شهید نواب صفوى؛ مروج معارف اسلام در دوران طاغوت

ترور عبدالحسین هژیر به دست سید حسین امامى در مسجد شاه و ترور سپهبد رزم‏آرا به دست خلیل طهماسبى از عمده فعالیت‏هاى نواب صفوی در قالب گروه فدائیان اسلام است.

خبرگزاری شبستان: شهادت روحانیون و ائمه جماعات در سنگرهاى مقدس جهاد و دفاع از دین و در محراب گسترده و نورانى جبهه‏هاى حق، خواندن نماز عشق با وضوى خون است و رداى سرخ ائمه جماعات شهید، عَلَمى است که نشان از عاشوراى مجدد تاریخ امروز ما دارد. آنان صداقت و حقانیت رهبرى دینى را با اهداى خون پاک خویش به ثبت رساندند و در کربلاهاى ایران، با تکبیر عشق و ایمان در محراب عشق و حقیقت قیام نمودند و با آغوش باز، شهادت را پذیرا شدند. آرى شهیدان سرفرازى همچون آیات و حجج اسلام سعیدى، شاه‏آبادى، نواب صفوى، غفارى، مفتح و همرزمان به خون غلتیده ایشان با قلبى مالامال از معرفت ناب، نماز عشق را با سلام شهادت به پایان بردند و تا کوى دوست پرکشیدند.

 

در اسفند ماه سال 1299 یعنى یک سال قبل از تغییر نظام سلطنتى قاجاریه به پهلوى، سید مجتبى فرزند سیدجواد میرلوحى در محله خانى‏آباد تهران متولد شد. 9 ساله بود که در مدرسه لباس پیشاهنگى بر تنش کردند، خیلى گریه کرد و از آن لباس، تنفر داشت ولى فایده نداشت؛ روزى او را به جهت روى خوش و چهره‏ روشن انتخاب کردند تا در مراسمى که برپا شده بود، دسته گلى به رضاخان تقدیم نماید وقتى مراسم شروع شد گل رابه دست سید مجتبى دادند او به سمت رضاخان رفت و آن‏چنان گل را به سمت وى پرتاب کرد که کلاه رضاخان از سرش افتاد، غوغایى به پا شد و پیامد این اقدام بدانجا رسید که گفتند باید اعدام شود، اما با وساطت مدیر از مرگ حتمى نجات پیدا کرد.

 

سید مجتبى در سن 13 سالگى بود که پدرش مریض و خانه‏نشین شد، زیرا پدرش روحانى بود که در زمان اختناق رضاخانى و آن موقع که چادر ازسر زنان برمى‏داشتند و عمامه از سر روحانیون از اهانت مأمورین رضاخان در امان نماند و در همان سال هم از دنیا رفت.

 

نواب صفوى در 15 سالگى در شرکت نفت استخدام شد ولى به علت تحریک کارگران شرکت نفت بر علیه یک انگلیسى که به صورت یکى از کارگران سیلى زده بود، متوارى شده و راهى نجف شد و در مدرسه علمیه قوام نجف مشغول درس خواندن شد.

 

پس از چند سال وقتى که در مجلس درس شیخ محمد تهرانى حضور داشت، استاد با اندوه و عصبانیت مى‏گوید: کسروى به امام جعفر صادق و امام زمان توهین مى‏کند و کسى هم نیست که نفس او را خفه کند و مشتى به دهانش بکوبد، نواب در همان مجلس مى‏گوید: فرزندان على (ع) هستند که جواب او را بدهند، او در نجف به سراغ علماى بزرگ چونان علامه امینى صاحب الغدیر و آیه‏اللّه‏ قمى و آیه‏اللّه‏ مدنى مى‏رود و حکم مهدورالدم بودن او را مى‏گیرد و جهت انجام این حکم الهى راهى ایران مى‏شود و خرج سفر وى را علامه امینى و آیه‏اللّه‏ سیدابوالقاسم خویى و آیه‏اللّه‏ مدنى به اشتراک مى‏پردازند.

 

در 20 اسفند سال 1324 قرار بود احمد کسروى در شعبه بازپرسى دادسراى تهران بازجویى شود، صبح کسروى با موهاى روغن مالیده و صورتى تراشیده و با کراواتى شیک مغرورانه وارد دادسرا شد، در این هنگام 8 جوان رشید از پله‏ها بالا آمدند، هنوز کسروى و دو همراه وى در جاى خود مستقر نشده بودند که فریاد اللّه‏ اکبر و سپس شلیک گلوله‏ها به طرف‏شان آغاز شد. کسروى و محافظش در جا کشته شدند ولى منشى او جان سالم به در برد و آن 8 جوان به سرعت از پله‏ها پایین آمده و فرار کردند. بله آن 8 نفر اعضاى گروه فدائیان اسلام و از یاران نواب صفوى بودند که روح ناپاک کسروى پلید را از جسم بى‏مقدارش خارج ساختند.

 

ناگفته نماند که نواب صفوى قبلاً یک‏بار براى به هلاکت رساندن کسروى اقدام کرده بود که در لحظه حساس، اسلحه پس از شلیک دو گلوله به‏خاطر دست‏ساز بودن خراب مى‏شود و نواب مجبور مى‏شود با کسروى دست به یقه شده و سرش را به جدول بکوبد ولى کسروى ملعون توسط مأموران شهربانى جان سالم به در برد سرانجام این دلاور مرد انقلابى پس از محاکمه در دادگاه تشریفاتى به اعدام محکوم و در تاریخ 27 دی ماه سال 1344همراه سه تن از یارانش در میدان تیر پادگان قصر به شهادت رسید.

 

وصیت نامه شهید نواب صفوى: «آه عجبااین بشرضعیف که بااین سرعت ورود و خروجش از این آزمایشگاه دنیا طى گردیده، هم آغوش خاک تیره مى‏گردد، با این‏که براى اصطبل و رباط هم معتقد است که باید از سوى صاحبش قانون و دین و مقصودى باشد، چگونه به قانون و نظام دین و مقصود خداى جهان و نماینده عزیزش وجود مقدس پیغمبر اسلام حضرت محمد بن عبداللّه‏ صلى‏الله‏علیه‏و‏آله توجهى نکرده، محیط فکر و زندگى خود را از طویله و اصطبل هم تنزل داده، خود را براى همیشه در آتش جهل و شهوت پستش که افروزنده آتش غضب خداست مى‏ «اولئک کالانعام بل هم اضل» اینان مثل حیوانند بلکه گمراه‏ترند.

 

آه از این غیبت طولانى! آه، برادران! من دیده‏ام و دیده هر عاقلى مى‏بیند که محبت خدا از هر محبتى شیرین‏تر و اطاعت فرمانش از اطاعت شیطان و شهوت و نفس، گرامى‏تر و پرهیز از عذاب آینده جاویدى که انبیاء براى بدکاران وعده کرده‏اند، از پرهیز معصیت‏هاى زودگذر دنیا عاقلانه‏تر و امید به رحمت و نعمت و لذت الهى حتمى و بى‏آلام بهشت از امید به لذّت فانى و خیالى احتمالى دنیا پابرجاتر و استوارتر است.

آه به خدا قسم که دنیا را در براى احقاق اسلام تسلیم نموده، اسلام و مسلمین جهان را از چنگال جهل و شهوت و ظلم نجات داده، احکام منور اسلام را اجرا کرده، حیات نوینى باشد و اشعه معارف اسلام بر پیکر مردگان بشر امروز بتابد.

اهم فعالیت‏ها:

عمده فعالیت‏هاى نواب در قالب گروه فدائیان اسلام از جانب او و همرزمانش شکل گرفت:

1 ـ سال 1324 تشکیل جمعیت فدائیان اسلام و ترور احمد کسروى در همان سال.

2 ـ ترور شاه به دست ناصر فخرآرایى.

3 ـ ترور عبدالحسین هژیر به دست سید حسین امامى در مسجد شاه.

4 ـ مخالفت با حمل جنازه‏ رضا شاه به ایران.

5 ـ ترور سپهبد رزم‏آرا به دست خلیل طهماسبى.

6 ـ ترور دکتر حسین فاطمى به دست محمد مهدى عبدخدایى.

 

خاطره‏اى از شهید نواب صفوى: دختر ایشان خانم فاطمه نواب صفوى مى‏گوید: در روزهاى آخر عمر ایشان من چهار سال داشتم، یادم مى‏آید زندگى ما حالت معمولى داشت و در آن زمان که پدرم در زندان بود، سراپاى وجود مادرم را تشویش فراگرفته بود زیرا از صدور حکم اعدام خبر داشت، مادرم هر روز با چهره‏اى کاملاً غمگین و آشفته به این سو و آن سو مى‏رفت تا با شخصیت‏ها و چهره‏هاى مهم مذهبى صحبت کند و از آنها بخواهد از اعدام پدرم جلوگیرى کنند، در یکى از همین روزها قرار شد همراه مادر مادر بزرگم و دو سه نفر دیگر از نزدیکان به زندان برویم و با پدرم دیدار کنیم، من اصلاً نمى‏دانستم دیدار آن روز، آخرین دیدارم با پدرم بود.

 

مادرم و سایر خویشان نیز گرچه از صدور حکم اعدام آگاه بودند ولى آن‏طور که خودشان گفته‏اند، امید زیادى داشتند و گمان مى‏کردند پدرم با فشار اشخاص و چهره‏هاى مذهبى به رژیم شاه، یک درجه تخفیف خواهد گرفت، هنگامى که به پادگان نظامى وارد شدیم تا در زندان آن پادگان، با پدرم ملاقات کنیم، مشاهده کردیم که در اطراف زندان و در مسیرى که ما از آن عبور مى‏نمودیم سربازان کاملاً مسلح ایستاده‏اند و ما را به‏طور دقیق زیرنظر دارند، گویى آن‏ها نه تنها از پدرم مى‏ترسیدند، بلکه از ما هم که به دیدار پدر مى‏رفتیم وحشت داشتند. بالاخره از میان صف طویل سربازان که تا دم در سلول پدرم ادامه داشت، گذشتیم و ناگهان چشمانم به پدرم افتادکه دستبند به دست داشت و سر دیگر دستبند نیز به دست سربازى بود، حدود یک ربع ساعت نزد پدرم بودیم، او در این مدت کوتاه به همه ما محبت کرده و از احوال همه جویا شد. در ضمن، به مادرم و مادربزرگم و دیگرانى که همراه ما بودند، سفارش کرد: صبور باشند و در مصایب، مصائب و مشکلاتى را که همه با آن روبه‏رو بودند به یاد آورند.

 

بعد از آن صحبت‏ها و دلدارى‏هاى پدرم، لحظه‏هاى آخرین دیدار ما نیز سرآمد و ما با او خداحافظى کردیم و بازگشتیم. هنگام بازگشت همه ما احساس دلتنگى مى‏کردیم و آشفتگى و اندوه در چهره همه نمایان بود، ولى پدرم صلابت عجیبى داشت و اصلاً معلوم نبود که این شخص همان کسى است که به زودى اعدام خواهد شد.

پایان پیام/

 

کد خبر 177581

نظر شما

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha