گفتگو با مادر چهار شهید/به نیت فرزندان شهیدم به حج می آیم

مادر چهار فرزند شهید در مدینه نوره می‌گوید: این برای پنجمین بار است که به حج تمتع می‌آیم. یک بار برای خودم حج را انجام دادم و چهار بار برای چهار فرزند شهیدم. من در قبال فرزندانم از خدا هیچ طلبی ندارم.

خبرگزاری شبستان، مدام سعی می‌کند، بغضش را مهار کند، هر از گاهی با گوشه چادر مشکی‌اش، چشم‌ها را خشک می‌کند. می‌گوید:"این برای پنجمین بار است که به حج تمتع می‌آیم. یک بار برای خودم حج را انجام دادم و چهار بار برای چهار فرزند شهیدم. من در قبال فرزندانم از خدا هیچ طلبی ندارم. در همین قبرستان بقیع، حضرت ام‌البنین دفن است که او هم چهار شهید داد، اما شهیدان این خانم کجا و شهیدان من کجا! همه فرزندان من فدای خاک پای عباس او. از خدا چیزی جز عزت اسلام و ظهور امام عصر را نمی‌خواهم. آمده‌ام برای سلامتی رهبر عزیزمان دعا کنم؛ آمده‌ام برای قبر گمشده فاطمه اشک بریزم که داغ ما کجا و داغ‌های او کجا."

 

می‌گوییم:" حاج خانم در قبال این فرزندان شهیدت یک چیز از خدا بخواه!" لبخند می‌زند و می‌گوید:" تنها یک خواسته دارم. دوست دارم در همین سفر حج، در همین مدینه و مکه، در همین قبرستان بقیع، یک بار چشمم به جمال مهدی فاطمه(س) روشن شود. دوست دارم چند لحظه او را ببینم و بگویم آقا جان! چهار فرزندم شهید شده‌اند، اما جان عالمی باید به فدای شما شود. از من این هدیه‌های کوچک را قبول کن. خدا کند در این سفر به آرزویم برسم. شما هم دعا کنید."   گفت و گوی مادر چهار شهید دفاع مقدس که این روزها در مدینه منوره مهمان رسول الله (ص) است.


روایت نخست، سال‌های دور: آن روز صبح، مادر دست بچه‌هایش را گرفت و به مکتب برد، آقای معلم را صدا زد و گفت: "بچه‌هایم را برای درس خواندن آورده‌ام، اما شنیده‌ام شما چوبی داری که هر از گاهی بچه‌ها را با آن تنبیه می‌کنی. آمده‌ام حجت تمام کنم، اگر قول می‌دهی دست روی بچه‌های من بلند نکنی، اسم‌نویسی‌شان کنم، قول می‌دهی؟" آقای معلم لبخندی زد و گفت:"چشم! بچه‌های شما رنگ ترکه را به خود نمی‌بینند."خیال مادر راحت شد، به پسرانش گفت:" بروید سر کلاس. هر کس نازک‌تر از گل به شما گفت، مادرتان را صدا کنید."

روایت دوم، سال‌های نزدیک: مادر آمده بود عمره. یک روز که از مسجدالنبی، خسته به هتل بازگشت، دلش گرفت. چشمان معصوم اصغر، محسن، جواد و رضا را مدام مقابل چشمانش می‌دید و بغض می‌کرد. سال‌ها از شهادت آنان می‌گذشت، ولی آن شب مادر بدجور هوایی شده بود. کمی اشک ریخت و خوابش برد. ناگهان دید که در باز شد و بچه‌ها یکی، یکی وارد اتاق شدند. هر چهار نفر، شانه به شانه ایستادند، مادر سلام کرد و گفت:"خوش اومدین مادر به فداتون، کجا بودین؟" رضا لبخندی زد و گفت:"سلام مامان جون! اومدیم تبریک بگیم." مادر گفت :"تبریک چرا؟" بچه‌ها گفتند: "شما یادت رفته، ولی ما یادمون مونده که فردا روز مادره، هر چهار نفر قرار گذاشتیم بیاییم، دستت رو ببوسیم و روزت رو تبریک بگیم." بچه‌ها دست مادر را بوسیدند و مادر روی ماهشان را. همان لحظه از خواب پرید، رو کرد به مسجدالنبی و گفت:" قربان میهمان نوازی‌ات یا رسول‌الله (ص)."

 

روایت سوم، همین روزها: درست در طبقه دهم یکی از همین هتل‌های مدینه، مادری به میهمانی پیامبر آمده که سال‌ها قبل، چهار پسرش را به قربانگاه عاشقی برده و حجش را تمام کرده است. وقتی برای مصاحبه سراغ او رفتیم، فهمیدیم که کار بسیار دشواری پیش رو داریم. سخت است، خیلی سخت است که در چشمان مادری خیره شویم و از او بپرسیم:" خبر شهادت فرزندت را چه‌طور شنیدی؟" وای اگر بخواهیم این سؤال را چهار بار تکرار کنیم. مادر "شهدای بارفروش" بخشی از داستان زندگی‌اش را برای ما تعریف کرد؛ داستان شهادت فرزندانش را. حرف‌هایش که تمام شد؛ گفت:"شما نمی‌فهمید من چه کشیده‌ام." کمی فکر کرد و دوباره تأکید کرد:" نه، شما درک نمی‌کنید." پیرزن راست می‌گفت، ما نمی‌دانیم او با خدا چه معامله‌ای کرده است.

 

چهار سجده عشق
سجده اول
محسن یک دست و یک پایش را در جبهه از دست داده بود؛ یک روز مادر به او گفت:" پسرم تو دیگر تکلیف نداری. فعلا برای مدتی قید جبهه را بزن." محسن جواب داد:"درست که نمی‌توانم مثل قدیم بجنگم، اما کارهای تدارکاتی را که می‌توانم انجام بدهم." از مادر اصرار و از محسن انکار. در نهایت حاج خانم خندید و گفت:" تو می‌خواهی کار خودت را بکنی، فقط مراقب خودت باش." محسن 23 ساله به مادر قول داد مراقب خودش باشد، اما زیر قولش زد. در عملیات کربلای 5 ، زیر آتش سنگین دشمن در شلمچه کربلایی شد. وقتی به حاج خانم خبر دادند، زیر لب «یا حسین» را زمزمه کرد و خطاب به محسن گفت:" می‌دانستم برای خودت نقشه‌ها کشیده بودی، شهادتت مبارک محسنم."

 

سجده دوم
همه مردم آمده بودند تا رزمندگان را بدرقه کنند. تازه یک هفته از شهادت محسن گذشته بود. مادر آمده بود تا جواد را بدرقه کند. رفت سراغ فرمانده و گفت:"من تازه داغ دیده ام؛ هنوز جگرم از شهادت محسن می‌سوزد؛ مراقب آقا جواد باشید." جواد 22 ساله دست مادر را بوسید راه افتاد، اما حس مادرانه دروغ نمی‌گوید. یک روز که از خواب بیدار شد، سراسیمه سراغ رادیو رفت و شنید که رزمندگان، عملیات داشته‌اند و چند نفری شهید شده اند. همان موقع رو به همسرش کرد و گفت: "می‌دانم جوادم هم شهید شد."چند روز بعد، همان آقای فرمانده سراغ مادر آمد و گفت:" شرمنده‌ام مادر، باید زودتر به شما خبر می‌دادم، جواد چند روز پیش شهید شد، اما به خواب من آمد و گفت مادرم تازه داغ دیده، چند روز بعد خبرش کن." مادر گفت:" همان روز خودم فهمیدم؛شهادتت مبارک جوادم." چند روز بعد، مراسم هفت محسن و چهلم جواد را همزمان در یک مسجد برگزار کردند.

 

سجده سوم
اصغر، پاورچین پاورچین به سمت حمام رفت. در را بست تا وضو بگیرد، می‌خواست کسی از خواب بیدار نشود. ناگهان مادر در حمام را باز کرد و گفت:"بیا بیرون عزیزم، برو آشپزخانه راحت وضو بگیر. هر شب که تو نماز شب می‌خوانی من بیدارم. نترس! اگر من بدانم ریا نمی‌شود." چند روز بعد، اصغر 16 ساله از مادر اجازه گرفت و راهی جبهه شد. مادر دو داغ دیده بود، اما نمی‌توانست سد راه سعادتمندی فرزندانش بشود. قرار بود اصغر یک ماه بعد بازگردد، اما حدود 9 ماه از او خبری نشد. مادر هر شب تا صبح دعا می‌خواند و گریه می‌کرد:" خدایا بلایی سر اصغر کوچکم نیاید!" اما پس از 9 ماه، یکی از جبهه آمد و گفت:" از اصغر برایتان خبر آوردم." مادر گفت:" می‌دانم! پیکرش را پیدا کردید؟" گفت:" بله، همان شب اولی که به جبهه رسید، شهید شد." مادر گفت: "شهادتت مبارک اصغرم."

 

سجده چهارم
رضا پسر فعال و پر جنب و جوشی بود. مادر انگار یک جورهایی دیگری دوستش داشت. به قول قدیمی‌ها، گل سر سبد بچه‌ها بود. رضا، در یکی از عملیات‌ها مجروح شده بود و دیگر نمی‌تواست به جبهه برود. عضو رسمی سپاه شده بود و مدام برای پیش برد امور جنگ به ماموریت می‌رفت. حاج خانم می‌گوید:"پس از همه بچه‌ها، دلم خوش بود به رضا. اصلا قیافه‌اش را که می‌دیدم کیف می‌کردم." مادر با هزار و یک آرزو، دامادش کرد اما مدتی بعد، درست روز عید فطر، رضا هم حین ماموریت دچار سانحه رانندگی شد و رفت به ملاقات برادرانش. حاج خانم وقتی خبر را شنید، گفت:" رضا خیلی زرنگ بود، می‌دانستم که از قافله جا نمی‌ماند. شهادتت مبارک جان مادر!"

 

ما کجا و ام‌البنین کجا؟
مدام سعی می‌کند، بغضش را مهار کند، هر از گاهی با گوشه چادر مشکی‌اش، چشم‌ها را خشک می‌کند. می‌گوید:"این برای پنجمین بار است که به حج تمتع می‌آیم. یک بار برای خودم حج را انجام دادم و چهار بار برای چهار فرزند شهیدم. من در قبال فرزندانم از خدا هیچ طلبی ندارم. در همین قبرستان بقیع، حضرت ام‌البنین دفن است که او هم چهار شهید داد، اما شهیدان این خانم کجا و شهیدان من کجا! همه فرزندان من فدای خاک پای عباس او. از خدا چیزی جز عزت اسلام و ظهور امام عصر را نمی‌خواهم. آمده‌ام برای سلامتی رهبر عزیزمان دعا کنم؛ آمده‌ام برای قبر گمشده فاطمه اشک بریزم که داغ ما کجا و داغ‌های او کجا."

 

می‌گوییم:" حاج خانم در قبال این فرزندان شهیدت یک چیز از خدا بخواه!" لبخند می‌زند و می‌گوید:" تنها یک خواسته دارم. دوست دارم در همین سفر حج، در همین مدینه و مکه، در همین قبرستان بقیع، یک بار چشمم به جمال مهدی فاطمه(س) روشن شود. دوست دارم چند لحظه او را ببینم و بگویم آقا جان! چهار فرزندم شهید شده‌اند، اما جان عالمی باید به فدای شما شود. از من این هدیه‌های کوچک را قبول کن. خدا کند در این سفر به آرزویم برسم. شما هم دعا کنید."

پایان پیام/

کد خبر 181661

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha