خبرگزاری شبستان: شهادت روحانیون و ائمه جماعات در سنگرهاى مقدس جهاد و دفاع از دین و در محراب گسترده و نورانى جبهههاى حق، خواندن نماز عشق با وضوى خون است و رداى سرخ ائمه جماعات شهید، عَلَمى است که نشان از عاشوراى مجدد تاریخ امروز ما دارد. آنان صداقت و حقانیت رهبرى دینى را با اهداى خون پاک خویش به ثبت رساندند و در کربلاهاى ایران، با تکبیر عشق و ایمان در محراب عشق و حقیقت قیام نمودند و با آغوش باز، شهادت را پذیرا شدند. آرى شهیدان سرفرازى همچون آیات و حجج اسلام سعیدى، شاهآبادى، نواب صفوى، غفارى، مفتح و همرزمان به خون غلتیده ایشان با قلبى مالامال از معرفت ناب، نماز عشق را با سلام شهادت به پایان بردند و تا کوى دوست پرکشیدند.
در اسفند ماه سال 1299 یعنى یک سال قبل از تغییر نظام سلطنتى قاجاریه به پهلوى، سید مجتبى فرزند سیدجواد میرلوحى در محله خانىآباد تهران متولد شد. 9 ساله بود که در مدرسه لباس پیشاهنگى بر تنش کردند، خیلى گریه کرد و از آن لباس، تنفر داشت ولى فایده نداشت؛ روزى او را به جهت روى خوش و چهره روشن انتخاب کردند تا در مراسمى که برپا شده بود، دسته گلى به رضاخان تقدیم نماید وقتى مراسم شروع شد گل رابه دست سید مجتبى دادند او به سمت رضاخان رفت و آنچنان گل را به سمت وى پرتاب کرد که کلاه رضاخان از سرش افتاد، غوغایى به پا شد و پیامد این اقدام بدانجا رسید که گفتند باید اعدام شود، اما با وساطت مدیر از مرگ حتمى نجات پیدا کرد.
سید مجتبى در سن 13 سالگى بود که پدرش مریض و خانهنشین شد، زیرا پدرش روحانى بود که در زمان اختناق رضاخانى و آن موقع که چادر ازسر زنان برمىداشتند و عمامه از سر روحانیون از اهانت مأمورین رضاخان در امان نماند و در همان سال هم از دنیا رفت.
نواب صفوى در 15 سالگى در شرکت نفت استخدام شد ولى به علت تحریک کارگران شرکت نفت بر علیه یک انگلیسى که به صورت یکى از کارگران سیلى زده بود، متوارى شده و راهى نجف شد و در مدرسه علمیه قوام نجف مشغول درس خواندن شد.
پس از چند سال وقتى که در مجلس درس شیخ محمد تهرانى حضور داشت، استاد با اندوه و عصبانیت مىگوید: کسروى به امام جعفر صادق و امام زمان توهین مىکند و کسى هم نیست که نفس او را خفه کند و مشتى به دهانش بکوبد، نواب در همان مجلس مىگوید: فرزندان على (ع) هستند که جواب او را بدهند، او در نجف به سراغ علماى بزرگ چونان علامه امینى صاحب الغدیر و آیهاللّه قمى و آیهاللّه مدنى مىرود و حکم مهدورالدم بودن او را مىگیرد و جهت انجام این حکم الهى راهى ایران مىشود و خرج سفر وى را علامه امینى و آیهاللّه سیدابوالقاسم خویى و آیهاللّه مدنى به اشتراک مىپردازند.
در 20 اسفند سال 1324 قرار بود احمد کسروى در شعبه بازپرسى دادسراى تهران بازجویى شود، صبح کسروى با موهاى روغن مالیده و صورتى تراشیده و با کراواتى شیک مغرورانه وارد دادسرا شد، در این هنگام 8 جوان رشید از پلهها بالا آمدند، هنوز کسروى و دو همراه وى در جاى خود مستقر نشده بودند که فریاد اللّه اکبر و سپس شلیک گلولهها به طرفشان آغاز شد. کسروى و محافظش در جا کشته شدند ولى منشى او جان سالم به در برد و آن 8 جوان به سرعت از پلهها پایین آمده و فرار کردند. بله آن 8 نفر اعضاى گروه فدائیان اسلام و از یاران نواب صفوى بودند که روح ناپاک کسروى پلید را از جسم بىمقدارش خارج ساختند.
ناگفته نماند که نواب صفوى قبلاً یکبار براى به هلاکت رساندن کسروى اقدام کرده بود که در لحظه حساس، اسلحه پس از شلیک دو گلوله بهخاطر دستساز بودن خراب مىشود و نواب مجبور مىشود با کسروى دست به یقه شده و سرش را به جدول بکوبد ولى کسروى ملعون توسط مأموران شهربانى جان سالم به در برد سرانجام این دلاور مرد انقلابى پس از محاکمه در دادگاه تشریفاتى به اعدام محکوم و در تاریخ 27 دی ماه سال 1344همراه سه تن از یارانش در میدان تیر پادگان قصر به شهادت رسید.
وصیت نامه شهید نواب صفوى: «آه عجبااین بشرضعیف که بااین سرعت ورود و خروجش از این آزمایشگاه دنیا طى گردیده، هم آغوش خاک تیره مىگردد، با اینکه براى اصطبل و رباط هم معتقد است که باید از سوى صاحبش قانون و دین و مقصودى باشد، چگونه به قانون و نظام دین و مقصود خداى جهان و نماینده عزیزش وجود مقدس پیغمبر اسلام حضرت محمد بن عبداللّه صلىاللهعلیهوآله توجهى نکرده، محیط فکر و زندگى خود را از طویله و اصطبل هم تنزل داده، خود را براى همیشه در آتش جهل و شهوت پستش که افروزنده آتش غضب خداست مى «اولئک کالانعام بل هم اضل» اینان مثل حیوانند بلکه گمراهترند.
آه از این غیبت طولانى! آه، برادران! من دیدهام و دیده هر عاقلى مىبیند که محبت خدا از هر محبتى شیرینتر و اطاعت فرمانش از اطاعت شیطان و شهوت و نفس، گرامىتر و پرهیز از عذاب آینده جاویدى که انبیاء براى بدکاران وعده کردهاند، از پرهیز معصیتهاى زودگذر دنیا عاقلانهتر و امید به رحمت و نعمت و لذت الهى حتمى و بىآلام بهشت از امید به لذّت فانى و خیالى احتمالى دنیا پابرجاتر و استوارتر است.
آه به خدا قسم که دنیا را در براى احقاق اسلام تسلیم نموده، اسلام و مسلمین جهان را از چنگال جهل و شهوت و ظلم نجات داده، احکام منور اسلام را اجرا کرده، حیات نوینى باشد و اشعه معارف اسلام بر پیکر مردگان بشر امروز بتابد.
اهم فعالیتها:
عمده فعالیتهاى نواب در قالب گروه فدائیان اسلام از جانب او و همرزمانش شکل گرفت:
1 ـ سال 1324 تشکیل جمعیت فدائیان اسلام و ترور احمد کسروى در همان سال.
2 ـ ترور شاه به دست ناصر فخرآرایى.
3 ـ ترور عبدالحسین هژیر به دست سید حسین امامى در مسجد شاه.
4 ـ مخالفت با حمل جنازه رضا شاه به ایران.
5 ـ ترور سپهبد رزمآرا به دست خلیل طهماسبى.
6 ـ ترور دکتر حسین فاطمى به دست محمد مهدى عبدخدایى.
خاطرهاى از شهید نواب صفوى: دختر ایشان خانم فاطمه نواب صفوى مىگوید: در روزهاى آخر عمر ایشان من چهار سال داشتم، یادم مىآید زندگى ما حالت معمولى داشت و در آن زمان که پدرم در زندان بود، سراپاى وجود مادرم را تشویش فراگرفته بود زیرا از صدور حکم اعدام خبر داشت، مادرم هر روز با چهرهاى کاملاً غمگین و آشفته به این سو و آن سو مىرفت تا با شخصیتها و چهرههاى مهم مذهبى صحبت کند و از آنها بخواهد از اعدام پدرم جلوگیرى کنند، در یکى از همین روزها قرار شد همراه مادر مادر بزرگم و دو سه نفر دیگر از نزدیکان به زندان برویم و با پدرم دیدار کنیم، من اصلاً نمىدانستم دیدار آن روز، آخرین دیدارم با پدرم بود.
مادرم و سایر خویشان نیز گرچه از صدور حکم اعدام آگاه بودند ولى آنطور که خودشان گفتهاند، امید زیادى داشتند و گمان مىکردند پدرم با فشار اشخاص و چهرههاى مذهبى به رژیم شاه، یک درجه تخفیف خواهد گرفت، هنگامى که به پادگان نظامى وارد شدیم تا در زندان آن پادگان، با پدرم ملاقات کنیم، مشاهده کردیم که در اطراف زندان و در مسیرى که ما از آن عبور مىنمودیم سربازان کاملاً مسلح ایستادهاند و ما را بهطور دقیق زیرنظر دارند، گویى آنها نه تنها از پدرم مىترسیدند، بلکه از ما هم که به دیدار پدر مىرفتیم وحشت داشتند. بالاخره از میان صف طویل سربازان که تا دم در سلول پدرم ادامه داشت، گذشتیم و ناگهان چشمانم به پدرم افتادکه دستبند به دست داشت و سر دیگر دستبند نیز به دست سربازى بود، حدود یک ربع ساعت نزد پدرم بودیم، او در این مدت کوتاه به همه ما محبت کرده و از احوال همه جویا شد. در ضمن، به مادرم و مادربزرگم و دیگرانى که همراه ما بودند، سفارش کرد: صبور باشند و در مصایب، مصائب و مشکلاتى را که همه با آن روبهرو بودند به یاد آورند.
بعد از آن صحبتها و دلدارىهاى پدرم، لحظههاى آخرین دیدار ما نیز سرآمد و ما با او خداحافظى کردیم و بازگشتیم. هنگام بازگشت همه ما احساس دلتنگى مىکردیم و آشفتگى و اندوه در چهره همه نمایان بود، ولى پدرم صلابت عجیبى داشت و اصلاً معلوم نبود که این شخص همان کسى است که به زودى اعدام خواهد شد.
پایان پیام/
نظر شما