی ما را به اتاقی دعوت میکنند که "اتاق همسرشان" بودهاست. جایی که شهید علیمحمدی چه گرههایی را وا کرده است.
اتاقی رو به حیاط با پنجرههایی سرتاسری رو به قبله، رو به جنوب و یک میز کار رو به پنجره. نظم کاغذها و کتابها و حتی صندلی دکتر به همان شکل است. همه چیز مهیاست که دکتر دوباره از دانشگاه برگردد و دوباره مجاهدت آغاز کند. همسر شهید پذیرایی میکنند و صحبتهایمان آغاز میشود. مادری مهربان روبرویمان نشسته است و قصهی زندگی پدری را برایمان روایت میکند:
در ابتدا لطفا از آشنایی و شروع زندگی خود با شهید علیمحمدی بگویید.
من و همسرم سال 61 ازدواج کردیم که بانی این ازدواج برادرم بود.برادر و همسرم در ستاد انقلاب فرهنگی کارمیکردند.همسرم در گروه فیزیک بودند و برادرم در گروه شیمی.به طرقی با هم آشنا شده بودند و ایشان فهمیده بودند که برادرم خواهری دارند و بالاخره آمدند خواستگاری.یادم هست اولین جلسهی خواستگاری را که آمدند ایشان رفته بودند جبهه و مادر و زندایی و خواهرشان آمدند و عکسشان را آورده بودند و گفتند که شما می پسندید یا نه. که ما هم پسندیدم و برادرم هم خیلی از خصوصیات اخلاقی ایشان را می پسندیدند.آن موقع هم من تازه دیپلمم را گرفته بودم و حدود یک هفته بود که نتیجه ی امتحاناتم را گرفته بودم و خیلی هم خواستگار داشتم. من هم تردید داشتم که بالاخره چه کار کنم برادرم به من توصیه کردند که همسرم مسعود را انتخاب کنم که خیلی صفات اخلاقی خوبی دارند و بسیار هم علاقه مند به ادامه تحصیل و علم هستند.
من یادم هست که برعکس الان که جوان ها خیلی مادی فکر میکنند من اصلا مادی فکر نمی کردم و دوست داشتم همسرم آدمی روشنفکر و تحصیل کرده باشد. خوب طرز تفکر یک آدم تحصیل کرده خیلی متفاوت است با آدمی که همینطوری در یک شغلی مشغول هست و به دنبال پول درآوردن است. آن زمان هم کمتر کسی وارد دانشگاه میشد. برعکس الان که از هر طیفی دوست دارند که وارد دانشگاه بشوند.
الان بیشتر به اجبار خانوادهها بچه ها وارد دانشگاه می شوند ولی آن زمان هرکسی که واقعا مایل بود دانشجو می شد به همین خاطر دانشجوها خیلی درسخوانتر بودند. همسر من هم از دانش آموزان برجستهی زمان خودش بود.برای همین دانشگاه شیراز قبول شده بودند. آن زمان دانشگاه شیراز دانشگاه بسیار معتبری بود.حتی بهتر از شریف! اساتید خیلی خوبی داشت و هرکس که وارد دانشگاه شیراز می شد نباید در دوران دانش آموزی حتی یک درس را هم تجدید می شد. همسر من هم این ویژگی را داشت و آنجا قبول شد. خودشان می گفتند دومین انتخابم بود.
در دانشگاه شیراز هم دروس کاملاً به زبان انگلیسی تدریس می شد و هردانشجویی باید 6 ماه دورهی زبان انگلیسی می گذراند. ایشان می گفتند ترم اول برایم خیلی سخت بود. ولی خوب چون آدم خیلی باهوش و کوشایی بودند - خیلی کوشا بودند- موفق شدند. که البته ادامهی تحصیلشان مقارن شد با انقلاب فرهنگی و ایشان در ستاد انقلاب فرهنگی مشغول به کار شدند. 22 مهر 61 ازدواج کردیم و فروردین 62 دانشگاه ها باز شدند.
میگفت 50 سال دیگر را ببین
یک دوره ای هم رفتند جبهه که همان زمانی بود که آمدند به خواستگاری من. آنجا هم یک بیماری سختی گرفتند؛ ناراحتی معده داشتند و بدنشان خیلی حساس بود. من همیشه بهشان می گفتم که شما چون یکی یه دونه بودید لوس بارتان آوردند! به همین دلیل ایشان برگشتند از جبهه و بعد از این ماجرا هم دیگر پدرشان اجازه نداده بودند که ایشان برگردند جبهه. البته ایشان معتقد بودند همهجا سنگر است. حتی آن مغازه هم برای کاسب سنگر است. مخصوصاًآن زمان که زمان جنگ بود که همه چیز سهمیه بندی بود و خیلی ها به اصطلاح زرنگ بازی در می آوردند و اجناس را احتکار می کردند و الان هم میکنند، آن کاسب اگر کارش را درست انجام بدهد مغازه برایش سنگر است.
ایشان خیلی آینده نگر بود. همیشه به من می گفت منصوره الان را نبین، 50 سال دیگر ما نیستیم و این نفت بالاخره تمام می شود. جهان دارد به سمت خشکسالی می رود و چند سال دیگر ما دچار بحران آب می شویم و همهی اینها یک جایگزین می خواهد که جز کارهای علمی راه دیگری وجود ندارد و دیگر آن موقع ابر قدرتها حتی می توانند ما را به خاطر یک لیوان آب تحت فشار قرار بدهند.
لیسانسشان که تمام شد برای فوق لیسانس آمدند شریف آزمونش را دادند و قبول شدند و همزمان بورسیه شدند برای خارج کشور. من خودم خیلی اصرار داشتم که برویم خارج کشور بهشان می گفتم آنجا بهتر می توانید پیشرفت کنید. ولی ایشان قبول نمی کردند. می گفتند من تحقیق کردم اساتیدی که من می خواهم با آنها کار کنم کمتر از اساتید آنجا نیستند. چه دلیلی دارد که ما به آنجا برویم؟ خلاصه از شیراز آمدیم تهران.
آقای دکتر اهل کجا هستند؟
مادرشان تهرانی الاصل هستند و پدرشان اهل کن بودند. هر کس ازشان می پرسید اهل کجا هستید می گفتند انتهای همت! همیشه به شوخی به من می گفتند شما دهاتی ها آمدید تهران را گرفتید! من خودم اهل تویسرکان همدان هستم.
ایشان فکر می کنم دوره ی فوق لیسانسشان شاگرد اول شدند. دکترایشان هم همینطور. اولین فارغ التحصیل رشتهی فیزیک هم بودند ایشان.
بعد بهشان پیشنهاد شد که بروند و دانشگاه اراک تدریس کنند ولی قبول نکردند و گفتند که من می خواهم در دانشگاه های معتبر مشغول بشوم تا بتوانم کاری انجام بدهم و خودم هم رشد علمی داشته باشم. خودشان دوست نداشتند دانشگاه شریف تدریس کنند. می گفتند که من نمی توانم آنجا پیشرفت زیادی داشته باشم چون اساتید خودم آنجا هستند و من نسبت به آن ها خیلی باید خضوع و خشوع داشته باشم و شاید به خوبی نتوانم ایرادات کار را مطرح کنم.
اساتیدی که شب را در کلاسها میخوابیدند
ابتدا رفتند دانشگاه تربیت معلم، بعد از مدتی یکی از دوستانشان دعوت کردند برای کار در دانشگاه تهران و ایشان هم پذیرفتند. البته برای طرحشان هم دو ترم رفتند دانشگاه اردبیل.
یکی از دوستانشان بعد از شهادت دکتر علیمحمدی برای من تعریف کردند که زمانی که دکتر علیمحمدی در دانشگاه تهران مشغول به کار شدند وضعیت فیزیک دانشگاه خیلی بد بود طوری که برای دروس تخصصی استاد از تبریز می آوردند و این اساتید شب را در کلاس های دانشگاه سپری می کردند تا صبح حرکت کنند به سمت تبریز. این ماجرا مربوط به سال 71-72 بود.
ایشان تا وارد دانشگاه شدند شروع کردند به جذب دکترهای جوان. معتقد بودند استاد ضعیف نباید وارد دانشگاه بشود و این را نوعی خیانت به دانشجویانی که به سختی وارد دانشگاه می شدند می دانستند. معتقد بودند که همه جا باید استانداردها رعایت بشود و خودشان هم یک استانداردهایی داشتند که در مقالاتشان، کلاسهای درسشان و نمره دادن هایشان رعایت میکردند.
نگاه دکتر به مردم کوچه و بازار چطور بود؟
همسر من بسیار آدمی خاکی بود. یادم هست که ایشان بعد از تحصیلاتشان در مرکز تحقیقات فیزیک نظری مشغول شدند. آن مرکز یک باغبانی داشت به نام علی آقا. یک روز آقای دکتر برگشتند منزل من دیدم که تعداد خیلی زیادی گردو در ماشین ایشان پخش شده. ازشان پرسیدم که این گردو ها از کجا مده و چرا این طور پخش شده است؟ ایشان گفتند که موقع برگشتن از مرکز علی آقا گفته بودند که شیشهی ماشین را بکشید پایین. من هم همین کار را کردم و علی آقا این گردوها را می ریزند داخل ماشین و می گویند که این گردوها مال شماست. شما برای ما خیلی با بقیه فرق می کنید. ایشان هم گفته بودند که نه من هم مثل بقیه هستم. علی آقا جواب داده بودند که آخر شما تنها دکتر اینجا هستید که به من سلام میکنید.
خیلی به بزرگترها احترام می گذاشتند و اگر هم میدیدند یکی از دکترها برخورد بدی دارد، برخورد می کردند. می گفتند که اطرافیانم همیشه به من می گویند که دوست و دشمنی تو برای ما روشن است. چون هر وقت ایرادی در کار ما میبینی بیرودربایستی میگویی.
نگویید دکتر، من همان مسعودم
خیلی به مسائل طهارت اهمیت می دادند. یک دمپایی گذاشته بودند در دفترشان که موقع وضو گرفتن از دمپایی استفاده می کردند. تعریف می کردند یک روز یکی از همکارانم به من گفت می بینید آقای دکتر فلانی چه بد لباس میپوشند و شروع کردند به توصیف ایشان که من متوجه شدم ویژگیهای من را میگویند و منظورشان من هستم! من هم البته به ایشان چیزی نگفتم. بله ایشان کار خودشان را میکردند و میگفتند که خوب این هم نظر ایشان است و بهشان احترام هم میگذاشتند.
برادرمن کانادا بودند. چون به هم دسترسی نداشتیم یادم هست که هرکس که می خواست سفر کند به خارج کشور ما فیلمی ضبط می کردیم و خودمان صحبت می کردیم و فیلم را می دادیم به آن فرد تا به دست برادرم برساند. چند وقت پیش یکی از این فیلم ها را میدیدم که مربوط به حدود سال 87،88 بود. مادرم ایشان را آقای دکتر خطاب کردند که ایشان گفتند دکتر نه؛ دکتر مال محل کار هست. من همان مسعودم. خیلی خاکی بودند.
شما فکر میکنید چرا ایشان به عنوان اولین دانشمند شهید ایران هدف گیری شدند؟
من همه جا گفتم همسر من یک عاشق واقعی بود. بسیار برای امام و خون شهدا ارزش قائل بود. من خودم گاهی از بعضی اتفاقها گله میکردم ایشان همیشه به من میگفتند که مواظب باش، برای این انقلاب خون ریخته شده، مبادا به بیراهه بروی. عاشق پیشرفت وطنش بود و از لحاظ علمی هم بسیار برجسته. خوب مسلما چنین آدمی خیلی کارها میتواند بکند.
ایشان برای ساخت شتابدهنده که سفر کرده بودند به اردن (این شتاب دهنده ابتدا قرار بود در زمان ریاست جمهوری آقای خاتمی در ایران ساخته بشود که به دلایلی نشد). یکی از دانشمندان اسرائیلی با ایشان صحبت میکند و پیشنهادی به ایشان می دهد که شما و ما هرکدام یک قسمتی از ساخت شتابدهنده را برعهده بگیرد و هزینه اش را هم متقبل بشود. چون که در خاورمیانه که قرار بود در پروژه سزامی شریک باشند این دستگاه بیشتر به درد ایران و اسرائیل میخورد تا بقیه. ایشان هم موافقت کرده بودند.
به ایران که برگشتند و این موضوع را تعریف کردند. من از ایشان پرسیدم حالا به نظر شما دولت این هزینه را پرداخت میکند؟ ایشان گفتند که باید بکند. من به هر زحمتی که شده این هزینه را میگیرم و بعد بهشان گفتم که اصلاً توانایی ساخت این قسمت از شتابدهنده را دارید؟ ایشان گفتند باید بتوانیم. ماباید ساختش را یاد بگیریم تا بتوانیم خودمان یکی از این شتابدهندهها را در ایران بسازیم.
می گفتندکه فرض کنید ده سال مردم ما پنیر نخورند.ما پنیر وارد نکنیم.چه اشکالی دارد؟ چه اتفاقی می افتد ما پنیر خوردن یادمان برود؟ ولی اگر مسئولین برای این طور کارهای علمی هزینه کنند 50 سال آیندهی فرزندان همین آدمهایی که الان به فکر پنیر و نان و چلو کباب خودشان هستند تامین می شوند.
پس به نظر شما از همین ماجرا ایشان شناسایی و هدف گیری شده بودند؟
نه. به قول مسولین دشمن یک پازل دارد. جاهای مختلف را تست می کند. ایشان زودتر از اینها شناسایی شده بود.
در اولین لحظات بعد از حادثه به چه فکر میکردید؟ ذهنتان به سمت چه کسی معطوف شد؟
حقیقتاً آن ساعت من خیلی گنگ شده بودم. همسرم چند سال قبل از شهادتش به من شماره تماس یکی از دوستانش را داده بود و گفته بود که اگر برای من اتفاقی افتاد، حتی قبل از اینکه پلیس را مطلع کنی ایشان را در جریان بگذار. آن زمان من به قدری گنگ شده بودم که اصلاً متوجه موتور نشده بودم. بعدها که تصاویر را دیدم متوجه شدم که موتوری هم بوده. از روی شیشه ها راه می رفتیم و اصلاً متوجه نمیشدیم.
من ایشان را تا دم راهرو بدرقه میکردم. ایشان هم ماشینشان را از حیاط بردند بیرون. برگشتند داخل که ظرف غذایشان را از من بگیرند. در ماشین و در حیاط باز بود. غذایشان را گرفتند و رفتند از لای در هم یک نگاهی به من کردند و خداحافظی کردند. در حیاط را که بستند بمب منفجر شد. من آن لحظه فکر کردم لابد زلزله آمده. چون شیشههای پنجره هم روی سرم میریخت. دخترم گریه کنان از اتاقش بیرون آمد و گفت چه اتفاقی افتاده؟
من همینطور چشمم به در خشک شده بود. در هم به خاطر موج شدید انفجار از جا کنده شده بود.که دیدم دود از ماشین بلند شد. فقط بهش گفتم: بابات... اصلاً فکر نمی کردم بمب باشد. سراسیمه دویدیم. دیدم لب ماشین نشسته. دو دستش روی رکاب ماشین بود و پیشانیش هم بین دو دستش در حالت سجده. از پشت کاملاً سالم بود. چند بار صدا کردمش: مسعود، مسعود جان.کشیدمش توی بغلم دیدم که لباسش کاملا پاره شده. سرش را گرفتم تو سینه ام تا به صورتش بزنم و به هوش بیاید دیدم که یک قسمتی از سرش کاملاً خالی شده. یعنی اصلاً هدف گیری روی مغزش بود. آنجا دیگر متوجه شدم که همه چیز تمام شده است.
گفتند چیزی نیست، خیالاتی شدید!
ایشان اصلاً محافظی نداشتند و منزل تحت حفاظت نبود در حالی که می دانستند ایشان از سال 83-84 تحت تعقیب بود. دوستانشان که می رفتند خارج کشور MI6انگلیس بعضی را میگرفتند بعضی ها را 24 ساعت بعضی ها را 48 ساعت فقط راجع به کارهای علمی ایشان تحقیق می کردند. دوستانشان هم می آمدند و اطلاع می دادند به آقای دکتر و ایشان هم به مسئولین میگفتند ولی همچنان ایشان بدون محافظ بود.
یکی از دوستانشان را که MI6 در ایتالیا گرفته بود، تهران که برگشتند ماجرا را برای آقای دکتر تعریف کردند و گفتند که فقط راجع به شما ازمن سوال میکردند و من هم همه چیز را انکار کردم و میگفتم که شما را نمیشناسم. آقای دکتر هم بهشان گفتند این دفعه اگر آمدند بگویید که من را می شناسید ولی خوب از کارهایی که دارم می کنم اطلاعی ندهید. چون به هر حال آن ها که از کارهای من مطلع هستند حتما از رابطهی خانوادگی ما هم خبر دارند.
ما سال 87 هم مکه بودیم. یک روز که برای طواف رفته بودیم موقع بازگشت همسرم به من گفت برنگرد زیاد نگاه نکن. آن آقایی که فلان شکلی هست من را تعقیب میکند و از من هم دائم فیلم گرفته. بعد موبایلشان را دادند به من چون خیلی شماره تماس در آن بود که نباید دست کسی بیفتد. اگر من را بردند شما مواظب بچهها باش. که بعد از ماجرا کمتر از هتل خارج میشدند. این اتفاق را هم برای مسولین تعریف کردند که مسولین گفتند نه شما خیالاتی شدهاید!
شهریور سال 88 بود که آقایی تماس گرفتند منزل و گفتند که از دفتر آقای دکتر رهبر تماس میگیرند و آقای رهبر کار فوری با ایشان دارند. آقای دکتر شماره تماس جدیدشان را به ما دادهاند ولی ما متاسفانه گم کردیم. اگر امکان دارد شماره جدیدشان را به ما بدهید. آن موقع آقای دکتر در هیئت ممیزی دانشگاه تهران مشغول بودند و شماره تماسشان هم چون لو رفته بود یک شمارهی جدید گرفته بودند. من هم شماره را بهشان دادم. عصر که همسرم برگشت، ازشان پرسیدم از دفتر دکتر رهبر با شما تماس گرفتند؟ چه کاری با شما داشتند؟ گفتند پس کار شمابود؟! پرسیدم چه کاری؟ چه اتفاقی افتاده؟ گفتند چیزی نیست منافقین بودند چند تا سوال هستهای پرسیدند من هم جوابشان را ندادم و تلفن را قطع کردم. باز این مسئله را هم اطلاع دادند به مسولین.
ده روز قبل شهادتشان هم یک شب ایمیلشان را چک می کردند دیدند یک ایمیلی فرستادهاند. به من نشان دادند و گفتند اینها همه مدارک هستهای ایران است. فرستادهاند و گفتهاند که نظرت را راجع به اینها بگو. بعدها من دیدم در یک شبکه ماهوارهای با افتخار همان مدارک را منتشر کردند، مدارک خیانتشان را. ایشان هم این ایمیل را فرستادند برای دوستانشان.
فکر میکنید فضای سال 88 و ناامنی های ناشی از آن روی این ماجرا تاثیر داشت؟
نمیشود اینطور گفت که به دلیل مسائل 88 مسئولین غافل شدند. آن کسی که آمده و موتور را خریداری کرده، موقعی که قرار بوده موتور را به نامش کنند،آن آقا می گوید که من یادم رفته شناسنامها م را بیاورم و 30 هزار تومان ناقابل به محضردار میدهد تا راضی بشود و بدون شناسنامه موتور به نامش بکند. آن فرد هم یک اسم جعلی گفته بود که رفتیم تحقیق کردیم دیدیم یک آقای دکتری بودند که اصلاً ربطی به این ماجراها نداشتند. به طرز خیلی مشکوکی آن فرد میگوید موتور را تا سر خیابان بیاورید، آنجا یک نفر موتور را از شما تحویل میگیرد. ببینید این همه اتفاقات مشکوک ولی هیچ کس اصلاً شک نمی کند. کاملاً به شکل سلولی عمل کردند.
شما خودتان بمب گذار را دیدید؟
بله قبل از محاکمه رفتم زندان اوین. او که فقط گریه میکرد و میگفت حلال کنید. من هم گفتم شما مگر جایی هم برای حلال کردن گذاشته اید؟
به عنوان سئوال آخر چرا بعضی از اساتید ما علمشان نافع نیست و بعضی ها برعکس مثل این شهدای هستهای اینقدر برکت از کارشان جاری میشود؟
همسرم همیشه می گفتند شما هر کاری را برای خدا انجام بدهی هم احساس بهتری داری هم موفقتری. برای خدا سلام کن برای خدا به گلها آب بده. در همه چیز خدا را در نظر داشت. به نظر من علت شهادتش هم همین خلوص نیتش بود. آدمی معمولی بود. مثل من مثل شما. نمازش هم حتی گاهی دیر می شد! من گاهی با اقوام کدورتی داشتم نمی آمدم جایی. ایشان می گفتند شما به خاطر آن آدم نیا، به خاطر خدا بیا. این جوری احساس بهتری خواهی داشت.
نماز را روی جانماز شهید میخوانیم. جانماز مخمل قدیمی سبز رنگی که شهید سالها رویش قامت بسته است و به سجود نشسته است روی سنگ گرد کوچکی که به جای مهر پیشانی بر آن می ساییده که پاکیزه بماند و صیقلی. دعا میکنیم برای همهتان که دعای همسر شهید در حقتان مستجاب شود. که روزی برسد که نام شما، نام کشورمان را پرآوازه کند.
پایان پیام/
نظر شما