به گزارش خبرگزاری شبستان، اسارت در هر برهه زمانی آزاردهنده است، چه از بعد روحی و چه از نظر جسمی؛ اما اسارت در دوران جنگ تحمیلی ویژگی های خاصی دارد که سبب شده است در کنار همه سختی ها، امروز خاطرات اسرای ما دریچه ای برای آشنایی و بازگوکننده رشادت های آنان در نبرد با متجاوزان باشد. یکی از خاطرات مجموعه کتاب های «دوره درهای بسته» روایتی از روزهای اسارت «خلبان منصور کاظمیان» آخرین همرزم شهید «عباس دوران»:
سربازها مرا بردند توی ماشینی شبیه آمبولانس. مشخص بود می برندم بیمارستان. یک درجه دار هم آمد. بعداً فهمیدم قانونشان این است که برای جابه جایی یک افسر، باید یک درجه دار و دو تا سرباز همراهش باشند. روی تابلوی بیمارستان نوشته بود «مستشفی الرشید».
مردم توی بیمارستان جور عجیبی نگاهم می کردند، فهمیده بودند عرب نیستم لابد. شاید لباس پروازم را هم برای همین گرفته بودند، مبادا کسی بو ببرد خلبانم و دردسر درست شود. از دنده ها و قفسه سینه و پای کبودم عکس گرفتند.
گفتند شکستگی نیست. برگشتیم همان جا که کلی اتاق داشت. حالا می دانستم وزارت دفاعشان است. احتمالاً مال ایرانی هایی بود که از بغداد اخراجشان کرده بودند. من را انداختند توی یک اتاق دو در سه که فقط یک پنکه سقفی داشت و دو تا پتو.
روزی یک بار غذا می دادند. خیلی هم که دست و دلباز می شدند، چند روزی یک بسته سیگار می انداختند جلوم. مرتب می بردندم بازجویی. وقت و ساعت حالیشان نمی شد؛ صبح، بعدازظهر، شب، نصف شب، وقت، بی وقت. بیشتر دو سه ساعت صبح بازجویی می کردند، دو سه ساعت بعد از ظهر. بازجویی شان انگلیسی بود، من که عربی بلد نبودم.
هر دفعه می پرسیدند ایران چند تا هواپیما داره؟ مأموریت هاتون چه جوریه؟ خلبان ها روحیه جنگ دارند؟ خلبان های پایگاه خودتون کجا هستند؟ یک چیزهایی توی همین مایه ها. من هم از زیر جواب دادن در می رفتم یا دروغ می گفتم. بازجوها می فهمیدند، فرمان دهشان هم. آن وقت سعی می کردند از در دوستی وارد بشوند و این جوری از زیر زبانم حرف بکشند.
این جور وقت ها من هم سؤال هایم را می پرسیدم. می خواستم بدانم دوران کجا است؟ چه بلایی سرش آمده؟ عملیات چه جوری بوده؟ نمی خواستند بگویند. گاهی فقط برای اینکه من را بیاورند توی راه، یک چیزهایی می پراندند. دقیق نمی گفتند چه اتفاقی افتاده، ولی خرد خرد از کنار هم گذاشتن حرف هایشان فهمیدم دوران نپریده بیرون، با هواپیما رفته توی ساختمان ترمینال مسافربری پایگاه الرشید، شناساییش کرده بودند؛ احتمالاً از کارت های شناسایی توی جیبش یا بقایای جسد جزغاله شده اش.
البته از قبل هم می شناختندش، حتماً با ستون پنجم. دو تا از بمب هامان خورده بود جاهای حساس پالایشگاه، دو تا هم اطراف پالایشگاه. بعضی وقت ها کاسه صبرشان لبریز می شد. مثلاً یک بار فرمانده شان ازم خواست اسم خلبان های پایگاهمان را بگویم. بهانه آوردم که تازه دو سه روز قبل از اسارت از پایگاه بندرعباس منتقل شده بودم به همدان و هیچی اسم بلد نیستم.
عصبانی شد و اشاره که کرد، دو سه تا از سربازهاش با سیلی و لگد افتادند به جانم. بعد یک کاغذ نشانم داد که ماتم برد. گفت «دیدی دروغ می گی؟ این هم اسم خودت و رفیقات. فکر می کنی ما نداریم؟» لیست حضور و غیاب روزانه بچه های گردان بود.
اسم خودم هم بود. بعد گفت می داند ما آمده بودیم برای زدن ساختمان کنفرانس غیرمتعدها. خودم را زدم به آن راه که اصلاً کنفرانس غیرمتعهدها چی هست؟ قبلاً هم چندبار این را گفته بود و من هر دفعه بازی در آورده بودم. حواسم بود اگر مطمئن بشوند ما آمده ایم فضای بغداد را ناامن کنیم و کنفرانس را به هم بزنیم، پروازمان سیاسی می شود؛ آن وقت خر بیار و باقالی بار کن.
خلاصه یک بار با چرب زبانی می آمدند جلو، یک بار با مشت و لگد. مثلاً همیشه می گفتند «فردا می بریمت اردوگاه» که می دانستم دل خوش کنک است، یا یکی از شکنجه هایشان اینجوری بود که یک چیزی می گذاشتند روی مفصل پام یا دستم، یا برق شوک می دادند و سوال می پرسیدند، بد شکنجه ای بود. آدم مرگ را جلوی چشم هاش می دید.
جایش هنوز روی شانه هام مانده. یک بار هم یک سرگرد چنان زد توی گوشم که فکر کردم پرده اش پاره شد. سربازها خیلی بهتر بودند. رفتارشان آدم وارتر بود. اگر کاری می کردند، معلوم بود ناراحتند و به اجبار سرباز بودنشان است. دو هفته ای که گذشت، یک روز یکی آمد لباس پروازم را بهم داد، گفت «بپوش.» بعد چشم هام را بست و برد سوار یک ماشینم کرد. از صندلی هاش فهمیدم پاترول است. از وزارت دفاع رفتیم بیرون. من سعی می کردم گوش هام را تیز کنم بفهمم کجا داریم می رویم، چه اتفاقی دارد می افتد. مدتی توی خیابان ها بودیم تا بالاخره جایی نگه داشت.
در بزرگی قژ صدا کرد و رفتیم تو. از ماشین که پیاده شدیم، همان یارو دستم را گرفت و راه افتاد. جایی را نمی دیدم، حتی دو سه بار نزدیک بود بخورم زمین، همین طور دستم را گرفته بود و می کشید. رفتیم توی یک اتاق و او با یکی عربی حرف زد.
فهمیدم باید من را به یکی بسپرد که نیست. بعد رفتیم یک اتاق دیگر آنجا چشمم را باز کرد اول نگاهم رفت سمت پنجره که تکه ای از حیاط توش پیدا بود. آنقدرش که من می دیدم قشنگ بود و سرسبز، با چندتا مجسمه سنگی زن و مرد.
یک ساختمان دیگر هم پیدا بود که پنجاه متر بیشتر با این ساختمان فاصله نداشت. مسئولی که آن موقع نبود و حالا آمده بود، به انگلیسی گفت «حالا چند وقتی مهمون ما هستی.» بعد یک دست بلوز شلوار بهم داد و با ایما و اشاره بهم فهماند لباس ها و پوتین هام را د ربیاورم.
گفتم «قرار بود بریم اردوگاه که.» خندید، گفت «اردوگاه هم می ری، زیاد عجله نکن.»
فکر می کردم باید بهم شماره ای بدهد که موقع ترخیص تحویل بدهم و لباس هام را پس بگیرم ولی نداد. یک سرباز دیگر را صدا کرد و چند جمله عربی گفت بعد با همان سرباز اولی دوباره چشمم را بستند و بردند یک ساختمان دیگر، اول از همان پله هایی که آمده بودیم، رفتیم توی محوطه؛ بعد وارد یک ساختمان دیگر شدیم فکر کنم همانی بود که از پنجره دیده بودم. همین که رفتیم تو، بوی سدر و کافور زد توی دماغم حدس زدم اینجا زندان سیاسیشان باشد و نمی خواهند بوی تعفن آنهایی که کشتند معلوم باشد از پله های دوم رفتیم بالا.
حالا جز صدای پای خودم یک صدای پا بیشتر نمی آمد. احتمالاً یکی از سربازها رفته بود. در یک اتاق باز شد چشم های من هم. دیدم سربازه هیچ کدام از آن دو تا نیست لابد مال همان ساختمان بود گفت «ادخل» با یک نگاه فهمیدم حالت عادی ندارد. یک بار بی خودی کرکر می خندید، گاهی اخم هاش می رفت توی هم و عصبانی می شد. معلوم بود مال ساواکشان است. انگلیسی هم بلد بود.
گفتم «مگه قرار نیست از اینجا بریم؟ چرا من رو آوردید اینجا پس؟» هلم داد تو و در را قیژی بست. نور کم بود. صبر کردم چشم هام عادت کند. بعد چشم گرداندم دور تا دور اتاق یک متر در دو متر بیشتر نبود. دیوارهاش بلند بود نه سوراخی داشت نه پنجره ای هیچی. یک لکه نور هم نمی آمد تو فقط یک لامپ از سقف آویزان بود یک پارچ و لیوان هم افتاده بود یک گوشه.
فکر کردم یعنی همه اسیرها تا آخر جنگ همچین جایی زندگی می کنند؟ وارفتم کنار دیوار. زانوهام را بغل کردم و سرم را گذاشتم رویشان که خودم را با گریه خالی کنم اما نیامد. سر که بلند کردم نگاهم خورد به نوشته های روی دیوار. کنجکاو شروع کردم به خواندن.
همه با میخ یا یک چیز نوک تیز گچ کهنه دیوار را خراشیده بودند. یکی نوشته بود «دو ماهه بی دلیل اینجام.» زیرش یکی با یک خط دیگر نوشته بود «من شش ماهه بی دلیل.» من را چند وقت می خواستند اینجا نگه دارند؟ ترس مثل خوره افتاد به جانم.
با این حال، انگار کسی بهم می گفت «تو فقط یک ماه و نیم این جایی.» چند روزی گذشت. صبح ها یک استکان آش می آوردند با دو تا نان ساندویچی که آن هم وسطش خمیر بود و فقط دورش را می شد خورد. ظهر یک خرده برنج نپخته با مثلاً دو سه قاشق آب گوجه.
عصر یک لیوان چای، شب هم یک استکان آب خورش؛ همین. از میوه هم هیچ خبری نبود. نور هم نبود بفهمم صبح است یا ظهر، شب است یا نصف شب. همین برنامه غذایی شده بود یک جور ساعت که بفهمم الان چه وقت روز است. تنهایی خیلی اذیتم می کرد. خسته شده بودم. دنبال یک چیز تازه می گشتم که در آن دخمه تاریک و خالی پیدا نمی شد. دیدن یک لکه نور خورشید شده بود تمام آرزوم. نوشته های روی دیوار را از بس خوانده بودم حفظ شده بودم.
رفیق هام شده بودند سوسک ها و مورچه ها. سر و کله یکیشان که پیدا می شد به زور می توانست از دستم فرار کند. یکی دو ساعت باش حرف می زدم. بازی می کردم. خودم را باش سرگرم می کردم که لااقل یک مدت تنهاییم را فراموش کنم. فکر و خیال دست از سرم بردارد ولی این جانورها هم تاقچه بالا می گذاشتند و دیر به دیر پیدایشان می شد. لابد به هم می گفتند «از اون طرف ها نرو، فلانی یه تخته اش کمه، اگه گیرش بیفتی حالا حالاها دست از سرت برنمی داره».
پایان پیام/
نظر شما